
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 25, 2025 at 09:24 AM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی
#نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی
#تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا
#قـسـمـت :یازدهم
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15094
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
خاب بودم که د با نوازشش دست در صورتم یک قد پریدم
روح الله بالای سرم است زود در روی جایم نشستم و نفس نفس میزدم
طرفم لبخند زد و گفت صبح زیبایت بخیر مقبولم
بد بد طرفش سیل کردم و زود چادرم پوشیدم
گفت. نپوش دگه مه خو محرمت استم
با بالشت طرفش وار کردم و گفتم
تو محرم مه نمیشی بی شرف
با قهر از روی تخت خیستم و رفتم طرف حمام
دست و صورتم شستم
دوباره آمدم به امو اوطاق در آینه خود میدیدم که چشمم به روح الله افتاد
نزدیکم امده میرفت و مه پشت سر میرفت تا که کمرم به الماری خورد که برس موی و بعضی چیز های دگه بود بالایش
روح الله خنده کرده گفت
حال تا چوقت فرار میکنی ؟
از ترس کم بود سکته کنم با انگشت به رویم نوازش وار کشید و گفت چقه رنگ سرخ میزیبه برت
زود سرم پایین انداختم دگه ام نزدیکم آمد و گفت خیلی دوستت دارم ریشما چرا نمیفهمی
طرف چشم هایش دیدم و قلبم یک دم درون سینه لرزید
اما گفتم
امی است دوست داشتنت حه بزور آوردیم بزور نکاهم کردی خدا لعنتت کنه
آهسته از گونه ام بوسید و گفت خیر حال خو زنم استی
تمام دنیایم شدی قرص قمر
با شنیدن ای گپش به یاد شاهد افتادم امو روز او هم قرص قمر گفتیم
با ای که نای تکان خوردن نداشتم تیله اش کردم و او طرف رفتم و گفتم به مه قرص قمر نگو
چراا خوشت نامد ؟
نییی
خو سیس
حال میریم به مادرم میگم بازار ببریت و برت یگان چیز بخره
نمیخایم جای برم
خووو خی از خانیت خوشت آمده حه ؟
طرفش بد بد دیدم که خنده کرد و گفت ههههههه خیر خودم میبرمت اما باید روبند بند کنی
نه میکنم نه میرم
لج نکو دگه به فایده خودت است اگنه مام حقدر بیکار نیستم
چپنم پوشیدم و رفتیم بازار اما روح الله کت ما نامد و چند دانه هزاری مادرش داد و گفت هر چی زنم خوش کرد برش بخر
درست است بچیم
رفتیم بازار و تا ساعت ۴ خرید کردیم
بعد مادرش یک تکسی گرفت و آمدیم طرف خانه
در اوطاقم رفتم که مادر روح الله از پشتم آمد و گفت برو حمام کو و یک لباس داد و گفت ای لباس بپوش
اطاعت کردم و دگه چاره نداشتم
اما در دلم دعا میکردم که امشب روح الله نیایه زیاد میترسیدم ازش
از حمام آمدم و امو لباس که رنگ سفید داشت و پنجابی بخمل بود پوشیدم موهایم شانه زدم که دروازه باز شد و یک خانم داخل آمد
سلام
سلام ریشماجان خوبستی
ها تشکر شما خوبستین
شکر زنده باشی مه زن برادر روح الله جان استم نامم مسکا است
خوو خوش شدم
مام جانم ماددر جان خاستیم تا بیایم آرایشت کنم تبریک میگم نکاحت ره
تشکر آما آرایش بره چی؟
مسکا کمی نزدیکم آمد و گفت جانم امشب عروس میشی بخیر
با ای گپش مو به تنم سیخ شد اووف خدا حال چی کنم
شروع کرد به آرایش کردم و طلا های ره امروز برم خریده بودن پوشاندیم
گفت حال خوده بیبین
طرف آینه به چهریم دیدم خیلی مقبول شده بودم گر چی اینها پشتون بودن اما ابرو های خود ره میچیندن
ابرو هایم ره ورداشته بود گفت اینه نامخدا خیلی قند شدی
تشکر دستت درد نکنه
خاهش میکنم جانم
شما اینجه زندگی میکنین ؟
نییی مه عروس زن دگه حاجی صایب استم یعنی زن برادر اندر روح الله جان
خوووو حال روح الله شان دو مادر دارن؟
ها خشوی تو که است زن کلانش است و خشوی مه زن دومش
خووو خیلی خوب
ها جانم مه دگه برم بچه گکم گریه نکند فعلا خداحافظت
خدا حافظ
واقعا تعجب کرده بودم یعنی اینا رواج دارن دو زن بگیرن اوو خدا جان خودت کمک کو امشب ام نیایه
بعد از چند دقه مینه آمد تا مره دید امتو ماند خنده گرفتیم
ههههه چی شده مینه ؟
ای دختر چقه تغیر کردی نامخدا ماشالله چقه مقبول شدی
تشکر جانم
با مینه قصه کرده نشسته بودیم که دروازه اوطاق باز شد و قد روح الله در چار چوب دروازه ظاهر شد با دیدنش خونم خشک شد و دست و پایم به لرزه افتاد
یک پتنوس غذا در دستش بود و آمد داخل
مینه گفت. کاکا جان مه میرم خی شبتان خوش
شب توام خوش قند کاکایش زحمت هایت میبخشی
خدا ببخشه شب خوش
مینه رفت روحالله پتنوس در روی زمین ماند و گفت بیا غذا بخو مقبولم
مه نمیخورم خودت زار کو
لا حواله ولا چی رقم استی تو مه با هزار ناز صدایت دارم تو میگی زار کو
در روی دوشک نشسته بودم و زانو هایم بغل کرده بودم که روح الله از جایش خیست و آمد در بغلش بلندم کرد چیغ زدم
اوووووف چی میکنی وحشی ایلایم کو میفتم
در روی زمین نشاندیم و گفت به زبان خوش نمیفهمی نی
یک لقمه در پیش رویم گرفت و گفت بگی بخو
طرفش بد بد سیل کردم گفت
بگی بخدا دست هایم پاک است حمیالی نماز خاندم
لقمه ره از دستش گرفتم و خوردم زیاد یک قورمه مزه دار بود و شروع کردم به خوردن
روح الله جا نماز هموار کرد و نماز عشا ره خاند مه ام در جای خابم دراز کشیدم و چشم هایم بستم
فکر میکردم اگر خود ره خاب بیندازم روح الله غرضم نخاد گرفت
اما
بعد از چند دقه احساس کردم کس لمسم داره وقتی چشم هایم باز کردم روح الله بود زود روی تخت نشستم و دوباره نفس هایم به شمارش افتاده بود
گفت. چرا میترسی مه شوهرت استم
ای جالب بود که روح الله زیاد شباهت داشت به شاهد حتی گپ زدنش
هر دو آرام و با مهربانی حرف میزند
با پشت دستش صورتم نوازش میداد و مه از شرم آب میشدم
آهسته چادرم از سرم کشید و موهایم باز کرد و متوجه گردن بندم شد از یخنم بلندش کرد که چشمش به حرف هایش افتاد
خیلی وارخطا شدم گفت
تو نام دگه ام داری
نیی ا ا ای چی چیز است از یک دوست ام است یادگارش
ابروی بالا انداخت و
گفت خوو درست اما دگه نپوشش
طرفش سیل کردم و
گفتم چرا
امتو خوش ندارم
و امو دقه از گردنم کشیدش و در روی بالشت ماند
خودش ام نزدیکم شد و از گردنم بوسید
اصلا نای تکان خوردن نداشتم و میلرزیدم
سرم با دستش بلند کرد طرف چشم هایم دیده گفت
میفامم سرم قهر استی حق داری اماا باور کو بعد از چند روز میفامی چقدر دوستت دارم
طرفش بد بد دیدم و گفتم تو زن داری اولاد داری چرا مه ره
و هق هق گریه ام بلند شد
نکو گریه ریشماا مه دوستت دارم درست است زن و اولاد دارم اماا باور کو عشق.ره تنها باتو تجربه کردیم
******
شب گذشت و روح الله بار ها برم نجوای عشق خواند اما نمیفامم چرا دلم همراهش پاک نمیشه و مه هنوزم شاهد ره دوست دارم و نمیتوانم فراموشش کنم
وقتی بیدار شدم روح الله هنوز خاب بود
زود لباس هایم پوشیدم و رفتم طرف حمام
از حمام که بیرون شدم هنوز ام خاب بود
طرف ساعت دیدم ۵ بامداد بود
موهایم شانه زدم اما در چهریم خیلی تغیر احساس میکردم
و بنظرم زیبا شده بودم متوجه روح الله شدم که طرفم سیل داره
صبح زیبایت بخیر پری چشم عسلیم
صبح توام بخیر
روز ها در گذر بود و ۱۵ روز شد که همراه روح الله نکاح شدیم با فامیلش ام کاملا آشنا شده بودم و یک شب بعد روح الله پیشم میامد
مه ام روزمره با ثنا و مینه بودم و خیلی خوش میگذشت کم کم کمک شان ام میکردم در کارهای خانه
_______
شاهد
روز ها در گذر بود در قطر چند دختر برم میگفتند دوستم دارن اولش دختر امی حاجی عباس بود
از ترس پدر وبرادر هایش ازم رو میگرفتن
اما پت پت میدیدیم و برم میگفت دوستم داره
راشد یکی از بهترین دوست هایم بود مه ام درسم ادامه میدادم و روز پهنتون میرفتم و شب ام در خانه حاجی عباس بودم
اما یگانه چیز که هرگز از ذهنم نرفت و هر شب و هر روز زیر نظرم است چهره ریشما است او اولین و آخرین عشقم است و احساس میکنم هر لحظه همراهم است
یک شب با مادرم در موبایل صحبت میکردم
که مادرم گفت بچیم چوقت میایی بخیر که نامزادت کنیم
مادر بس کنین دگه هنوزم عروسی و نامزادی میگین
بچیم نمیشه خوو تا آخر عمر مجرد باشی
میشه
اوووف بچیم تو چرا ایرقم میکنی برادر ات زن دوم گرفت تو یک دانه نمگیری
چیی کدام شیرزاد ؟
نییییی ههههه شیرزاد نی عبدالواحد ( روح الله)
خووو بیشک بخدا چی وقت گرفته
یک ۲۰ روز میشه ما هم مبارکی رفتیم خیلی یک زن مقبول گرفته
اما فقط نکاح کرده
خوو بیشک کی است زنش
یک دختر بیگانه است
خو
خبر داشتم که مادر اندرم و بچه هایش و فامیلشان دوهفته بعد از آمدن مه کوچ امدن کابل
دوباره گفتم
خو تبریک باشه بی وجدان یک خبر ام نداد برم
هاا خو یک دفه یی شده ما هم درست خبر نداشتیم
نام ینگیم چیست ؟
نامش ریشما است
با شنیدن نام ریشما گوش دلم جرق کرد و قلبم شروع کرد به تپیدن اهسته گفتم ریشما
ها ها بچیم سنش ام کم است طفلک ۱۸ ساله است اما خیلی دختر با ادب و مهربان
موبایل از دستم روی زمین افتاد و دست و پایم بی حرکت مانده بود
یعنی چی خدایا
مادرم چند دفه هلو هلو گفت بعد قط کرد
احساس میکردم سکته خاد کردم اوووف ای چرقم امتحان الهی است ریشمایم زن بیادرم شده خداییییا کمکم کو اشک از چشم هایم روان شد و هر دو دستم مشت کرده بودم و باورم نمیشد تقدیر ایرقم کنه همراهم
اما فقط خوده نفرین میکردم مه نامرد بودم و نتانستم ریشما ره بدست بیارم اوووف خدا
سرم به دیوار میکوبیدم و به خود لعنت میفرستادم
که راشد امد و گفت
چی گپ است شاهد چرا حقدر جگرخون استی ؟
تمام داستان برش قصه کردم و راشد مات مانده بود و گفت
خو نخاد او دختر ریشمای تو باشه
یعنی وقتی پدرت به تو اجازه نداد که با او دختر عروسی کنی به برادرت که زن و اولاد داره خو هیچ اجازه نمیته لالا
با ای گپ راشد کمی دلم روشن شد
راشد ادامه داد
چی کو شاهد برو یک بار کابل و خودت دست به کار شوو و از چشم خود بیبین
گپ راشد تایید کردم و گفتم درست است میرم
فردای اوروز رفتم و برم تکت گرفتم اما از چانس بدم پرواز به روز های نزدیک نبود و باید تا ۱۸ روز صبر میکردم
__________
ریشما
روز ها میگذشت اما روح الله خیلی برم محبت میداد
گر چی هنوزم عاشق شاهد بودم
اما نمتوانستم روحالله ره از خود ناامید کنم
او هم زیاد برم عشق میداد
اما هاجر زنش همراهم حسودی میکرد
اگرچی روح الله وقتی هر سه ما بودیم همراه هردوی ما بی تفاوت بود اما نمیفهمم چرا ایرقم بود هاجر
از خاب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم شستم روح الله دیشب پیش هاجر بود
و مه ام خوش بودم اونجه باشه چرا که قلبا از حضور روح الله و نزدیکی اش همراهم خوش نبودم
آمدم از حمام لباس هایم تبدیل کردم موهایم شانه میزدم در آینه دیدم که دروازه اوطاق باز شد و روح الله آمد داخل
زود از جایم خیستم و رو طرفش کرده گفتم
سلام
علیکم سلام صبحت بخیر
همچنان
نزدیکم آمد دستش زیر ذنخم داخل کرد و سرم بالا کرد و
گفت
قربان ای چشم هایت هنوزم نگاهت ازم دریغ میکنی ؟
حالت تعرق داشتم و تمام وجودم میلرزید
زیادتر نزدیکم شد و یک نفس عمیق گرفت و گفت عاشق عطر تنت استم چشم عسلیم
به روح الله زنگ آمد جواب داد و به پشتو گپ میزد و در بین گپ اش پلار میگفت فهمیدم پدرش بوده
وقتی موبایل قط کرد گفت پدرم از مراکش آمده شب خانه ما میایه تو ام کوشش کو پدرم نفامه که فارسی زبان استی
چیییی چرا مگم ؟
خو نمیخایم بفامه
وا خو چرا مه خو پشتو یاد ندارم میخایی به پدرت دروغ بگویی ؟
نییی دروغ نی خو اگر بفهمه قهر میشه مه برش گفتم تو پشتون استی خو در کابل زندگی کردی و فارسی صحبت میکنی
به مه غرض نیست مه نمیخایم دروغ بگویی به پدرت
با صدای بلند گفت
چیزیکه گفتم فقط بگو چشم فامیدی ؟
طرف های عصر بود و هوا ام خیلی سرد شده بود و از آسمان برف میبارید مینه آمد و گفت آرایشم میکنه مه ام قبول کردم
در وقت آرایشکردنم بود که دروازه اوطاقم باز شد اول فکر کردم ثنا است اما صدای هاجر به گوشم پیچید
هاجر بسیار کم فارسی یاد داشت اما آمد و روبرویم استاد شد
مه ام از جایم خیستم و گفت
سلاام خوش آمدین
علیکم سلام امدم برت بگویم یک روز آه ام خاد دامنت گرفت دختر زیاد خوش نباش
چییی منظورت نفهمیدم
منظور مه کامللا وازه است مه زن اول و آخر روح الله استم و تو فقط یک هوس زود گذرش استی یک روز ازی که زن یک مرد متحل شدی پشیمان میشی دختر جان
اصلا اجازه نداد گپ بزنم
مینه گفت دقصیش نشو ای امتو اوغده یی است
بلاخره شب شد پدر جان و مادر اندر و شیراز برادر و زن و بچه گک اش آمدن اولین بارم بود پدر روح الله ره میدیدم
یک مرد که سنش نسبتا ۷۲و ۷۳ میامد با قد و هیکل بزرگ موها و ریش سفید و چشم و ابروی سیاه واقیتش مرد نورانی و زیبا چهره بود و خیلی ام خوش برخورد
ریشما. سلام پدر جان
علیکم سلام دخترم خوبستی تبریک باشه نکاحت
سلامت باشین تشکر
از جیبش یک قوطی کشید و در دستم داد وقتی قوطی ره باز کردم یک انگشتر طلا خیلی مقبول بود
گفتم
پدرجان اصلا ضرورت نبود ای کارها
بخیر بپوشی اش رو نماگی ات است دخترم
بازم تشکر بسیار زیباست
همگی زن های ایورم و ایور هایم بودن در بین همه شان تنها مسکا خیلی دوستم داشت
با ای که فقط دوبار دیده بودمش یک بار آمد آرایشم کنه و یک بار ام با خشویش امد مبارکی و خانه اونها جدا بود
بره اولین بار همگی فامیل یک جای بودن و غذای میخوردن
در خانه اینها
غذا یک جای پخته میشد اما هر کس در اوطاقش میبورد و میخورد
یک دستر خوان خیلی کلان هموار کردن که اصلا جای سوزن انداختن نمانده بود در سر دسترخوان
مه در پهلوی مینه و رونا دختر(عبدالمالک)
نشسته بودم که مادرر جان گفت دخترم بیا پهلوی شوهرت بشین با ای گپش رنگم از شرم سرخ شد اما مجبورا رفتم
اما اما اما ای هاجر خیلی بد بد طرفم میدید
روح الله برم ترشی پیش کرد اما امی که بوی سیر اش به مشامم رسید دلم بد بد میشد
بخاطر که حال در جم کلگی بالا نیارم یک لقمه نان خوردم که از بد بدتر شد و دویده رفتم طرف حمام
اصلا حال نداشتم و بوی غذای بسیار بدم میامد دروازه حمام که باز کردم که مادرجان با چهره نگران دم رویم ظاهر شد
چیشده دخترم ؟
نمیفهمم مادرجان
دل بد شدی حال خو خوب استی؟
امم ها نی خوب نیستم اگر اجازه بتین میرم تا اوطاقم
خو تو برو مه یک آب لیمو برت میارم
طرفم با خیلی خوشحالی سیل کد و آهسته گفت حتما چیزی پیدا کدی بخیر
چشم هایم از حدقه برامد و گفتم
ماااااادرجان چی مییییگین
خو تو برو مه میایم
آمدم در اوطاقم و روی دوشکم دراز کشیدم خدایا چرا اتو شدم
بعد از چند دقه مادرجان آمد و یک شربت لیمو برم آورد و بخاری اوطاقم روشن کرد مادر جان خیلی زن مهربان و دلسوز بود
گفت. باش دسترخوان جم شوه مسکا ره میگم بیایه یک معاینه بکنیت
چییی معاینه چی مادرجان
وااا تو چرا د خود نمیگیری میگه پیش طبیب چی کار داری پیش سر گذشت برو
هر چی نباشه ۶ دانه اولاد به دنیا اوردیم از رنگ و رخت میفامم
با گپ های مادر جان دلم ناآرام تر میشد یعنی اگر راستی اتو یک گپ باشه چیییی نی دگه خدا نکنه
ریشما. مادر جان بس کنین
چی ره بس کنم دخترم تو باش مه مسکا ره بیارم
........

❤️
👍
😢
🆕
❤
🥺
😭
😮
😂
⏩
458