♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 26, 2025 at 06:30 AM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :دوازدهم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15096 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ بعد از چند دقیقه مسکا همراه خشویش آمد خشوی مسکا. دختر مقبولم انشالله که خبر خوش باشه بخیر مسکا تو دراز بکش و روی شکمت لچ کو مه ام امی کار کردم طرف مسکا دیدم و گفتم تو قابله استی؟ ها جانم چند وقت درسش خاندیم و همی که زن حامله ره بیبینم میفهمم با دستش دوبار در شکمم زد و گفت الاااا مبارک باشه مادر جان مه برم از قاری صایب شیرینی بگیرم خشوهایم هر دویش در آغوش گرفتنم و تبریک گفتن اما مه خودم زیاد خوش نبودم ازی گپ مه کجا با روح الله به خاست خودپ نکاح شدم که حال از طفل اش که در بطنم است خوش باشم مسکا آمد و در دستش سه دانه ۵۰۰ افغانی بود یکیش خودش گرفت و دو دانه اش بره مادرها داد خشوی مسکا. نامخدا ای بیادر ها کلش یک رقم دست کلان استن خشوی مه. ههههه ها نامخدا راستی شیرین گل از بچه خبر داری خوبست شکر خشوی مسکا. ها شکر خوبست میایه بخیر دمی وقت ها مه حیران ماندم درباره کی گپ میزنن مسکا دستش روبرویم تکان داد و گفت. در چی چرت رفتی قندم ههه هیچ کی میایه ؟ هاااا ایورم شاهد از قطر میایه با شنیدن نام شاهد دهنم باز ماند و قلبم شروع کرد به تپیدن یعنی چی خدایا شاهد شاهد بیادر روح الله بوده اووو خدا جان ای چی کار است چرقم تقدیییر است با صدای مسکا به خود آمدم ریشمااا جان جانم ما میریم جگر شب باز ناوقت میشه مه که دگه هیچ حال نداشتم گفتم میبودین شب کجا میرین خانه جانم همراهم روبوسی کردن و رفتن مه ره ام گفتن از پشتما نیا اما امی که حرف های مسکا یادم میایه اشک در چشم هایم حلقه میزد و باورم نمیشه شاهد ایورم باشه اوفف خدا جان تقدیر لعنتی بعضی وقت ها آدم به عشق اش نمیرسانه اما بارها و بارها سر راه آدم قرار اش میته با صدای دروازه از فکر بیرون شدم روح الله با چهره خندان و چشم های که برق میزد طرفم آمد و گفت ریشماا چیزی که شنیدم حقیقت داره ؟ خیلی شرمیده بودم و سرم پایین انداختم و آهسته گفتم ها روح الله در بغلش گرفتیم و چرخم میداد مه چیغ زدم روح الله چی میکنی افتادم در روی تخت خاباندیم و گفت میفامی از خوشحالی در کالا جای نمیشم واااا چرا تو خو اولین دفه ات نیست که پدرمیشی سیس که نیست اما ای که مادر طفلم تو استی خوشی مه از او خاطر است هههه از ای حرف های روح الله بیخی دلم از زندگی سیاه میشد روح الله خیلی دوستم داشت و از رور که زنش شدیم حتی اجازه نداده اشک در چشم هایم بیایه اما شاهد چی رفت و پشت پا زد به دل و دنیایم حال در بین ای دوتا برادر چی کنم هنوزم باورم نمیشد خاستم یک بار از روح الله بپرسم اممم روح الله جانم تو یک بیادر دگه ام داری ؟ طرفم با تعجب دید که گفتم مسکا گفت نامش ش ش شاهد است و در قطر است ها شاهد ره میگی ها بیادرک خورد ما است زیییاد دوستش دارم دو هفته پیش از آمدن ما در کابل به کدام دلیل نامعلوم رفت قطر اما پدرم گفت بخاطر تحصیل خود رفته ژورنالیستی ره میخاند دوباره اشک در چشم هایم حلقه زد گفتم عکسش داری ؟ ها دارم چرا هیچ اممتو پرسیدم روح الله موبایلش از جیبش کشید و نشانم داد اما با دیدنش دردم دو چند شد خودش بود شاهد خودم امو که برم میگفت هر وقت که میبینمت احساس میکنم مالک تمام دنیا شدیم امو چهره امو چشم ها اما در کابل نبود عکسش در قطر بود روح الله. ای عکسش درانستاگرامش مانده بود طرف عکس دیدم باز طرف روح الله دیدم خیلی شباهت داشتن و شک ام کاملا به حقیقت تبدیل شده بود گفتم چقدر چهره تو ره داره هههههه ها مادرم میگه از اولاد های مه تو و از اولاد های مادر اندرت شاهد هر دو چهره پدرم ره داریم فقط فرق ما امقدر است که چشم های شاهد آبی است و از مه سیاه امممم خوو دگه نتانستم تحمل کنم و گفتم مه میخابم دگه روح الله از پشت بغلم کرد و در گوشم آهسته گفت. نی دگه امشب خاب حرام است طرفش رو دور دادم که خنده کرد و گفت مه قربان ای چشم ها توبه چپ شو چی میگی خدا نکنه ههههه اممم روح الله جان و دلم خوش داری طفل دختر باشه یا بچه هههه ولااا دختر خووو چرا بخاطر ای که فکر میکنم اگر دختر باشد مثل خودت قند و شیرین است دگه هههه توبه _______ روز ها میگذشت اما مه هر لحظه دعا میکنم که شاهد نیایه که اگر بیبینه مه زن برادرش شدیم معلوم نیست چی خاد شد یک روز رفتم در صالون که مادر جان همراه خانم عبدالوارث درباره کدام چیز پشتو صحبت میکرد سلام داده داخل شدم خانم عبدالوارث رفت و مادر جان امونجه شیشته بود گفت. تو میری همراه ما ؟ کجا مادرجان؟ بچیم شاهد از قطر آمده میریم پیش مادرش چشم روشنی با شنیدن نام شاهد قلبم دوباره به تپیدن شروع کرد و احساس میکردم دست و پایم سست شد اما مجبور بودم خود ره کنترول کنم و گفتم. خوو نی مه نمیرم زود در ادطاقم آمدم و سرم روی تخت ماندم و تا جان داشتم گریه کردم خدایا چی کنم اگر روح الله از چیزی بوی ببره زنده به گورم میکنه و تا از اصل گپ بفامه زیاد دیر خاد شد شیطان لعنت کردم و رفتم وضو کردم و نماز عصر خاندم و از خداوند خاستم هر چی در خیرم است نصیبم کند ______ شاهد بلاخره ۱۸ روز پوره شد و قرار بود ۲ شب طرف کابل حرکت کنم با راشد و محمد رفتم میدان هوایی همراه شان خداحافظی کردم و داخل طیاره شدم بعد از سپری کردن راه طولانی رسیدم به وطن امی که از طیاره پایین شدم یک نفس عمیق گرفتم و خاک وطنم بوسیدم عبدالقهار و شیرزاد دم راهم در میدان هوایی آمدن و آوردنم خانه مادرم امی که دیدیم به گریه کردن شروع کرد و سر و صورتم زیارت میکرد بخاطر ای که هنوز مطمعا نبودم ریشما امو ریشمای مه است یا نی با پدرم عادی رویه میکردم اما اگر خدای ناکرده ریشما زن بیادرم شده باشه کل چیز از چشم پدرم میبینم در ای مدت که در قطر بودم اصلا تغییر نکرده بودم فقط چاق شده بودم و ای ره خودم ام متوجه شدم چرا که لباس های ره که از کابل بوردم اصلا. نمیشد پوشیدم و تنگ شده بود رفتم در اوطاقم دلم بره اوطاقم زیاد تنگ شده بود و خاطرات که داشتم تازه شد اما خیلی خسته بودم و یک حمام کردم و دوباره آمدم و خابیدم با نوازش دستی به موهایم و صورتم چشم هایم باز کردم که مادرم نشسته و طرفم سیل داره نشستم سر تختم و گفتم موری سه کوی په هغه کی ؟ ماشالله دیر اخکلی شولی دی جار دی شم ههههه رختیا هووو زیاد دق شده بودم پشتت جان مادرش مههم مادر جان دست های مادرم بوسیدم گفت نامخدا چهره مردانه کشیدی ههههههه اوقدر ام نی دگه بخیز بیا نان بخو بچه مقبولم سیس بریم یک غذای خیلی خوش طعم و دست پخت مادرم بود و خوردیم بعد از نان رفتم و نماز خاندم که متوجه دروازه کوچه شدم که لیلما مادر همراه خانم برادرم آمدن رفتم پایین و احوال پرسی کردم همراه شان و خودم همراه شیرزاد قصه کرده نشسته بودم که لیلما مادر خیست که بره مه که بیقرار بودم و هیچ دل در دلم نبود فقط میخاستم برم و بیبینم که ریشمای مه نباشه زود گفتم مه میرسانمتان موتر از گراچ کشیدم و رفتیم طرف حویلی روح الله شان اولین بار بود میدیدم اما خیلی خانه ی زیبا و کلان بود برادر هایم همگی شان بچه های کاری گر بودن عبدالوارث طلا فروش بود و عبدالمالک کدش شریک بود و عبدالواحد ( روح الله) در امارت اسلامی وظیفه داشت و عبدالقهار هم تاجر لباس بود از پاکستان لباس میاورد و میبورد گراچ شان باز شد و موتر داخل کردم که دختر و بچه های برادرم ( برادر زاده هایم ) همگی شان آمدن و همراهم سلام علیکی کردن و بردنم در مهمان خانه شان همراه یوسف و یونس بچه های عبدالوارث مصروف قصه بودیم که روح الله آمد و گفت اووووو کی ره میبینم ماه کم نما مانده نباشی قند لالایش روح الله زیاد دوستم داشت هر دو بغل کشی کردیم اما دلم یک رقم ازش نفرت داشت شیشت در پهلویم و گفت خو قصه کو چی گپها ؟ خیرت لالا خوبستی جانکت جور سلامت باشی صبحان بچه روح الله آمد نامخدا خیلی کلان شده بود در بغل پدرش خود ره انداخت روح الله صورتش بوسید و گفت لالا چی بلاستی یک دفه نکاحم ره تبریک ام نگفتی طرفش سیل کردم و گفتم هااا خبر شدم تبریک باشه ههههه سلامت باشی قند لالایش تو خو نکردی که نقل نکاحت بخوریم هههه ها خیر دگه فعلا وقت است نی وقت خو نیست میخاست چیزی بگویه که صدای از پشت دروازه آمد روح الله صبحان در بغلم داد و گفت مه حال میایم صدای یک زن ازپشت دروازه آمد سلام خسته نباشی آمدی روح الله ها مقبولم جور باشی چی چیز است مادر جان گفت بگویمت پیشتر سیب سبز هوسم کرده بود میاری برم؟ جااان مه قربان تو او جوجه ات که سیب سبز هوست کرده هههههه توبه خدا نکنه راستی چرا اینجه تنها شیشته بودی تنها نیستم نفسم بیا داخل هر دو آمد داخل که با دیدن ریشما در پهلوی روح الله زود از جایم خیستم و دست و پاهایم سست شد به چشم های ریشما دیدم و تمام خاطراتش یادم آمد مثل یک فلم از پیش رویم تمام خاطراتش میگذشت و دلم آتشگرفت با صدای روح الله به خود آمدم شاهد جان اینی ام ینگیت ریشما و ریشمایم ای هم بیادرک خوردم شاهد جان طرف چشم های هم دگه سیل داشتیم که ریشما به خیلی سختی لب گشود و گفت خوش آمدین اصلا نای گپ زدن نداشتم و تمام وجودم بی حال شده بود اما بخاطر روح الله آهسته گفتم خوش باشین ریشما زود رفت از اوطاق شاید دگه روی نداشت طرف چشم هایم سیل کنه بی وفا به مه گفت پشتم ایلا بتی اما آمد و زن روح الله شد اوقدر بد بودم چرا ایکار کرد یعنی ریشما اووووف دیوانه میشم دگه تحمل نتانستم و خیستم و آمدم طرف خانه مستقیم به اوطاقم رفتم و تا جان داشتم گریه کردم و هر چی دم دستم امد شکستم اصلا توان نداشتم که عشقم در پهلوی برادرم منعیث زن برادرم بیبینم صدای پدرم از حویلی به گوشم رسید و دویده رفتم پیش پدرم در روبرویش استاد شدم و با صدای بلند گفتم پدر چرا ای کار کردی کدم ریشما بره مه حرام بود و هزار بهانه سرم آوردی که تاجک است و فارسی زبان است اما به روح الله حلال شد و هیچ چیزی نگفتی برش پدرم با تعجب طرفم سیل کرد و گفت چییییی زن ز ز زن روح الله امو دختر است که تو ها پدر ها امو است و اشک مانع حرف زدنم شد شیرزاد در آغوش گرفتیم پدرم در روی سفه خانه ما نشست و طرفم اشاره کرد و گفت بچیم بخداا قسم نمیفامیدم ای دختر تاجک است اگنه روح الله ره نمیماندم اتو یک کار کنه مه د مراکش بودم و وقتی خبر شدم که وقت نکاح بسته شده بود پیش ازی که مراکش برم یک دفه روح الله پیشم آمد و اجازه گرفت که زن دوم میگیرم نگفت کی است و از کجا است ......
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: ♥️رومـان :عـشـق ابــدی <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-...
❤️ 👍 😢 😭 🆕 😮 🥺 🫀 468

Comments