♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 27, 2025 at 01:39 PM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :سیزدهم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15098 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ بعد از او روز اصلا حال خوش نداشتم و خیلی جگرخون بودم هر وقت یادم میامد که ریشما زن روح الله است دلم هزار توته میشد اما هر لحظه میخاستم بیبینمش گر چی او حتی باردار بود از روح الله اما به مه امو ریشما خودم بود چندین روز به هر بهانه رفتم خانه شان اما او ره ندیدم یا شاید وقتی میفامید مه آمدیم اصلا خوده برم نشان نمی داد یا شاید نمیخاست بیبینیم یک روز طاقتم تاب شد بعد ازی که مطمعا شدم روح الله خانه نیست از مینه بیادر زادیم پرسیدم که اوطاقش کجا او هم برم گفت اما کمی وارخطا شد که اوطاق ریشما ره چی کار دارم مه هم برش گفتم روح الله گفته یک چیز اش از پیش ریشما برش ببرم او هم قبول کرد و رفت دل در دلم نبود از یک طرف دلم به دیدن ریشما یک زره شده بود از طرف دگه میترسیدم کس نبینه و رسوا نشم خو صد دل یک دل کرده دروازه اوطاق باز کردم اما با دیدن ریشما هوش از سرم رفت مه اوره همیشه با حجاب و چپن دیده بودم اما امروز با بلوز سرخ نیمه آستین و موهای سیاه دراز باز دیدمش که خود نمایی میکرد خود ریشما بی حد سفید بود در قوم ما اتو یک زن به ای سفیدی پوست کم پیدا میشد امتو مات حقدر زیبایی مانده بودم و به دلم شیطان وسوسه می انداخت که چی چیز ره از دست دادی خوش بحال روح الله که ای ره هر لحظه به اقدر زیبایی میبینه یا شاید ام ازی بهتر اش ره شیطان لعنت کردم و سرم پایین انداختم هر چی نبود حال ناموس بیادرم بود دگه اما تا ریشما متوجه مه شد زود چادرش کلان در سرو دورش پوشاند و از جایش استاد شد دروازه ره بسته کردم و داخل اوطاق شدم ریشما سرش پایین بود و میلرزید با هر قدمم او یک قدم عقب میرفت بلاخره لب گشودم و گفتم از کی فرار میکنی ؟ از عشق سابقت یا بهتر بگویم عاشق سابقت ریشما تو بره مه گفتی پشتم ایلا کو اما امدی و زن روح الله شدی یعنی اقدر بد بودم که اندازه روح الله ام ارزش نداشتم ریشما آهسته گفت. ش ش شاهد برو از اینجه خاهش میکنم با صدای نسبتا بلند گفتم نمیرم تا جواب سوال هایم نگرفتیم بی وفای سنگ دل ریشما طرفم دید و چشم هایش اشک پر شده بود با صدای پر از بغض گفت : خو میخایی بشنویی بشنو شاهد مه بی وفا نیستم مه سنگ دل نیستم بخدا قسم که روح الله بزور نکاحم کرد احمد حوزه بورد پای پدرم در حوزه کشاند حتی خودم ره در حوزه خاست و گفت اگر میخایی احمد زنده بیبینی به نکاحم رضایت بتی بازم خاستم تقدیر تغیر بتم و همراه احمد قصد فرار کردم اما از موتر پایینم کرد و اورد خانیش بزور نکاحم کرد مه از کجا میفهمیدم روح الله بیادر توست هق هق گریه ریشما بلند شد و در روی زمین افتاد دلم با ای وضعیت هزار توته شد و نمیفهمیدم چی کنم شاید مرد روح الله بود که بخاطر عشقش اقدر کار کرد و مه نامرد بودم که سفر ره راه فرار از عشق ریشما انتخاب کردم روبروی ریشما نشستم و گفتم نکو گریه ریشمااا بخدا قسم خبر نداشتم طرف چشم هایم دید و گفت حال که خبر شدی چی از دستت میایه حه بگو برم میتانی زن روح الله ره بگیری شاهد مه هنوزم توره دوست دارم خدا حاضر است که تنها به فکر تو هستم اما نمیتانم کاری کنم روح الله شوهرم است مه ازو حمل دارم با هر کلمه گپ ریشما در دلم هزار خنجر داخل میشد دگه نمتانستم تحمل کنم ریشما ام مره دوست داشته حال فامیدم گناه از مه بود که هم خود ره و هم ریشما ره تباه کردم خیستم و آمدم در موتر حرکت دادم و در کوچه ها و سرک ها میگشتم و حرف های ریشما یادم میامد اشک بود که از چشم هایم سرازیر میشد و به خود و تقدیر خود لعنت میفرستادم و ای آهنگ بلند مانده بودم ری حان مرا از درد و ناتوانی از سوز جاودانی از اشک ارغوانی آواره. بیچاره قلب من صد پاره آواره بیچاره قلب من صد پاره نگار نازنین ای یار و همدم سرم را گر بوری از تو نگردم سرم را گر بوری با خنجر تیز به خون جولان زده گردت بگردم 🎶🎶🎶🎶 ساعت ها سرک هاره گزمه کردم و اشک ریختم ۱۱ شب بود که با کوه دلتنگی و خسته گی خانه آمدم مادرم بیدار منتظرم بود امی که داخل خانه شدم آمد دم راهم و گفت چیری وی زویه شه یی ؟ با بسیار بی میلی گفتم هوو موری په یوه ملگری کورته وما و آمدم طرف اوطاقم و هنوزم ریشما به یادم میامد بلخصوص او حالتش ره که امروز دیدم اصلا خاب در چشم هایم نمیامد دوباره رفتم و موتر روشن کردم دلم میخاست همراه یکی گپ بزنم و دلم خالی کنم به ذهنم میرویس رفیقم آمد و تنها آدرس خانه او ره یاد داشتم رفتم و زنگ دروازه شان زدم که یک دختر باز کرد تا دیدیم امتو مات ماند و مه گفتم میرویس خانه است با بسیار کرشمه و ناز گفت ها است در ای وقت شب چی کار داری؟ بیادرم ره با خود گفتم چقه پر رو است گفتم صدایش کو و دختر رفت بعد از چند دقه میرویس آمد تا مره دید متعجب شد بخاطر که درای مدت اصلا حال خوش نداشتم هیچ حوصله ام نشد به رفیق هایم سر بزنم بغل کشی کردیم گفتم لالا امشب پیشت بوده میتانم ؟ میرویس با خیلی خشرویی گفت وا ای چی گپ است شاهد جان بیا داخل خانه میرویس خانه غریبانه بود اما با آرامش بوردیم به اوطاق که به عروسی خود آماده کرده بود میرویس کت دختر عمه اش نامزاد بود و قرار است دمی روز ها عروسی کنن در دلم یک ناامیدی افتاد که ایکاش مه هم میتانستم بره عشقم همچو کلبه آرامش بسازم گرچی اوطاق خورد بود اما بسیار با صفا یک دوشک دونفره در کنج خانه بود یک الماری قدیمی و یک میز که در سرش یک آینه نصب بود و لوازم آرایش زنانه بود میرویس آمد و گفت میبخشی لالا تنها ماندمت برت چای آوردم بیا بشین خو چرا خودت به زحمت کردی خیر زحمت چی ای اوطاق بره خود آماده کردی ؟ ها شاهد جان بخیر دمی وقت ها ینگیت میارم خانه ما خووو بخیر انشالله خوشبخت باشی همچنان راستی چطو که آمدی از قطر نی که خوشت نامد ؟ ولاا داستانش طولانی است نییی راست بگو چی داستان از ا تا ی برش قصه کردم میرویس امتو مات مانده بود و گفت اووووه چی داستان بخدا حال چطو شوه یعنی احمد هیچ کار نتانسته که خواهرش بیادر تو گرفته نییی نمیفهمم چی کنم هر بار که بیبینمش درد هایم تازه میشه و دلم دریایی خون میشه درکت میکنم لالا چی بگویم بخدا خو چی کووو تو ام یگان تا ره بگیر نامزاد شو اوووف نمیشه بخدا قسم نمیتانم ریشما ره فراموش کنم میفامم فراموشت نمیشه اما یک کم دلت به زندگی گرم میشه نمیفامم با میرویس که گپ میزدم دلم کمی روشن میشد و اوغده های دلم باز میشد در بستر خاب بودم و به دختری که نامزادم شوه فکر میکردم که میرویس صدا زد شاهد جان لالا بیدار استی؟ ها بیدار هستم در باره چی فکر میکنی خی ؟ ولا نمیفهمم هههههه درباره دختر حه که ینگیم شوه ها ولا هههه کی ره بگیرم وااا توبه امقدر اندازه قدت دختر نیست در قوم تان؟ ههههه است اندازه قدم زیاد است اما مه خوشم نمیایه هیچ کدامش اووو پشت خوش نکرد امی یک دفه که بغلش کنی خوشت خاد آمد ایشش چپ شو بی ادب هههههه حال چیزی خو نگفتم از مام امتو شد دختر عمیم اول زیاد خوشم نمیامد اما امی که نامزاد شدیم و یک روز کدش چکر رفتم خوشم آمد ازش ههههه ههههههه توبه خدایا تا آذان صبح قصه کردیم بعد نماز خاندیم و خاب شدیم صبح با صدای زمزمه یی بیدار شدم دیدم خوار میرویس است سلااام بچه مقبول تو تو اینجه چی میکنی ؟ آمدم که جاهای تان جم کنم دیدم که هنوز در خاب شیرین استی میرویس کجاست؟ لالایم رفته پشت صبحانه رفتم طرف حمام وقتی آمدم میرویس آمده بود و صبحانه ره خورده رفتم طرف خانه //////////////// ریشما بعد از رفتن شاهد از اوطاقم تا جان داشتم گریه کردم حتی در حد که سرم درد گرفته بود با صدای روح الله به خود آمدم زود رفتم طرف حمام و صورتم شستم که مبادا بفهمه گریه کردیم وقتی از اوطاق آمدم روح الله آمده بود آهسته گفتم سلام خسته نباشی علیکم سلام چطورستی خوبستم خوب دقیق طرف م دید بعد گفت ریشماااا گریه کردی ؟ نییی نزدیک آمد و سرم بلند کرد طرف چشم هایم دیده گفت دروغ نگو چرا چیزی شده خوب استی ؟ امم چیزی نیست ریشمااااا خوو پشت مادرم دق شدیم از روز که اینجه آمدیم ندیدمش خوو چرا برم نگفتی مه میبرمت دگه چییی؟ راستی ها خوسیس تشکر دست هایش دور کمرم حلقه کرد و نزدیکش کشم کرد و گفت نمیخایم اشک در چشم های عسلیت بیبینم از عرق تر شده بودم در حقیقتش شرم و حیایم زیییاد بود بلخصوص در مقابل روح الله روح الله از مه زیاد کلان تر بود و با هر حرکتش زیر تاثیر اش میرفتم از گونه ام بوسید و گفت تمام وجودم ره اسیرت کردی ریشما دیوانه ات شدیم طرفش دیدم و گفتم بسسس کو دگه هاجر پس چی گناهی کرده او هم زنت است و مادر دو طفلت خدا قهرش میایه دگه ام نزدیکم شد که نفس هایم به حساب افتاده بود و تمام وجودم به وجودش چسپیده بود اما نمیتانستم طرفش بیبینم زیاد شرمیده بودم در پیش گوشم گفت. نمیتانم با وجود تو به هاجر فکر کنم حتا امو شب ام که پیشش استم فکر و ذهنم پیش توست تو یک چیز دگه استی برم تنها زنم نیستی عشقم هستی بخدا پیش از تو به هیچ کس همچو حس نداشتم با هر کلمه گپ اش تمام ام میلرزید و سست میشد نمیفهمیدم چرقم از دستش فرار کنم و از ای حالت خوده نجات بتم تمام وجودم تر بود از عرق میخاستم زمین چاک شود و داخل زمین شوم از خدا میخاستم کاری کنه که ایلایم بته روح الله اما شاید خدا هم راضی بود به ای حالتم او شوهرم بود و حلال بود هر کارش از گردنم بوسید و آهسته گفت با حقدر زیبایی تو زیبایی هاجر اصلا به چشمم نمیایه تمام هجم قلبم تسخیر کردی دگه تحمل نتانستم و زود خوده ازش جدا کردنم و اوطرف رفتم و نفس نفس میزدم دوباره آمد و از پشت بغلم کرد و گفت قربان ای شرمیدنت خاستم موضوع ره تغیر بتم طرفش دیدم و گفتم چوقت خانه پدرم میبریم روز جمعه صبح میریم و دیگر میارمت درست در ای چند وقت که زن روح الله بودم تنها چند دفه همراه مادرم تلیفونی گپ زدم اما خودم تلیفون نداشتم و از تیلفون روح الله هر وقت میگفتم که مادر بیا پیشم میگفت احمد نمیمانه بلاخره روز جمعه رسید و با روح الله خانه ما رفتم اما احمد پیشم نامد مگر مه چی گناه داشتم شاید بخاطر که زن روح الله بودم نامد پشت در و دیوار خانه دلم تنگ شده بود و تمام خاطراتم در ای خانه زنده شد در سردسترخوان نشسته بودیم و مادرم برنج قابلی مزه دار پخته بود اما تا یک لقمه خوردم دلم بد شد و دویدم طرف حمام و هر چی در معدیم بود بالا آوردم تا میخاستم بیایم که مادرم دم راهم آمد مه به مادرم نگفته بودم حمل دارم طرفم سیل کرد و گفت چی شدددده ریشما چرا اتو شدی مادر ؟ چیزی نیست مادر امتو میخاستم فرار کنم از پیشش تا سوال پیچم نکنه دستم گرفت و دروازه حمام بست و گفت نی نی که ک کدام چیز دداری ؟ نییی مادر چیز از کجا شد دروغ نگو ریشما از رنگ و رخت فامیده میشه اوووف مادر باور کو چیزی نیست ریشمااا بگو به مادرت یعنی اقدر زود زیر بار ای طالب رفتی وقت حمل گرفتی حه دمی دوماه مادرررر او طالب حال شوهرم است مجبور بودم نمیتانستم مقاومت کنم و به هق هق آفتادم و مادرم ام همراهم یک جای گریه میکرد در آغوش مادرم پناه بوردم و اشک از چشم هایم سرازیر بود مادرم گفت حال حمل داری ؟ با تکان سر جواب بلی دادم مادرم دوباره به گریه شروع کرد و هر دو یک دل سیر گریه کردیم با صدای روح الله از بغل مادرم جداشدم و رفتم پیشش با چهره نگران طرفم دید و گفت چی شدی ریشما خوب هستی ها خوب هستم باز دل بد شدی اییییش آهسته پدرم حال میفامه خووو بان بفامه قرار است پدر کلان شوه ایییش توبه چپ شو روح الله بد است هههههه چی است نی که میشرمی ؟ توبه چپ شو بیا که بریم تا ساعت ۳ دیگر بودیم که روح الله گفت بیا بریم دگه مادرم که فهمیده میشد از روح اله اصلا خوشش نامده گفت دخترم با ن یک چند روز خانه ما باشه روح الله گفت نمیشه مادر جان همراهم بره بهتر است مادرم بدبد طرفش دید و گفت بان باشه حالی وی چی کنه اونجه در خانه تو تک و تنها اینجه باشه مه یک کم برش برسم خاک دخترم شوم زار و ضعیف شده اما روحاله که معلوم بود به گپ مادرم نمیشه از بند دستم گرفت و گفت از اول ام زیاد چاق نبود خاله جان خو فعلا خدا حافظ تان با مادرم خدا حافظی کردم که مادرم گفت. دخترم فکرت بگی ای ظالم هر کار از دستش ساخته است یک چشم گفتم و همراه پدرم ام خداحافظی کردم و آمدیم در موتر نشستیم از وقت زن روح الله شده بودم روبند میپوشیدم و چپن های سیاه دراز طرف روح الله دیدم که خیلی جگرخون است گفتم روح الله بلی دگه جان نمیگی برم هههه خو جانم قهر استی؟ نییی چرا ؟ خو خی چرا قهر معلوم میشی ؟ هیچ امتو از گپ های مادرت کمی جگرخون شدم مادرم منظور بد نداره بخدا قسم اممم خو خیر روح الله جان خووو هر کس اولادش از وقتی فهمید حمل دارم دلش برم سوخت طرفم سیل کرد روح الله و گفت خو کل زن ها حمل میگیرن دگه در ای خو گپ نیست خووو مادر است دگه نی درد مادرت مه استم حتا تا دیدیم رویه اش تغیر کرد نی ای گپ نیست استت ریشما اوقدرم ساده نیستم که نفهمم خووو حق دارن دگه تو ام اصلا کار خوب نکردی روح الله چیغ زد و گفت خییی چی میکردم حه خوب کردم به زبان خوش مادرم روان کردم خو قبول نکردن هنوز فرار ام دادنت سرم چیغ نزن روح الله اونها ام خوب کردن اولاد شان بودم نمیخاستن به مرد زن دار و اولاد دار بتن ام روح الله با پشت دست اش در دهنم زد و گفت زیییاد گپ نزن امو لحظه اشک در چشم هایم جم شد و تا خانه ره بی صدا اشک ریختم ........
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: ♥️رومـان :عـشـق ابــدی <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-...
❤️ 👍 😢 🆕 😭 🥺 😮 🥹 468

Comments