♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 29, 2025 at 11:11 AM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :پانزدهم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15103 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ تا شام در سرک ها گشت زدم و دلم زیاد گرفته بود ساعت ۷ شام بود و هوا هوای بهاری و بارانی رفتم خانه که مادرم و مسکا آمدن و خیلی خوشحال استن فهمیدم حتما خالیم کدام جواب مثبت داده مادرم با خوشحالی طرف دید و گفت بیا بشین بچیم چای مینوشی برت بریزم نشستم که مادرم شروع کرد به گپ زدن امم شاهد جان رفتیم پیش خالیت و گفتن فردا شب بیاین بخیر شرینی میتیم در دلم گفتم اووو چقه زود و اصلا خوش نشدم مسکا آمد و سرم نقل پاش کرد و گفت الهی که خوشبخت شویی لالا گک خوردم یک لبخند به مهربانیش زدم مسکا واقعیت زیاد دختر خوب بود و خیلی خوش برخورد شیرزاد جا نمازش جم کرد و آمد و بغل کشی کرد همراهم و گفت اینه بخیر نقل نامزادیت میخوریم ههههههه صبح بود و هوا بارانی ای باران مره یاد روزی مینداخت که به ریشما حرف دلم گفتم اما افسوس که ناکام ماندم در عشقش امروز خانه لیلما مادر میرفتیم و میتانستم ریشما ره بیبینم میفهمیدم گناه داره دیدن او او حال زن بیادرم بود و ناموسم گفته میشد اما نمیتانستم خود ره کنترول کنم و دست خودم نبود رفتم حمام کردم یک پیراهن تمان برنگ نخودی پوشیدم و کمی به خود رسیدم دستمال سر شانه انداختم و پایین رفتم و در موتر شیرزاد طرف خانه مادر دوم ما حرکت کردیم تا که رسیدیم دل در دلم نبود به دیدن ریشما آنقدر قلبم تیز تیز میزد که احساس میکردم در علقم میایه و بلاخره رسیدیم بیادرهایم دم راه ما آمدن و احوال پرسی کردن اما از همه بیشتر روح الله دوست ما داشت پدرم ام در خانه روح الله شان بود دلم میلرزید که ریشما ره بیبینم و خیلی دلتنگ اش بودم قسم که معلوم بود مرد ها و زن ها جدا جدا بودن اما مه کاسه صبرم لبریز شد و خیستم و به بهانه بردن پیاله های چای رفتم آشپز خانه تا دروازه ره باز کردم که چشمم به ریشما خورد یا بهتر بگویم قرص قمرم تا دیدیم دوباره تنش به لرزه افتاده بود و خود ره کو شه میکرد آهسته سلام داد و مه ام عادی والیک گرفتم نمیخاستم دگه فکر کنه دوستش دارم و عادی برخورد میکردم پتنوس از دستم میگرفت که دستش در دستم خورد و طرف چشم هایم سیل کرد با هر نگاهش دیوانه میشدم و قلبم میلرزید زود رو گشتاند ازم و مه ام طرف امو اوطاق که پدرم شان بود آمدم تا دیگر خانه لیلما مادر بودیم بعد آمدیم خانه پدرم ام همراه ما آمد در راه مادرم به پدرم گفت امشب شیرینی میگرن برم پدرم زیاد خوش شد بلاخره شب شد و همگی ما آمده شدیم و رفتیم طرف خانه خالیم خالیم دو دختر و دو پسر داشت دخترهایش کلان بود و بچه هایش هنوز خورد بودن شوهرش ام فوت شده بود و وضعیت اقتصادی شان زیاد خوب نبود خواهر کلان لیمه( مروه ) عروسی کرده بود و لیمه قرار بود نامزادم شود در خانه خالیم شان نشسته بودیم که لیمه چای اورد قبلا گفتم لیمه دختر زیبای بود و امشب خوب به خودش رسیده بود اما چی کنم دگه دلم هنوزم اسیر ربشما بود چای برم پیش کرد و یک نظر طرفش انداختم که طرفم لبخند زد و چشمک کرد ههه اما نمیفهمم چرا یک دم قلبم به لرزه آمد وخنده به لب هایم آمد زود چای گرفتم در غذا ام خالیم زیاد زحمت کشیده بود و یک دسترخوان خوب آماده کرده بود برای ما بعد از نان پدرم گفت. خو خیاشنه جان حال به ما شیرینی میتی یا نی ؟ خالیم لبخندی زد و گفت چرا نی حاجی صایب از خواهر زاده ی مقبولم کرده کی پیش تر و رفت و یک پاکت چاکلیت آورد مه ام از جایم خیستم و طبق رسم دست خالیم بوسیدم او هم سرم ره بوسید و گفت خوش بخت باشین پدرم در جای شیرینی شان ده هزار افغانی ماند و مادر دایره ره گرفت و شروع کرد به خاندن الا مبارک کنه خدا مبارک کنه حضرت شیر خدا دعای رحمت کنه مبارک باشد نامزادیت شاهد جان الا مبارک کنه خدا مبارک کنه حضرت شیر خدا دعای رحمت کنه هههههه زیاد خنده گرفته بودیم به شعر های که مادرم میگفت خالیم و مادرم به توافق رسیدن که روز جمعه شیرینی خوری کنن اما در خانه و مردم کم خبر میکنن آمدیم خانه و برعکس همه گی مه اصلا خوش نبودم و اشک در چشم هایم جم بود حیران بودم چرقم تحمل کنم ای حالت ره رفتم در اوطاقم و سر تختم دراز کشیدم و خاطرات ریشما ره مرور میکردم طرف دستم دیدم که امروز در دست اش خورد اشک هایم جاری شد و دلم دریایی خون تورا با دیگران بینم دلم دریایی خون گردد🖤😭 در گوشکی ای آهنگ پلی کردم و خاستم به همیشه ریشما ره در قلبم دفن کنم با ای آهنگ احمد ظاهر بچه نشو ای دل عشق فراموش کو تا نشو رسوا شعله ره خاموش کو بس است دگه بس است دگه سوختم شعله ره خاموش کو عشق فراموش کو 🎶🎶 و کم کم بخاب رفتم /////////////// ریشما در آشپز خانه ظرف هاره میشوستم که متوجه صدای شیرین گل مادر شدم همرا مادرجان که میگفت ها دگه دیروز رفتیم خالیش شاهد ره زیاد دوست داره قبول کرد گفت شب بیاین مادر جان. خوووو خوبه بخیر نام دخترک لیمه جان است ؟ هاا نامخدا خیلی قند است ها نامخدا دیدیمش در عروسی خواهرش ها دگه بخیر امشب شیرینی خورد میگیریم خوو بخیر انشالله خوش بخت باشن ظرف که در دستم بود با شنیدن ای گپ از دستم در زمین افتاد و شکست و همگی طرفم دویدن مادرجان. الا دخترم چیشد خودت خو خوب استی ها ها مادرجان چیزی نیست میخاستم شیشه هاره جم کنم که مادر مینه مانع ام شد مه ام دگه تحمل نداشتم و رفتم در اوطاقم دروازه ره بستم و به گریه کردن شروع کردم اصلا حال خوش نداشتم و رفتن اونها ره ام نفهمیدم خاستم برم پایین و برم یک گیلاس آب بگیرم که دم زینه ها پاهایم سست شد و به زمین افتادم و پیش چشمم سیاهی کرد *** چشم که باز کردم در شفاخانه بودم و صبح شده بود اصلا باورم نمیشد چقدر دیر بی هوش بودم اما دور و برم هیچ کسی نبود و یک سیروم کلان در دستم بند بود متوجه دروازه شدم که روح الله داخل آمد به هوش آمدی ریشمایم هاا مه کجا استم در شفاخانه استی سبرومت تمام شد میریم مره چی شده روح الله فشارت پایین شده بود آوردیمت شفاخانه بعد از تمام شدن سیرومم رفتیم خانه ۵. روز بعد در اوطاقم نشسته بودیم که روح الله آمد و گفت آماده شو که بازار بریم چرااا فردا شیرینی خوری شاهد است بریم برت لباس بگیرم باشنیدن حرف روح الله دوباره پا هایم سست شد اما خود ره کنترول کردم و زود روی تخت نشستم نمیخاستم روح الله بفهمه مه عاشق برادرش استم البته.وقت که عاشق شاهد شدم اصلا نمی فهمیدم در قسمت ام چی روزهای نوشته شده با روح الله رفتم بازار و یک پنجابی برنگ کریمی و سرخ که خیلی زیبا بود گرفتم و چپلی و بعضی چیز های دیده روح الله بعد ازی که مره خانه رساند هاجر ره بازار بورد مه ام بسیار خسته بودم و روی تخت دراز کشیدم تا خابم بورد __ با صدای مینه از خاب بیدار شدم زن کاکا صبا همراه ما آرایش گاه میری ؟ نمیفهمم ها بیا بریم مادر کلان گفت نو عروس استی باید بری خوو سیس میرم ........
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: ♥️رومـان :عـشـق ابــدی <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-...
❤️ 👍 😢 🆕 😭 🥺 ❤‍🩹 513

Comments