♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 30, 2025 at 02:50 AM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :شانزدهم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15110 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ صدای از بیرون آمد مینه از کلکین دید و گفت عمه هایم آمدن مه ام رفتم خواهر های روح الله بسیار خوب رویه کردن همراهم زینب. سه طفل داشت و زهرا یک بچه گک ناز و شیرین بغلی تا نشستم و خیستم طرفم سیل کردن زینب که کم کم فارسی یاد داشت گفت نامخدا چقدر تو سفید و مقبول استی مه چیزی نگفتم و فقط یک لبخند زدم که دوباره زهرا گفت ناق خو بیادرم اتو دیوانیت نشده دلم جرق کرد و در دل گفتم مبادا از شاهد خبر داشته باشن اما زینب گفت روح الله به ما گفت که ریشما ره زیاد دوست داره و هر دو خندیدند اما مه چشمم به هاجر خورد که بسیار بد بد طرفم میدید و به پشتو گفت ها دگه دیوانیش کرده بود که سر زن و دو دانه اولاد اوردیش طرف هاجر دیدم و خیستم و آمدم اوطاقم صبح بیدار شدم اول حمام کردم نماز خاندم و یک سپاره قران کریم خاندم که مینه پشتم آمد رفتیم آرایشگاه بعد از چند دقه زیاد یک آرایش مقبول برم کرد و پنجابی ام ره پوشیدم همگی طرفم میدید و میگفتن زیاد زیبا شدیم موتر پشت ما آمد و رفتیم طرف خانه خاله شاهد همگی رقص و پایکوبی داشت مه ام یک بار رقص کردم اما از دلم تنها خداوند خبر داشت بلاخره شاهد و لیمه آمدن وقتی دست شاهد ره در دست لیمه دیدم دوباره اشک در چشم هایم جم شد و به یاد روز های افتادم که مه خود ره بجای لیمه تصور میکردم چی رویا های که نبافته بودم به خود بی خبر ازی که تقدیر کار خود ره میکند بعد از چله آلشی و بعضی رواج های دگه قند و دستمال گرفته همگی خانه شاهد شان رفتن اولین بارم بود خانه شاهد میدیدم واقعا خانه زیبایی بود کم از خانه روح الله نبود شاهد با خیلی زیبای و لبخند روی لب هایش خود نمایی میکرد اما مه در یک گوشه نشسته بودم و به شاهد خیره شده. بودم میخاستم لحظه ها توقف کند و امی رقم خیره به چشم های آبی شاهد بمانم با صدای روح الله به خود آمدم ریشماا خوب استی امم ها خوب استم خی چرا اتو خمار نشستی چیزی نیست کمی سردرد استم خدا نکنه چطور است چوچیم خوب است روح الله خوب دقیق طرفم دید باز گفت. با حقدر زیبایی خدا خیرم پیش کند و آهسته از گونه ام بوسید چشمم به هاجر خورد که طرف ما میبینه باز طرف روح الله دیدم و گفتم. اوف چیبلا استی گناه داره اتو کارها کجایش گناه داره زنم استی هر کار میخایی در امو اوطاق خودما بوو در پیش چشم ای زن نی روح الله طرف هاجر دید گفتم برو یکبار پیشش نمیفهمم چرا درای روز ها اصلا دلم سرش نمیره با تعجب چشم هایم سرش کشیدم که گفت عشق تو چشم هایم کور ساخته و دگه زیبایی هیچ کسی ره نمیبینم به هر حرف روح الله ترسم زیاد میشد و دگه اصلا نمیخاستم ناامیدش کنم و دعه داشتم نفامه مه شاهد ره دوست دارم *** شب اصلا غذا دلم نشد و بوی قورمه بد رقم سرم بد میخورد تا بلاخره بالا اوردم گرچی ای خانه ره بلد نبودم اما رفتم و یک حمام پیدا کردم و هر چی در معدیم بود بالا آوردم از حمام که بیرون شدم شاهد دم راهم آمد چند ثانیه به همدیگر خیره شده بودیم چشم های شاهد کاسه خون بود و زلف هایش پریشان اصلا حالت خوب نداشت میخاستم برم که از بند دستم گرفت و تیله کرده داخل یک اوطاق بردیم دروازه ره ام بست بسیار ترسیده بودم و تمام بدنم میلرزید و با صدای لرزان گفتم شاهد چی میکنی ایلایم کو بان برم شاهد نزدیکم شده میرفت و مه بسیار ترسیده بودم کشم کرد که در بغلش افتادم با انگشت های دستش هر دو گونه ام ره گرفت و گفت ریشما کاری کو کاری کو که فراموشت کنم کاری کو که ازت سیر شوم شاهد تیله کردم و گفتم اگر روح الله بیبینه هر دوی ماره میکشد دوباره دستم ره کش کرد و گفت اوو چقه میترسی از روح الله بان بیبینه تو اول از مه بودی و استی دوباره ترس تمام بدنم میلرزاند و خاستم فرار کنم از بازویم گرفت و صورتم مقابل صورتش اورد فامیدم ای کدام چیز نوشیده و نشه است اصلا عادی نبود وضعیتش آنقدر نزدیکم شده بود که نفس های گرمش به صورتم میخورد با سر انگشتش موهایم از پیش چشمم پس زد و آهسته گفت دوستت دارم ریشما بخدا دیوانیت استم چرا نمیفهمی میخاست ببوسیم که تیلیش کردمو زود از اوطاق برامدم و دویده دویده خود ره در مجلس رساندم تمام وجودم میلرزید زیاد ترسیده بودم اصلا وضعیت نفس هایم به شمارش افتاده بود رفتم و در پهلوی مسکا نشسته مسکا طرفم دید و گفت چرا رنگت پریده ریشما جان اممم چ چیزی نیست دل بد شدی؟ ها مسکا بچه گک اش زیر سینه اش بود و شیر میداد با دست هایم موهای بچه گک ره نوازش میکردم مسکا گفت خدا توره ام لایق بیبینه بخیر لبخند زدم مسکا گفت مه از همه چیز خبر دارم با تعجب طرفش سیل کردم ادامه داد ریشما جان شاهد ام توره زیاد دوست داره به پدرجان زیاد گفت توره بگیره برش اما بخاطر که تاجک بودی پدر جان قبول نکرد پدرجان به یک قومی اش که در جلال آباد بود گفته بود دختر اش ره به شاهد میگیره با گپ های مسکا جگرخونی ام بیشتر شد و دنیا سرم چپه میشد بلاخره محفل خلاص شد و آمدیم طرف خانه زیاد خسته بودم رفتم حمام کردم که آرایش هایم پاک شود دعا داشتم روح الله امشب نیایه چرا که اصلا حوصله نداشتم در بسترم دراز کشیدم و به بند دستم خیره شدم هنوزم جای انگشت های شاهد مانده بود اشک در چشم هایم جم شد و با خود گفتم ای کاش با شاهد میبودم کم کم چشم هایم گرم شد و بخاب رفتم ......
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: ♥️رومـان :عـشـق ابــدی <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-...
❤️ 👍 😢 🆕 😭 😂 🥺 🥹 477

Comments