
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 30, 2025 at 09:49 AM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی
#نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی
#تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا
#قـسـمـت :هفدهم
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15111
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
شاهد
یک ماه از نامزادی مه و لیمه میشه
اما درای یک ماه اصلا خوش نبود نه احوالی و نه زنگی به لیمه زدم
پیش وجدانم شرمنده بودم اما اصلا دست خودم نبود مه هنوز ام عاشق ریشما بودم و فراموش کردنش کار اسان نبود هر لحظه میخاستم بیبینم اش
تازه از بیرون آمده بودم و مصروف تبدیل کردن لباس هایم بودم که در موبایلم زنگ آمد وقتی دیدم که الیاس است ( برادر لیمه)
جواب دادم
هلو 📲
یک صدای نازک در پیش تلفن شنیدم
هلو سلام شاهد جان
علیکم سلام خوبستی
تشکر خودت خوبستی
فهمیدم لیمه است
الحمدالله
شناختیم ؟ شاهد
ههه ام ها شناختم لیمه استی
ههههه افرین تو خو یک ماه شد یک بار احوالم نگرفتی گفتم باش مه احوال توره بگیرم
خوو خوب کردی تشکر
خاهش میکنم امم شاهد جان
بلی
یک چیز است بخایم برم میاری
ها بخای اگر از توانم باشه میارم
یک موبایل میخاستم اگر بیاری
ها چرا نی سیس میارم چی باشه مودل اش ؟
فرق نمیکنه جانم
درست دیگر میارم برت
راستی ؟ سیس خی منتظرت هستم بای
بای
رفتم گل بهار سنتر پیش یک رفیقم و یک موبایل آیفون ۱۱ گرفتم ازش
چاشت ام در در یک رستورانت نان خوردم و رفتم طرف خانه خالیم
لیمه دروازه ره باز کرد و خودش در آغوشم انداخت
شاااااهد زیاد دق شده بودم پشتت
لیمه ره از آغوشم جدا کردم میخاستم موبایلش بتم که گفت
دیر آمدی زود ام میری بیا حداقل یک گیلاس چای بخو
سیس بریم
رفتم داخل خانه شان خالیم آمد همراهش احوال پرسی کردم
لیمه رفت پشت چای
خالیم آمد و نزدیکم نشست و
گفت
اممم شاهد جان بچیم تو میفامی لیمه یتیم است پدر نداره امید او حال در تو است جان خالیش ای رقم سرد رویه نکو همراهش
چشم هایم از حدقه برامد و گفتم
خاله جان
خالیم گفت بیبی بچیم لیمه توره زیاد دوست داره و حال خو صیغه محرمیت تان خانده شده برو بیا هوای نامزادت داشته باش
سرم ره پاین انداختم و زیاد خجالت شدم
لیمه چای آورد و به بسیار خوشرویی برم داد
خالیم رفت
لیمه در پهلویم نشست مه ام موبایلش دادم بسیار خوش شد و گفت
شاااهد زیاد تشکر اما حقدر قیمتی نمیخریدی؟
بخیر استفاده بکنی ازش
لیمه دست هایش به گردنم انداخت و بغلم کرد
چند دقه بعد کمی شرمید و دور شد ازم
طرف چهریش دیدم زیاد جالب معلوم میشد و سرش پایین بود
با دستم سرش بلند کردم
طرفم دید و گفت
میبخشی
ههه چیره ؟
امم هیچ بگی چایت ره سرد میشه
در حال چای نوشیدن بودم که لیمه از کومه ام بوسید
وقتی طرفش دیدم یک خنده شییطنت آمیز کرد
امد و روبرویم نشست با دستش موهایم نوازش داد و گفت
شاهدددد
بلی
توو. اممم تو
چی شده؟
اممم تو هیچ خوش نیستی از نامزادی ما ؟
چطو؟
خووو اممم
خو چی لیمه؟
خو مه احساس میکنم تو خوش نیستی و م م مره د دوست نداری
با ای گپ لیمه دلم آتش گرفت
یعنی لیمه مره دوست داشت و از مه ام توقع دوست داشتن داشت؟
با انگشتم از زنخش گرفتم و سرش بلند کردم و طرف چشم هایش دیدم
و آهسته از لب اش بوسیدم 🙈😜
و سرم نزدیک گوشش بردم و آهسته گفتم تو چطو مره دوست داری؟
لیمه یکی داغ شده بود و میلرزید
خود ره در آغوشم انداخت و گفت
شاهد مه خیلی دوستت دارم بخدا قسم تو تمام دنیایم استی شب و روز به تو فکر میکنم صدایش میلرزید و نفس نفس میزد
سرش بلند کردم و از پیشانیش بوسیدم و گفتم
واقعا؟
هااا
لبخندی به رویش زدم که دوباره به آغوشم گرفت و گفت
خداوند ره روز هزار بار شکر میکنم که توره به زندگیم آورد
لیمه در آغوشم بود که خالیم آمد
و هر دو کمی شرمیدیم هههه
گرچی هنوز جای زخم ریشما در دلم بود اما دلم به لیمه میسوخت
با اصرار خالیم و لیمه شب ام بودم اما بعد از خوردن غذا خانه آمدم
_______
ریشما
ساعت ها ۷ شام بود
پایین رفتم که همگی پیش دروازه اوطاق هاجر استاد است مه ام رفتم و از ثنا پرسیدم
چی شده ثنا ؟
خانم کاکایم وقت ولادت اش است
هاجر شفاخانه بوردن
و طفل هایش گریه داشتن رعنا ره مه و صبحان ره مینه گرفته و آرام ساختیم
بعد از گذشت چند ساعت زنگ آمد
دیدم روح الله است
هلو 📲
هلو ریشما
بلی
سیل کو وارخطا نشین ولادت هاجر ناموفق بود و هم خودش و هم طفلش فوت شدن
چیییییییی؟
با شنیدن حرف روح الله موبایل از دستم افتاد
بعد از چند ساعت پیکر بی جان هاجر اوردن خانه ها پر شده بود از قوم و خویش
چند دقه همگی گریه کردن مه ام زیاد گریه کردم دلم به هاجر سوخت زن خوبی بود
رعنا و صبحان زیاد بی تابی میکردن مادر جان برم گفت تو زیاد اینجه نشین چرا که حامله استی و نترسی دوتا طفل گرفته اوطاقت برو
هاجر دفن کرد و بعد از چندین ساعت روح الله با سر و وضع پژمرده و خاک آلود آمد طرفم سیل کرد بعد طرف طفل ها دید و گفت
بیتابی نمیکنن ؟
نیی اوقدر
نزدیک روحالله شدم و گفتم
امم. زندهگی سرت باشه
روح الله طرف سیل کرد و گفت
زنده باشی کوشش کو مادر خوبی باشی برشان
چشم
لبخند روی لب های روح الله نقش بست و گفت یک جوره لباس آماده کو برم یک حمام میکنم
در حال آماده کردن لباس های روح الله بود
که دروازه باز شد و قد شاهد در چار چوب دروازه نمایان شد با دیدنش دوباره لرزه به تنم آمد اما ای بار مثل اودفه نبود و اصلا طرفم ندید
گفت. روح الله کجاست ؟
حمام است
هر وقت بیرون شد از حمام بگو پایین بیایه
درست
و رفت بعد از چند دقه روح الله آمد لباس هایش پوشید و برش گفتم بره پایین او هم رفت
روز ها میگذشت و روز به روز سنگین تر میشد بارم
ماه هفت ام بود و خیلی میترسیدم مه ام مثل هاجر نشم
طفل های هاجر ام گاهی پیش مه و گاهی پیش مادرجان بود و مره زیاد دوست داشتن مه ام اونها ره دوست داشتم
روح الله ام کاملا عاشقم بود و زیاد برم محبت میداد گر چی روح الله طالب بود اما انسان خوبی بود و همگی دوستش داشتن
یک روز مصروف شانه زدن موهای رعنا بودم که روحا الله آمد و گفت یک لباس پاک برش آماده کنم
مه ام لباسش اتو زدم و آماده ماندم
روح الله از حمام آمد پرسیدم
جایی میری
ها امروز نکاح شاهد است
با شنیدن ای گپ دوباره دست و پایم سست شد و احساس کردم چیزی از قلبم کنده شد روح الله ادامه داد
به زنش ویزه گرفته و هر دو میرن قطر بخاطر وفات هاجر محفل نگرفتن
دوباره قلبم توته توته شد و اشک در چشم هایم جم شد شاید ای بار که رفت دگه نیایه
روح الله رفت
اما مه دوباره به عشق شاهد میسوختم گرچی حال حتی از کسی دگه شده بود اما بازم دلم طاقت نداشت توان نداشت
چی بخت سیاهی داشتم کسی ره که قلبم برش میتپه همدم و همسر کسی دگه میشه
عشق واقعی حتی اگر صد سال بگذرد اما هرگز فراموش نمی شه
و جایش تا ابد در دل آدم باقی میماند شاهد عشقم بود مه با اولین نگاه و اولین تپش قلب عاشق او شده بودم او عشق ابدی ام بود
روز ها گذشت
و شاهد عروسی کرده بود مه ام به زندگیم همراه روح الله ادامه میدادم و مجبور بودم دگه هیچ چاره نداشتم
صبح وقتی بیدار شدم که روح الله طرفم سیل داره
سلام صبح بخیر
صبح توام بخیر زیبا رویم
چرا بیدارم نکردی؟
زیاد زیبا خابیده بودی
از جایم خیستم و رفتم حمام
وقتی بیرون شدم ازحمام که روح الله لباس هایش ره میپوشید
مه ام رفتم روبروی آینه نشستم که موهایم ره شانه بزنم روح الله در پشت سرم استاد شد و هر دو دستش ره در دوطرف چوکی گرفت
از گونه ام بوسید و در گوشم گفت
اجازه میتی موهایت شانه بزنم
با تحجب طرفش دیدم
شانه ره از دستم گرفت و شروع کرد به شانه زدن موهایم
همه موهایم یک طرفم جم کرد و از گردنم بوسید
با ای کار هایش تمام وجودم تر از عرق میشد و نفسم بند بند میامد
در گوشم آهسته گفت
عطر زلفت دیوانیم میکنه ریشما و از لاله گوشم آهسته مکید
زود از پیشش فرار کردم و رفتم پایین
با مادرجان نشسته بودیم که شیرین گل مادر و شاهد و لیمه آمدن
همراه شان احوال پرسی کردیم
شاهد طرف مادر جان دیده گفت
امم مادر جان ما بخیر فردا صبح میریم طرف قطر آمدیم خدا حافظی کردن
لیمه چنان با ناز کنار شاهد نشسته بود که با دیدنش تمام وجودم حسد پر کرده بود و دلم به حال خودم میسوخت یعنی لایقت نداشتم بجای لیمه مه باشم
با شنیدن حرف شاهد دوباره اشک در چشم هایم جم شد
اونها خداحافظی کرده رفتن
و مادرجان ماره گفت بازار برین و برشان یگان چیز بگیرین
مه خانم عبدالمالک و مینه بازار رفتیم
مه از شاهد یک چیزی قرض دار بودم
چشم اونها ره که دور دیدم
گرفتم
آمدیم خانه
ماه آخرم بود و اصلا وضعیتم خوب نبود اما بره آخرین بار ام که شده میخاستم شاهد بیبینم
همگی ما شب بعد از خوردن غذا خانه شاهد شان رفتیم
و تحفه های خود ره دادیم مه به شاهد یک یخن قاق و به لیمه یک سرپتلونی گرفته بودم و یک تحفه و یادگاری ام از طرف خودم
اونهاره دادیم و وقت خداحافظی شاهد با چشم های سرخ شده زیاد طرفم دید
. و مه ام طرف اوو
اما بسیار عادی خداحافظی کردیم و با دل ناامید خانه آمدم
......

❤️
👍
😢
🆕
❤
😭
😮
💔
🥹
🥺
481