
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 2, 2025 at 07:36 AM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق
> #نـویـسـنـده: فـری
> #نـاشـر :بــانو رسـا
> #قـسـمـت :اول
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
من ( عایشه یعقوبی ) هستم.
متولد در شهر زیبای مزار شریف و بزرگ شده ای کابل زیبا.
تولد من در یک خانواده ای متدین و از لحاظ اقتصاد بسیار پایین اتفاق افتاده است.
و اولین فرزند دختر در فامیل(یعقوبی) میباشم.
از آنجایی که یادم است خانواده ام با بسیار مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم میکردند و شرایط ایجاب نکرد که ما د مزار شریف زندگی نماییم چون در آنجا محل کاری بسیار کمی برای شهروندان بود و خانواده ام راهی سفر به شهر کابل گردیدند.
آن زمان من فقط سه سال داشتم و فرزند بزرگ خانواده شش نفری بودم.
که یک خواهر به اسم ( هدیه ) و برادر دوگانی به اسم ( الیاس و بکتاش ) کوچکتر از خودم دارم.
همیشه عاشق درس و تحصیل بودم و شاگرد نخبه یی صنف و همچنان معیار ترین شاگرد دوره ام در نزد استادان بودم.
ولی به دلیل نبود اقتصاد نتوانستم که به درس هایم ادامه بدهم و مکتبم را در صنف هشت ترک کرده و به تحصیلم نقطه پایان گذاشتم.
دختری بسیار سخت کوشی بودم و در کنار اینکه کار های خانه را انجام میدادم در کار های بیرون با پدرم نیز کمک میکردم.
خواهرم ( هدیه ) دختری زیبای کوچکی بود که چشمان قهوه یی و موهای سیاه داشت.
هیچگاه نمی گذاشتم که در کار های خانه با من کمک نماید، نمیخواستم که سرنوشت او با سرنوشت من یکسان باشد.
گرچه زندگی بسیار فقیرانه یی داشتیم ولی باز هم از روزگار مان راضی بودم، چون میدانستم که هیچ چیز در زندگی همیشگی نیست.
همیشه یقین داشتم که شاید روزی ما هم از این تنگدستی و بیچاره گی بیرون بیاییم.
مادرم ( لیلا ) نام دارد.
گرچه مادرم از درس و تحصیل هیچی نمی دانست ولی برای همیشه برای ما قصه از درس و تحصیل میکرد و همیشه میگفت:
( هیچ چیز زیباتر از علم و دانش نیست. شما باید همیشه کوشش کنید که در هر جایی، هر قسمتی که هستید تحصیل تان را فراموش نکنید که همین درس خواندن است که شما را از بدبختی های روزگار نجات میدهد. )
مادرم را بیشتر درک میکردم چون میدانستم که تحصیل یعنی چه؟
دوست داشتم من هم درس بخوانم تا با هم سن و سالم یکجا فارغ از مکتب شوم و یکجا راهی دانشگاه شوم ولی افسوس که نتوانستم.
مادرم یک لوحه ای خیاطی بر سر دروازه نصب کرده بود و مزد کمی از آن بدست میاورد.
پدرم ( یوسف ) نام دارد.
دکانی کوچکی بود که در دسترس پدرم قرار داشت و پدرم با قرض کردن پول از دوستانش آنرا ساخته بود و هر هفته با جمع کردن پول هایی که با به فروش رساندن مواد آن بدست میامد هم قرض های خود را پرداخت میکرد و هم روزگار ما را میچرخاند.
در یکی از روزها زمانی که پدرم به خانه برگشت رنگش زرد پریده بود و هنگامی که میخواست داخل شود در نزدیک دروازه بیهوش گردید.
من و مادرم با بسیار عجله به سمت دروازه دویدیم و گریه میکردیم.
مادرم چنان گریه میکرد که گویا خداناخاسته پدرم دنیا را وداع کرده و ما را تنها گذاشته.
در صورت پدرم آب ریختم و بعداً با کمک مادرم و الیاس در دوشک کنار دروازه اتاق گذاشتمش و چند لحظه بعد مادرم از پدرم پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
پدرم جواب داد: زمانی که صدای اذان به گوشم رسید و میخواستم که به طرف مسجد حرکت کنم فراموش کرده بودم که دروازه دکان را بسته کنم.
در حال دعا کردن نماز بودم که الیاس با فریاد بلند داخل مسجد شد.
ازش پرسیدم که چه اتفاق افتاده است؟
الیاس گفت که تمام اموال دکان را دزد با خود برده است با شنیدن چنین خبر توان بلند شدن از جایم را نداشتم........
الیاس گفت: حالا چطور کنیم پدرجان؟
چشم امید همه یی ما فقط همان دکان بود و بس.......!!!!!

❤️
👍
😢
🆕
❤
🥺
😂
🥹
🙏
♥
533