♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 5, 2025 at 07:56 AM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :چهارم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15139 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ پدرم سکوت کرد...!!! دوباره پرسیدم: چه شده پدر جان؟ فردا چه؟ پدرم در یک لحظه ناخودآگاه حرف به زبان آورد و گفت: فردا مادرت عملیات قلبی دیگری میشود که احتمال زنده ماندنش کم است. با به زبان آوردن همین حرف دستان پدرم شروع به لرزیدن کرد و کم کم از کمرم جدا شد و تا که به صورتش نگاه کردم به زمین افتاد. همه همسایه ها به سمت پدرم دویدند و او را بلند کرده به اتاق عاجل انتقال دادند و بعد داکتر سیرومی بر دستش زرق کرد. نمیدانستم آن لحظه چطور بر سرم آمد که مادرم در یک اتاق و پدرم در اتاقی دیگری شفاخانه قرار داشت. فاطمه که در کنارم به روی زمین نشسته بود ازش پرسیدم: الیاس، هدیه، و بکتاش کجا هستند؟ و همسایه چطور همۀ شان اینجا آمده اند؟ فاطمه هم که حال از حالش رفته بود جواب داد: آنها در خانۀ ما هستند، زمانیکه شما به سمت شفاخانه می آمدین، آنها در بیرون بسیار فریاد میزدند،همه همسایه ها از خانۀ شان بیرون شده و به طرف خانه شما رفته بودند. مریم با بسیار عجله به طرف خانۀ شما رفته و از هدیه در بارۀ وضعیت خودش و الیاس و بکتاش پرسیده بود. هدیه هم پاسخ داده بود که مادرم را به شفاخانه بردند و از بینی اش خون می آمد...! مریم با بسیار عجله به خانه آمد و گفت که مادرجان...... هه.....هه.... مادرم پرسید: چه شده؟ چرا اینقدر نفس میزنی، نی که کدام گپ شده؟ مریم هر چند که نمی توانست حرف بزند باز هم جواب داد؛ما..... مادرجان، مادر عایشه را به شفاخانه بردند و هدیه و برادرهایش بسیار گریه میکند. مادرم فوراً آنها را به خانه آورد و به بهار و مریم گفت که متوجه اینها باشید که من، فاطمه و پدرت به شفاخانه میرویم. و بعدش هم ما آمدیم و بعد از ما همسایه ها آمدند. فاطمه را در آغوش گرفتم و با گریه هایی که لحظه به لحظه مرا به خود وابسته کرده بود گفتم: بسیار زیاد تشکر فاطمه جان. شما را بسیار به زحمت کردیم. فاطمه هم به سویم نگاهی خشم آمیزی کرد و گفت: این چه حرف ها است که میگی؟ مگر ما و شما مثل یک فامیل نیستیم که حالا یاوه گویی را شروع کردی؟ داکتر از اتاق مراقبت های جدی بیرون شد و با یک نظر نگاه کردم که مادرم هم در آنجا بستر است. پرسیدم داکتر صاحب مادرم حالا چطور است؟ داکتر که معلوم بود بسیار ناراحت است پاسخ داد: مادرت خوب میشود ولی برایت وعده داده نمی توانم که چه زمانی! شما باید هر چه زودتر پول دریافت کنید و به شفاخانه تحویل بدهید تا عملیات مادرت را بزودی آغاز کنیم در غیر آن خودت میدانی که چه میشود. با نا امیدی سوی داکتر نگاه کردم و گفتم مصرف این عملیات چقدر میشود؟ داکتر: شاید در حدود سه صد هزار شود با جمله دوا و معایناتش. هر چند میدانستم که پیدا کردن این مبلغ پول بسیار دشوار است ولی با اعتماد به نفس گفتم: درست است ما تا فردا صبح این پول را دریافت می کنیم و باید حتماً عملیات مادرم را تمام کنید. به سمت اتاق عاجل رفتم تا ببینم پدرم در چگونه حالت قرار دارد..... دست پدرم را بوسیده برایش گفتم: پدر جان زودتر خوب شو، ما برایت سخت احتیاج داریم. پدرم با چشمان نم دار گفت: دختر نازم من دیگر توان دیدن اشک های تان را ندارم تو قوی باش، انشأالله مادرت خوب میشود و بزودی همۀ ما یکجا به خانه بر میگردیم. نگاهی به پدرم انداختم و با گریۀ که ساعت ها با آن عادت کرده بودم گفتم: انشأالله پدر جان، انشأالله بخیر. و در همان لحظه از اتاق خارج شدم. دلم فریاد میزد و قلبم بیشتر درد میکشید، خود را ناتوان حس میکردم. فاطمه به سویم آمد و گفت: تا چقدر میخواهی گریه کنی و خود را هلاک نمایی؟ به چشمانش خیره شدم و گفتم: دیگر توان درد کشیدن را ندارم، میخواهم به روز های سابق برگردیم و همۀ ما زنده و سلامت بمانیم. فاطمه هم که حال در وجودش نمانده بود گفت: انشأالله همۀ اینها میگذرد عایشه جانم، خواهر نازم. پدرم از اتاق بیرون شد و گفت: عایشه جان من بیرون میروم و دوباره بر میگردم. به سوی پدرم نگاه کردم و با نا راحتی گفتم: پول عملیات مادرم چطور میشود؟ پدرم: تشویش نکن دخترم من چارۀ برایش میسنجم. و بیرون رفت. فاطمه: عایشه جان برایت از بیرون چیزی بیاورم که کمی راحت شوی؟ من: نخیر فاطمه جان، چیزی دلم نمیشود، تو اگر برای خودت میخواهی برو بگیر من چیزی نمی خواهم. فاطمه: اما باید کمی چیزی بخوری تا سرحال شوی؟ من: چیزی دلم نمیشود، تو برو کانتین و برایت چیزی بگیر. فاطمه: درست است باز بعداً میروم. من: برو دیگه منتظر چه هستی؟ فاطمه: مرا دیوانه خیال کردی که تو را در این حالت رها کرده و جایی بروم. من: ولی من که حالا خوب هستم و چیزی نشدم؟ فاطمه: آرام دیگه زیاد حرف نزن، حله بیا که یکجایی بنشینیم. شب فرا رسید و هنوز از پدرم خبری نشد، بیشتر نگران شدم که خداناخاسته به سر پدرم کدام اتفاقی نیفتاده باشد!
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: > ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > <a class="text-blue-500 hover:underline curs...
❤️ 👍 😢 😭 🆕 😂 🥺 🌹 🥹 556

Comments