♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 6, 2025 at 03:12 PM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :پنجم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15151 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ ساعت یازده شب بود که پدرم با حالت پریشان به شفاخانه رسید وبا عجله به سمتش رفتم! »پدر جان چرا اینقدر ناوقت کردی؟« پدرم با بسیار آشفته گی پاسخ داد: کمی کار داشتم دخترم..... من: چه قسم کار......... چرا اینقدر دیر کردی؟ پدر: زمین هایی که در مزارشریف از پدرکلانت برایم میراث مانده بود را فروختم و پول آنرا بخاطر عملیات مادرت بدست آوردم....... من با حیرت و چهرۀ کشیده: چه...... واقعاً....... راست میگین........ پدر: بلی دخترم..... پدرم را در آغوش گرفته و صورتش را بوسیدم و گفتم: شکر که هستی پدر جان، شکر که دارمت...... پدرم همچنان مرا در آغوش گرفت و گفت: شکر که من همچنان شما را دارم شما بزرگترین سرمایه هایم هستید. شب با بسیار آهسته گی سپری میشد و هر لحظه چشمم به ساعتی که در دیوار دهلیز شفاخانه بود خیره میشد. لحظۀ که درد میکشی انگار ساعت هم از دردت لذت میبرد و هیچ سپری نمیشود. و شاید همین لحظه های ساعت هم مثل روزهای سابق در حال گذشتن بود و من متوجه نمیشدم.... صبح فرا رسید و ما منتظر جراحی مادرم بودیم. رو به پدرم کردم و با بسیار استرس گفتم: انشالله که مادرم خوب میشود درست میگم پدرجان؟ پدرم هم صورتم را بوسید و در قاب دستانش گرفت و گفت: تشویش نکن دختر نازم انشالله که ماردت خوب میشود بخیر... همان لحظه فاطمه با مادر و پدر خود به شفاخانه آمدند و بعد از احوال پرسی با همدیگر، فاطمه، مرا در آغوش گرفت و گفت: عایشه جان چطور هستی؟ من: خوب هستم ولی بسیار استرس دارم که چگونه عملیات مادرم سپری میشود....؟ فاطمه: تشویش نکن عایشه جان انشأالله که خاله جانم بخیر خوب میشود و صحی و سالم به خانه میرود. من:انشأالله فاطمه جان. راستی طفل ها چطور بودند؟ شب نارامی نکردند؟ فاطمه: تشویش نکن عایشه جان، بسیار طفل های آرام بودند. من: شب بسیار گریه کردند؟ فاطمه: خوب..... چه.... کمی گریه کردند و بعد خوابیدند.... تو به این چیزها زیاد فکر نکن و حالا فقط دعا کن که خاله جانم خوب شود...!!! داکتر با آماده گی کاملی که گرفته بود به سوی ما آمد و گفت: تا چند دقیقه دیگرعملیات خانم لیلا آغاز میشود وبعد از هفت ساعت به اتمام میرسد بیایین حالا از جمله شما یکی تان بر روی اسناد عملیات امضاء کنید و ما مطمئن شویم که از طرف خانواده اش جواز عملیات را گرفته ایم.... پدرم در حالی که اشک در چشمانش سرازیر شده بود گفت: درست است داکتر صاحب..... بعد هم نگاهی به من کرد و گفت:انشأالله که مادرت خوب میشود دخترم، حالا میروم که بر روی اسناد امضاء میکنم.... با وجودیکه در آن لحظه چشمانم جزء اشک چیزی را نمی شناخت سرم را پایین انداخته و گفتم: درست است پدرجان، تو برو..... بعد از اینکه پدرم رفت به اتاق داکتر، فاطمه را در آغوش گرفته و تا که نفس در وجودم بود فریاد زدم و فاطمه همچنان گریه داشت.... پس از چند لحظه به فاطمه گفتم: میخواهم که مادرم را ببینم....!!! فاطمه در حالیکه که ِهق ِهق میزد گفت: اول باید از داکتر اجازه بگیرم و بعد برو. من: درست است. فاطمه نگاه کرد و گفت: داکتر از آن طرف میاید من میروم که اجازه تو را ازش بگیرم. فاطمه پیش داکتر رفت و بعد از چند لحظه جر و بحث آمد و گفت: داکتر برای یک دقیقه اجازه داد که مادرت را ببینی..... صورت فاطمه را بوسیدم و با بسیار عجله طرف اتاق مراقبت های جدی دویدم. مادرم بی هوش در بستر افتاده بود، دستش را بوسیدم و با چشمان اشکبار و صدای لرزان گفتم: مادر جان ما را لطفاً تنها رها نکن لطفاً زودتر خوب شو و پیش ما دوباره بیا لطفاً مادرجان، ما بی تو هیچ هستیم... صدای پای به گوشم رسید، به عقب نگاه کردم که داکتر آمد...... داکتر: وقتت تمام است دخترجان، حالا باید مادرت را به اتاق عملیات انتقال بدهیم... من: نمیشود چند لحظه دیگه هم باشم پیش مادرم. داکتر: نخیر وقت عملیات شروع شده... با پاهای لرزان سوی فاطمه رفتم و او را سخت در آغوش گرفتم. هفت ساعت به بسیار کندی سپری شد و هر لحظه چشمم به ساعت خیره میشد.... بعد از مدت بسیار طولانی داکتر از اتاق عملیات بیرون شد و برای ما خبر خوش اینکه عملیات مادرم موفقانه سپری شد را گفت....... اشک خوشی از چشمانم مثل باران فرو میامد و با ِهق ِهق پدرم را در آغوش گرفتم و گفتم: خدا را شکر پدرجان... پدرم همچنان اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: دختر نازم خدا را شکر...... دیدی که عملیات مادرت بسیار به خوبی سپری شد... من: اممممم پدرجان. دوازده روز را در شفاخانه با بسیار مشکل سپری کردیم. در این مدت در دو روز یکبار به دیدن الیاس، بکتاش و هدیه در خانۀ فاطمۀ شان میرفتم. و همچنان بعد از سه روز یکبار به خانه هایی که در آن کار میکردم میرفتم و به آنها گفته بودم که من حالا مثل گذشته نمیتوانم به کار هایم رسیدگی کنم. پدرم همیشه سر کار میرفت تا مبادا که از کارش برکنار شود و من مانده بودم و شفاخانه. در محوطه شفاخانه قدم میزدم.... افکارم درگیری خودی را آغاز کرده بود و لحظه به لحظه نبرد تندی بود که مرا آشفته تر و ضعیف تر میکرد. میخواستم به تنهایی تمام کوچه ها را صفحه صفحه ورق بزنم و از هوای ناب و دلگرم بهار لذت ببرم و زیر باران ها مدام بخندم، بخندم و دیوانه باشم...... بلدم بخندم، وقتی دنیا تمام زورش را میزند که غمگینم کند..... بلدم در تنها ترین حالت ممکن باشد ممکن باشم، اما به روی خودم نیاورم که در این هوا لکی کدام خالیست یا که بودن و حرف زدن با کسی چقدر می چسبد...... بلدم بهارباشد، هوا ابری شود، باران ببارد، دلم بگیرد! اما خودم تنهایی عطر خاک باران خورده را با چشمان بسته استشمام کنم. و عاشقانه خودم را بغل بگیرم، کتاب بخوانم، موسیقی خوب گوش کنم و تقویم زندگی ام را پر از حال خوب کنم.و فکر میکنم باید این ها را همۀ ما بلد باشیم، همۀ ما......... تا کی میشود به امید بهبود با حضور و نگاه آدم ها، در سکون انتظار ماند؟ از یک جایی باید دست روی زانو گذاشت، بلند شد، آستین بالا زد، زیبایی ها را از پشت ابر تیرۀ زشتی ها بیرون کشید و زندگی کرد، وگرنه زمان تمام میشود، چای ها سرد، خورشید ها تاریک و آدم ها پیر....... وگرنه قبل از اینکه زندگی کنیم؛ خواهیم مرد......... هر نسخۀ که از سوی داکتر برای مادرم می آمد به آن رسیدگی میکردم. و هر لحظه در کنار مادرم میبودم. بعد از شش روز مادرم به هوش آمد و خیلی خوشحال بودم در این مدت هر روز فاطمه به دیدنم میامد و از خانۀ شان برایم نان می آورد. و در حدود دو یا سه بار هم طفل ها را با خود آورده بود. و بعد از ظهر به خانۀ شان میرفت و شب که فرا میرسید پدرم هم در کنار من و مادرم قرار میگرفت. پس ازدوازده روز دوباره به خانه برگشتیم و طفل ها همچنان با ما بودند. فاطمه همچنان زود در دوشکی که برای مادرم آماده ساخته بود رو جایی انداخت و کمک کرد که مادرم را آهسته به جایش بگذاریم.... هر وقتی که دلم میگرفت با خدا راز و نیاز میکردم و پای قرآن و سجاده می نشستم. حس میکردم حتا خدا هم صدایم را نمی شنود و مرا از جمله خلقت های خود محسوب نمیکند. پس از چند روز رفتم به خانه هایی که در آن کار میکردم. به نوبت یکی پی دیگری رفتم و گفتم: من دیگر نمیتوانم کار نمایم.و همچنان مشکلم را بدلیل شرکت نکردن کارم گفتم. در یکی از خانه هایی که هر روز بخاطر صفایی خانه میرفتم، صاحبش همیشه کتاب دیوان شمس » اثر موالنا« را با صدای رسایش و موسیقی آرام دکلمه میکرد و بعد ضبط مبایل همراهش میکرد و من هم مشتاقانه محو تماشایش میبودم. روزی که از او اجازه خواسته و از بابت حضور نداشتنم برای بار بعدی عذر خواهی میکردم، کتاب مورد علاقه اش، البته کتاب مورد علاقه ام که بیشتر از جانم شیرین بود. »دیوان شمس« را میگویم که بیشتر از خودم دوستش داشتم.به سمتم آورد و در کف دستم گذاشت و گفت: این را بگیر عایشه جان..... میدانم هر روزیکه، هر رباعی این کتاب را میخواندم به چه لذتی تماشایم میکردی و گاه گاهی هم با من یکجا زمزمه میکردی. چشمانم از حدقه بیرون آمد و با لحن حیرت زده گفتم: یعنی شما صدایم را میشنیدید؟ بسیار ببخشید حتماً مزاحم شما میشدم، بخدا هیچ فکر نمی کردم که آوازم اینقدر بلند بوده که شما هم می شنیدین...... بلند تر خندید و گفت: نه عایشه جان مزاحمت چی..... البته باید یاد آور شوم که آوازت خیلی ملایم و دلنشین است. به نظر من، تو باید شاعر میبودی که با صدای زیبایت تک تک قلب ها را به وجد آورده و نوازشش میکردی.... آهی بلندی کشیدم و گفتم:کاش تصور ما تقدیر ما میبود. با تشکری و لطف مهربانی کتاب را گرفته و خداحافظی کردم، و با عجله خود را به خانه رساندم... مادرم با بسیار مشکل از جا بلند شده بود و غذا پخته میکرد. زود به جایش گذاشتمش و پرسیدم: هدیه، الیاس و بکتاش کجا است که تو این کار ها را انجام میدهی؟ مادرم: همۀ شان مکتب رفتند و خواستم قبل از اینکه تو بیایی غذا آماده باشد. آهی کشیدم و گفتم: مادر مقبولم این کارها را نکن میفهمی که برایت بسیار ضرر دارد. مادر بود دیگه، نمی توانستم که مقصر حسابش کنم، چون هیچ گاه زحمت کشیدن اولادش را نمی توانست ببیند، حتا اگر در حال مرگ هم باشد. نمی دانستم که به کدام دلیل خوش حال باشم........ به دلیل اینکه کتابی که سال ها در آرزویش بودم و توان خریدش را نداشتم و یا به دلیل اینکه حالا بزرگ شدم و اجازه خواندن این کتاب برایم سهل شد.... دلایل مختلفی در ذهنم خطور میکرد....
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: > ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > <a class="text-blue-500 hover:underline curs...
❤️ 👍 😢 🆕 🥺 😂 🙏 🫀 437

Comments