♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 8, 2025 at 03:28 AM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :ششم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15156 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ خانم شهلا با وجود صدای رسای خودش چطور مرا در سطح شعر و شاعری میبیند؟ زمانیکه کتابش را به من داد خودش چطور میکرد؟ اصلاً کاملاً فراموش کرده بودم که وقتی کتابش را به من داد ازش بپرسم خودش دیگری از این کتاب دارد یا خیر؟ بی خیال همه حرف هایی که تا حالا مرا درگیرش کرده بود شدم. وقتی که کتاب را باز کردم و اولین رباعی اش را خواندم، نوشته بود. رباعی 1 آن دل که شد او قابل انوار خدا پر باشد جان او ز اسرار خدا زنهار تن مرا چوشمع تنها مشمر کو جمله نمک شد به نمک زار خدا رباعی 2 آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا وان نقش تو از آب منی نیست بیا در خشم مکن تو خویشتن را پنهان کان حسن تو پنهان نشدنی نیست بیا با هر بار خواندن رباعی های بعدی دلم به وجد می آمد و بیشتر وابسته خواندنش میشدم. بعد از ترک خانه ها، مهره بافی و خیاطی را آغاز کردم و وسایلی که از مهره و خیاطی می ساختم به فروش میرساندم.و همچنان پول بیشتری بدست میاوردم. مدت ها گذشت و زندگی ما روز به روز بهتر میشد و پدرم توانست که در دو جای کار پیدا نماید و مادرم نسبت به گذشته خوبتر شد و دوباره بر سر تنور رفت. همۀ همسایه ها با دیدن مادرم خوشحال شدند و مریم همچنان هر روزه به خانۀ ما می آمد. فاطمه از مکتب فارغ شد و راهیاب دانشگاه گردید. هر روز بعد از اینکه دروسش را تمام میکرد به خانۀ ما سر میزد و احوالم را می گرفت. از مکتب با نمرات بسیار بالا فارغ شد و بعداً پس از مدتی هدیه هم با اخذ نمرات عالی به دانشگاه در رشتۀ حقوق راه پیدا کرد، در این مدت نسبت به گذشته خیلی تلاش میکردم تا بیشتر پول بدست بیاورم و مصرف دانشگاه هدیه را تحویل دهم. وسایل مهره بافی را بیشتر میساختم و همچنان در نزدم خیاطی بیشتر انجام میدادم تا اینکه پول بیشتر بدست بیاورم. هدیه یک سال دانشگاه را با بسیار خوشحالی سپری کرد و پدرم و مادرم بیشتر زحمت می کشیدند و آنها نیز خوشحال بودند. روز به روز هم در صورت خود تغییرات مشاهده میکردم. موهای قهویی، ابرو های پرپشت، چشمان عسلی، جلد سفید، بینی دراز و لب های کوچک و چالی که در هر دو گونه ام »چقری کومه« قرار داشت از جمله مشخصات صورتم بود. موهای زیبای درازی داشتم که هرکس با دیدنش محو زیبایی آن میشد. هر روز خود را درآیینه نگاه میکردم و به این نتیجه میرسیدم که خلقت خداوند را میتوان در صورت یک شخص نگاه کرد. چه چشمان زیبا، چه صورت زیبا، یعنی این من بودم که اینقدر زیبا و جذاب بودم. خداوند چه زیبا خلق کرده بنده هایش را. چه زیبا آفریده نمازگذارانش را. از حق نگذریم خیلی زیبا و جذاب بودم، هر قدر که غم روزگار بر سرم میزند یکبار که خود را در آیینه برانداز میکردم با مشاهده کردن صورتم همه غم هایم از بین میرفت و با خود میگفتم: اگر از بعضی چیزهای زندگی کم هستم، خدا را شکر که در وجودم از هیچ چیزی کمبود نیستم، با هربار شنیدن این جملاتم هدیه را حرص می گرفت و میگفت: بگذار که من تعریفت را بکنم. میدانستم که با این حرف هایم قهر میشود و همیشه در مقابلش میگفتم: تو که دیگه حسودیت میشود نمی خواهی چیزی در باره صورت زیبایم بگویی. همیشه چشمانش را در مقابلم تنگ میکرد و چیزی نمی گفت. از جمله دختر هایی بودم که همیشه خود را تعریف و توصیف میکردم. هر شب چند غزل از دیوان شمس را مطالعه میکردم و چون از طرف روز وقت عاری از کار را روزگار برایم تعیین نکرده بود به همین دلیل تا ناوقت های شب بیدار میبودم و با خود میخواندم..... هر چند همه از رباعیاتش را تحلیل و تجزیه میکردم ولی غزلی را در میانش دریافتم که مرا بیشتر وابسته خود کرده بود که حتا باعث شد بقیه سال های زندگیم را با همین غزل ناب تعبیر کنم. در نگنجد عشق در گفت و شنی عشق دریاییست قعرش ناپدید قطره های بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن بحرست خرد از کجا میدانستم که با تعبیر این غزل زندگیم را نیز پیش بینی میکنم؟ از کجا میدانستم روزهایی که آرزویش را داشتم و منتظرش بودم با یک دنیا عشق و علاقه مرا هم جستجو میکند؟ از کجا میدانستم که بعد از آن همه دلگرمی و خوشی زمانیکه روزگار چهرۀ خورشید زده اش را به صورتم مجسم ساخته است در عقبش چه برنامه ریزی کرده است؟ هدیه صنف دوم دانشگاه بود، که الیاس و بکتاش از مکتب فارغ شدند و آنها هم با نمرات فوق العاده عالی وارد دانشگاه شدند، در دانشکده طب معالجوی. همیشه مصروف مهره بافی، و خیاطی بودم و کارم روز به روز بیشتر رونق پیدا میکرد وهر شب ساعت دو میخوابیدم و ساعت پنج یا شش صبح بیدار میشدم. یک روز در جریان خیاطی بودم که مادرم و پدرم آمدند و مستقیم با من نشستند. مادرم: دخترم میشه چند لحظه حرف بزنیم؟ با لبخندی که بر لب داشتم گفتم: البته مادرجان چرا نه؟ تکه های خیاطی را کنار گذاشتم. پدر: دخترم ما را ببخش که نتوانستیم ترا به آرزو هایت برسانیم...!!! من: چه.... کدام آرزو.... شما در باره چه فکر میکنید؟ مادرم: میدانم که میدانی دختر نازم، تو بخاطر ما از درس و تحصیل ات محروم گردیدی. از جایم بلند شدم، نزدیک شان رفتم و دستان هر دویشان را بوسیدم و سپس با لبخندی که لبانم را فرا گرفته بود پاسخ دادم: مشکلی نیست، شاید در قسمت من همچین چیزی نبود،بزرگترین افتخار من اینست که همه با هم یکجا هستیم و من تشویش این را ندارم که درس خواندم یا خیر...... آنها همچنان صورتم را بوسیدند و گفتند: انشأالله که روزی صاحب خوشبختی های دنیا شوی دخترم و هیچگاه روی بدبختی و سختی های زندگی را نبینی... نگاه کردم که چشمان مادرم و پدرم نم دار شده و گلوی شان پر از بغض گردیده است. هر دوی آنها را گفتم: بلند شوید نفس هایم، شما که جگرخون میباشید صد در صد که من هم جگرخون میباشم. و دوباره به کارم آغاز کردم. دو سال بعد....... به دلیل اینکه مواد خوراکه در آشپزخانه کمبود بود، خواستم یک روز به بازار بروم و هر چیزی که در خانه نیاز است با خود بخرم. پس از اینکه مواد مورد ضرورت خانه را گرفتم متوجه شدم که در دست یک خانم پاکت های بسیار سنگینی است و توان بلند کردن آنرا ندارد. سویش رفتم و برایش گفتم: میتوانم برای تان کمک کنم؟ خانم لبخندی زد و گفت: نخیر عزیزم موتر در آن طرف است تو زحمت نکش، شام است و هوا تاریک میشود، تو برو خانه..... من: هیچ زحمتی نیست اول پاکت های شما را تا نزدیک موتر میرسانم بعد خودم به خانه میروم. پاکت های آن خانم را تا نزدیک موتر رساندم و هنگامی که میخواستم به طرف خانه حرکتکنم خانم نگذاشت که خودم شخصی بیایم.... هر قدر سعی کردم که خودم به تنهایی خانه بیایم ولی آن خانم با اصرار بیشتر نگذاشت که بیایم..... نگاهی مهربانی به من انداخت و گفت: بیا این بار نوبت من است اول تو را به خانه میرسانم و بعداً خودم به خانه میروم. خجالتی که در صورتم دقیق مشاهده میشد اصرار کردم و گفتم: شما هیچ زحمت نکشید من خودم میروم، ولی خانم اجازه نداد. هر دوی ما سوار موتر شدیم. در جریان راه خانم از من چند سوالی پرسید: خانم: نام زیبایت چیست و در کجا زندگی میکنی؟ من هم با لبخند پاسخ دادم: نامم عایشه است و در ایستگاه بالا زندگی میکنیم. در جریان صحبت های مان ازدحام ترافیکی شد و هوا بیشتر تاریک میشد. تلفونم زنگ خورد، نگاه کردم که مادرم زنگ زده است. من: بلی مادر جان. مادر: بلی جان مادر، کجاهستی؟ هوا تاریک شده است؟ چرا تا هنوز نرسیدی؟ من: در راه هستم مادرجان میایم تشویش نکن سرک بسیار پر ازدحام است. مادر: درست است بیا دخترم. مبایل را قطع کرده و در جیبم گذاشتم. خانم دوباره پرسید: عایشه جان، شما چند خواهر و برادر هستید؟ دوباره جواب دادم: ما دو خواهر و دو برادر هستیم، خانم... خانم: شما خواهرها و برادرها چه کار میکنید؟ من: خب..... چیز..... راستش من تا صنف هشت مکتب درس خواندم و بعداً نتوانستم به تحصیلم ادامه بدهم اما خواهرم صنف چهارم دانشگاه و برادرانم صنف دوم دانشگاه هستند. خانم: چرا خودت نتوانستی درس بخوانی؟ من: چون وضعیت اقتصاد ما بهتر نبود و نتوانستم درسم را ادامه بدهم. خانم: هیچ تشویش نکن دختر نازم. حالا چیکار میکنی؟ من: حالا مهره بافی و خیاطی میکنم. پس از نیم ساعت به خانه رسیدم و با آنها خداحافظی کردم. از آن ها تشکری کرده و آنها را به خانه دعوت کردم، ولی خانم که خیلی مهربان و سخاوتمند به نظر می رسید گفت: که کدام روز دیگه باز میایم فعلاً ناوقت است. به خانه داخل شدم و با همه اعضای خانواده احوال پرسی کرده و داستان راه را برای شان تعریف کردم. مادرم هم با عاطفه و مهربانی که در دل داشت گفت: کاش این خانم به خانه می آمد تا چند لحظه با هم قصه میکردیم. پدرم هم که آن خانم را ندیده بود گفت: هرچند که ندیدمش ولی از گفته های عایشه خیلی خانم مهربان به نظر میرسد. سپس غذای شب را همه با هم نوش جان کردیم وهر کدام ما به قسمتی که میخوابیدیم، رفتیم. تمام شب به فکر این خانم مهربان بودم و بعد هم بدون اینکه روجایی و یا کمپل بر سرم کش کنم خوابیدم. صبح هم که از خواب بیدار شدم خود را در آیینه دیدم و با خود زمزمه کردم:قد میگه مه، لب میگه مه، چشم میگه مه، ابرو میگه مه. با شنیدن آواز مادرم از جا پریدم، در عقبم ایستاده بود و مرا با لبخندی که بر لب دارد تماشا میکرد. مادر: میبینم که بسیار خوشحال هستی دخترم...!! من هم که با دیدن مادرم بسیار حیرت زده شده بودم گفتم: سَ سلام مادر جان ! مادر: چرا اینقدر از دیدنم هیجان زده شدی، نکنه که کدام جن را دیدی چی؟.....و خندید.....
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: > ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > <a class="text-blue-500 hover:underline curs...
❤️ 👍 🆕 😂 💋 😮 🥰 ⏭️ 406

Comments