♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 9, 2025 at 02:24 PM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :هفتم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15163 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ مادرم را در آغوش گرفته و بوسیدمش، و گفتم استغفرالله مادر مقبولم، چرا بترسم از شما؟ فقط با خود زمزمه میکردم که دفعتاً شما را دیدم دیگه هیچ..... مادرم با لبخند: درست است دختر نازم، بیا حالا که صبحانه نوش جان کنیم. صورتم پر از لبخند شده بود و گفتم: قربان مادر نازم شوم که با دست های ناز خود هر روز صبحانه آماده میکند. بهترین روزهای زندگیم در حال سپری شدن بود و من خیلی از زندگیم راضی بودم. شاید همه درک کنند که خوب ترین روزهای زندگی در کنار عزیزان است که میگذرد. بعد از صرف صبحانه، خواستم که وسایل مهره بافی را گرفته و مصروف آن شوم. بعد از چند لحظه مصروف شدن در مهره بافی، دروازه تک تک شد....!!! الیاس دروازه را باز کرد و در عقب دروازه یک خانم ایستاده بود،با هم احوال پرسی کردند و بعد از احوال پرسی خانم برایش گفت:  پسر جان عایشه خانه است ؟ الیاس: بلی خانه است خاله جان، بفرمایید خانه بیایید...!! خانم: برای عایشه بگو که خانم فروزان آمده است و میخواهد تو را ببیند. الیاس به خانه داخل شد و گفت: خواهر یک خانم بنام فروزان آمده است و میخواهد که تو را ببیند. نام این خانم را چون که تا حال نشنیده بودم متعجب شدم و با خود گفتم: خانم فروزان کی است؟ سپس قدم به طرف دروازه گذاشتم و دیدم که همان خانمی بود که روز قبل با او در موترش یکجا سوار شده بودم و به خانه آمده بودم. با بسیار خوشی، خانم فروزان را به خانه دعوت کردم و از آن استقبال گرم کردم. هنگامی که هردویمان به خانه داخل شدیم. خانم فروزان با مادرم احوال پرسی کرده و او را در آغوش گرفت و برایش گفت:شما مادر عایشه جان هستید؟ مادر: بلی من مادر عایشه هستم، بفرمایید بنشینید. من هم با بسیار خوشحالی خانم فروزان را برای مادرم معرفی کردم و گفتم: مادرجان این همان خانمی است که دیروز همرایش خانه آمدم. مادرم هم از دیدن خانم فروزان بسیار خوشحال شده بود و او را به سمت دوشک دعوت کرد. هر چند که از دیدن خانم فروزان خوشحال شده بودم و حس خوشی در وجودم منتشر شده بود سوراغش را گرفته و از آنها بابت آمدن شان پرسیدم که چطور در خانۀ ما قدم رنجاندن و تا اینجا به زحمت شدند؟ خانم فروزان با نگاه مهربان آمیزی گفت: عایشه جان بسیار ببخشی که من دیروز نتوانستم خود را برایت معرفی کنم، نام من فروزان است و من رئیس یک بنیاد خیریه هستم، از خودت بی نهایت خوشم آمده و خیلی دختر مهربان به نظر میرسی. من با لبخندی که بر لب داشتم گفتم: شما هم خیلی خانم مهربان و خوش خلق به نظر میرسید. از جایم بلند شده و به سوی آشپزخانه حرکت کردم، در جریان آماده ساختن چای بودم که با خود فکر میکردم که چطور این خانم به خانۀ ما آماده است و غرق در خیال بودم که متوجه شدم چای از سر چاینک بیرون شده و گاز خاموش شده است. پتنوس چای را به خانه آوردم و بشقاب کلچه را با گیلاس چای در پیشروی خانم فروزان گذاشتم و خانم فروزان با لبخند گفت: تشکر بسیار زیاد عایشه جان، به زحمت شدی..... من هم با صدای آرامش: خواهش میکنم خانم جان، هیچ زحمتی نیست. در مقابل خانم فروزان نشستم و مادرم سر صحبت را با خانم فروزان باز کرد. مادر: نام من لیلا است و مادر چهار فرزند هستم. خانم فروزان: بسیار خوب، عایشه جان برایم قصه کرده بود که دو خواهر هستند و دو برادر. خب شما چیکار میکنید؟ مادر: من خانم خانه هستم و یک تنور گلی دارم و نان همسایه ها را پخته میکنم. مادرم هیچگاه دوست نداشت که برای کسی در باره زندگی مان دروغ بگوید چون همیشه می گفت که چیزی را که خداوند برای مان داده است از آن باید شکرگذار باشیم. خانم فروزان: شما بهترین کار را انجام میدهید، کار کردن که عیبی ندارد. مادر: تشکر سلامت باشید. خانم فروزان به سویم نگاه کرد و گفت: بسیار دختر زیبا هستی عایشه جان. من هم که خیلی خوشحال شده بودم گفتم: سلامت باشید خانم جان. بعد خانم فروزان از مادرم پرسید: شوهر تان چه کار میکند؟ مادر: شوهرم هم باغبانی میکند و هم در یک ساختمان کار میکند. خانم فروزان با تبسم: بسیار خوب. به تعقیب سوال های خانم فروزان مادرم هم پرسید: شما چند اولاد دارید؟ خانم فروزان: من مادر دو فرزند هستم؛ یک دختر و یک پسر. دخترم محصل سال سوم کمپیوتر ساینس در دانشگاه کابل است و پسرم در امریکا محصل سال چهارم انجینری است. از صورت مادرم که درست فهمیده میشد از معرفت با خانم فروزان خوشحال شده است، پرسید: بسیار خوب، شوهر تان چه کار میکند؟ خانم فروزان با لحن زیبا: شوهرم رئیس یک شرکت خصوصی تکه سازی است که تکه های شان خارج از کشور صادر میشود. مادر: بسیار خوب، یعنی شما در خانه فقط سه نفر هستید؟ خانم فروزان: بلی، گرچه بسیار آرزو داشتم که یک فامیل بزرگ داشته باشم ولی خب خداوند نخواست که......... مادر: بسیار خوب، انشأالله روزی برسد که همۀ تان با هم یکجا در زیر یک سقف زندگی کنید و خوشی هایتان که امروز دارید انشأالله دو چند شود. سپس خانم فروزان دوباره به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان میشه وسایلی را که از مهره ساختی برایم نشان بدهی؟ همه وسایلی را از مهره ساخته بودم به خانم فروزان نشان دادم که از جمله:شیریندانی ها، گلدان ها، دستبند ها....... خانم فروزان هنگامیکه آن ها را دید بسیار خوشحال شد و گفت: آیا این ها را تا حال به فروش رساندی؟ من: بلی، به فروش رساندم ولی به اندازه که زحمت میکشم فایده به دست نمی آورم. خانم فروزان: آفرین به استعدادت عزیزم. در جریان صحبت های ما هدیه داخل خانه شد و با خانم فروزان احوال پرسی کرد:سلام خاله جان. خانم فروزان: علیکم سلام جان خاله، بخیر آمدی؟ هدیه: سلامت باشید خاله جان. و بعد هم صورت همۀ ما را بوسید و در کنارم نشست. خانم فروزان رو به مادرم کرد و گفت: خانم لیلا من بخاطری به خانۀ شما آمدم که عایشه جان را دوباره ببینم و در بارۀ زندگی تان بیشتر معلومات حاصل نمایم، اگر اجازه تان باشد میخواهم پس از این عایشه جان در بنیاد با من یکجا کار نماید. مادرم متعجب شد و گفت: واقعاً؟ خانم فروزان: بلی، پس از این میخواهم عایشه با من یکجا کار کند. از شنیدن چنین حرف بسیار خوشحال شدم که حتا میتوان گفت: که نمیدانستم برای خانم فروزان چه بگویم. مادرم پس از چند لحظه مکث در جواب خانم فروزان گفت: فعلاً چیزی گفته نمیتوانم، شب که پدرش به خانه آمد من همرایش حرف میزنم ببینم که چه میگوید، اگر اجازه داد حتماً همرای تان کار نماید و اگر اجازه نداد معذرت میخواهم از پیش تان.
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: > ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > <a class="text-blue-500 hover:underline curs...
❤️ 👍 🆕 😂 🫀 👁️ 💕 422

Comments