
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 11, 2025 at 01:26 PM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق
> #نـویـسـنـده: فـری
> #نـاشـر :بــانو رسـا
> #قـسـمـت :هشتم
*بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍*
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15166
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
خانم فروزان: درست است شما یکبار حرف بزنید اگر اجازه داد، این کارت من است و همرایم به تماس شوید و اگر اجازه نداد خیر باز هم مشکلی نیست.
فعلاً من از حضور تان مرخص میشوم بابت مهمان نوازی تان جهان سپاس.
مادر: خواهش میکنم فروزان جان، ما برای شما هیچ کاری انجام ندادیم فقط چند لحظه با هم قصه کردیم.
قبل از اینکه خانم فروزان از خانه بیرون شود بیرون رفته و چپلی هایش را در پیشرویش گذاشتم.
خانم فروزان هم با بسیار عجله از دستم گرفت و گفت: خواهش میکنم عایشه جان این کار را نکن مرا خجالت میدهی.....
من: خدانکند خانم جان این چه حرفی است که میگین.....
خانم فروزان دست به گونه ام کشید و گفت: هرچند زیاد وقت نمیشود که دیدیمت ولی آنقدر مرا به خود جلب کردی که هیچ دلم نمیخواهد ازت دور شوم.
من هم دستش را بوسیده گفتم: خواهش میکنم خانم جان.
بسیار ببخشید که به زحمت شدین و به اینجا آمدین؟
خانم فروزان هم تبسم کنان گفت: خواهش میکنم عایشه جان قند، شما زحمات تان را ببخشید.
من: هیچ زحمتی نیست خانم جان.
خانم فروزان: خدانگهدار، منتظر تماس تان هستم.
مادر: چشم، خدانگهدار.
بعد از اینکه خانم فروزان رفت با مادرم یکجا داخل خانه شدم.
مادرم سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان راضی هستی که با خانم فروزان کار نمایی؟
صورت مادرم را بوسیده، جواب دادم: هر قسمی که رضای شما و پدر جانم باشد، من به تصامیم شما و پدر جانم احترام زیاد دارم، هر قسمی که شما لازم میبینین.
شب، هنگامی که پدرم به خانه آمد، بعد از غذای شب مادرم داستان روز را برایش تعریف کرد و گفت: خیلی خانم مهربان بود، بسیار خوش قلب و شیرین زبان بود.
اگر اجازه بدهی میخواهم پس از این عایشه با خانم فروزان یکجا در بنیاد کار کند هم روز خودش بهتر میگذرد و هم معاش خوب میداشته باشد، تا کی زندگی خود را در مهره بافی و خیاطی سپری نماید، بگذار تا کار های جدیدی را بیاموزد و پیش ببرد.
رو به روی پدرم نشسته بودم و بی صبرانه منتظر جواب پدرم بودم. هر چند با خود گفته بودم که اگر پدرم اجازه ندهد کدام مشکلی نیست ولی در دلم دعا
میکردم که پدرم اجازه بدهد و از طرف مادرم خاطر جمع بودم که اجازه داده است ولی از سوی پدرم کمی استرس داشتم.
پدرم پس از چند لحظه مکث به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان خودت راضی هستی که کار نمایی؟
با وجودیکه بسیار استرس داشتم و دست هایم میلرزید به سوی پدرم نگاه کردم و گفتم: هر قسمی که شما لازم میبینین.
در دلم میگفتم که شاید پدرم به این کار اجازه ندهد ولی بر خلاف تصورم پدرم گفت: هر قسمی که راحت هستی دخترم، از طرف من اجازه کامل است که خودت با خانم فروزان کار نمایی.
به سمت پدرم رفتم و دست هایش را بوسیده گفتم: پدرجان نازم، رضایت شما مهم ترین انگیزه من در زندگی است.
دستان مادرم را بوسیدم و از هر دوی آنها بابت اجازه دادن شان سپاس گذاری کرده و به سمت جای خوابم رفتم.
کارتی که خانم فروزان برایم داده بود را به دقت نگاه کردم و آدرس و مکان آنرا مشاهده کرده و بعد در دست کَولم گذاشتم.
چنان در دلم شور و اشتیاق آمده بود که حتا نمی توانستم حدس بزنم که چگونه این اتفاقات پشت سر هم آمد و چگونه در یک خط و در یک مسیر همدیگر خود را ملاقات کردند؟
به یاد مادر بزرگم که حالا حیات نداشتند و مقبرۀ شان در مزار شریف بود افتادم که همیشه صورتم را میبوسید و در کنار خود مرا میگرفت و می گفت: عایشه جان نازم؛ همیشه به خداوند ایمان داشته باش و هیچگاه دست بردار از دعا نباش،حتا سخت ترین روزهای زندگی هم میگذرد و روزهای خوشی در پیشرویت میاید.
و با فکر کردن به همین حرف ها بودم که آرام آرام به خواب رفتم.
فردا صبح وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم که هیچ از خوشحالی نخوابیدم و چشم هایم هنوز هم صدا میزنند " هنوز وقت است خواب شو. "
با بسیار مشکل از خواب بلند شدم به سمت حمام رفتم تا دست و صورت را بشویم. بعد از اینکه از حمام بیرون شدم به آیینه نگاهی به خودم انداختم.
» وای وای چه اندام زیبایی، چه قد رسایی، چه چشم های عسلی آهویی. «
و با خودم خندیدم.
به سمت آشپز خانه رفتم که در آنجا مادرم ایستاده و مصروف آماده سازی صبحانه است.
من: صبح بخیر مادرجان......
مادر: صبح بخیر دختر نازم بیدار شدی؟
من: بلی مادر جان قندم، بیدار شدم.
مادر: به نظرم که از خوشحالی زیاد هیچ نخوابیدی، چون چشم هایت هنوز هم خواب را میخواهد.
من: بلی مادرجان، درست فرمودید.
مادر: خب اینکه عادی است، امروز اولین روز کاری ات است، انشاءالله از چشم بد دور باشی.
مادرم را بوسیده و محکم در آغوشش گرفتم و گفتم: قربان شیرین ترین مادر دنیا.

❤️
👍
🆕
❤
⏩
♥
💕
😂
🙏
143