
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 11, 2025 at 01:47 PM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق
> #نـویـسـنـده: فـری
> #نـاشـر :بــانو رسـا
> #قـسـمـت :نهم
*بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍*
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15174
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
مادرم خندید و گفت: هله دخترم قبل از این که دیر شود برو آماده شو.
صورتش را بوسیده و گفتم: چشم مادر جان.
به سمت اتاقی که میخوابیدم با عجله رفتم تا از الماری لباس هایم را کشیده و آماده شوم که پدرم را در دهلیز دیدم و با آنها برخورد کردم.
من: سلام صبح بخیر پدرجان.
پدر: آهسته آهسته دخترم، صبح خودت هم بخیر.
خیریت، بسیار عجله داری دخترم؟
من: خوب...... چیز.....چه....پدر جان
پدرم خندید و گفت: برو دخترم آماده شو تا دیر نشود.
اما دخترم میخواهم که امروز من هم همرایت بروم میخواهم ببینم که چطور مکانی است.
بعد از چند لحظه نگاه کردن به پدرم گفتم: درست است پدرجان، بسیار خوب هم میشود چون در اولین روز تنها نمی باشم.
از تعقیب ما مادرم هم به دهلیز آمد و گفت: صبح بخیر یوسف جان.
پدر: صبح بخیر خانم جان....
مادر: امروز چرا اینقدر وقت بیدار شدی؟
پدر: میخواهم که با دخترم یکجا به مکان کارش بروم تا ببینم چطور جایی است.
مادر: خیلی خوب.
* * * * * * * *
به سوی لباس هایم حیران حیران نگاه میکردم که چه را بپوشم هر قدر سعی کردم تا لباس بهتری دریافت کنم ولی نتوانستم.
هدیه در کنار دوشک الماری خوابیده بود، با بالش بر صورتش ضربه وارد کرده و بیدارش ساختم.
هدیه: اوووففففف، چه میکنی خواهر؟ افگارم کردی.....
من: هله هدیه جان بیدار شو و بگو که من چه را بپوشم.
هدیه با چشم های خواب آلود و صدای بم: اوفففف، یک چیز را بپوش لطفاً مرا بگذار که بخوابم.
به صورتش کمی آب ریختم و با حالت وحشت زده گی از خواب بیدار شد.
هدیه: خواهر نزدیک بود که بمیرم، چرا اینقدر ظالم هستی.....؟؟؟
دستش را گرفته بلندش کردم و به الماری لباس هایم بردمش و گفتم: ببینم تو در اینجا چه چیز زیبایی را دریافت میکنی که من امروز بپوشم.
هدیه با وجودیکه چشمانش را با انگشتانش میمالید، گفت: خواهر جان هر چیزی را که دوست داری بپوش، سلیقه تو خوشایندتر از سلیقه من است.
آهی کشیدم و گفتم: هدیه جان اگر به نظر خود میپوشیدم هیچ ضرور نبود که مزاحم خواب تو شوم.
هدیه بعد از چند لحظه نگاه به الماری!
خواهر این را بپوش زیاد برایت میزیبد.
یک پیراهن دراز دامن کلان بود که با چند رنگ تزئین شده بود و با داشتن گل های ظریف زیبایی اش دو چند گردیده بود.
و یک چادر به رنگ زیتونی که با پیراهن شباهت بیشتر داشت در دستم گذاشت و خودش دوباره به خواب عمیق رفت.
لباس هایم را پوشیده و موهایم را شانه کردم و در آیینه به خود نگاه کردم و متوجه شدم که چهره ام »سیاه و سفید « مثل خانمی که در جنگ ها شوهرش را از دست داده باشد.
کمی ریمل، لبسیرین بسیار خفیف و کمی هم پودر صورت استفاده کردم و صورتم درخشش دو چندش را به نمایش گذاشت.
من: » فدای این همه زیبایی که خداوند برایم اعطا کرده، خداوند مرا در اوقات فراغتش هست کرده.«
آواز مادرم به گوشم رسید: عایشه جان بیا دیگه، چرا اینقدر دیر کردی، بیا که ناوقت میشود.
من: آمدم مادرجان، صورتم را در آیینه بوسیده و به عجله به سمت مادرم حرکت کردم.
در جریان پوشیدن بوت های مان بودیم که مادرم گفت: انشأالله که همیشه مؤفق و کامیاب باشی عزیزم.
هدیه: خواهر مقبولم انشاءلله اولین روز کاری ات، خوشبختی برایت بیاورد.
الیاس: من امیدوار هستم که خواهر نازم از عهده این کار به خوبی بیرون میشود.
بکتاش: همیشه خوش و موفق باشی و میدانم که از جمله بهترین کارکن های آن دفتر میشوی.
من: فدای همۀ تان شوم، همۀ تان برایم افتخار هستین.
بسیار هیجانی هستم، اولین بار است که بیرون از خانه در یک دفتر کار میکنم.
پدر:دخترم اینقدر هیجانی نباش که خدا ناخواسته کدام مشکلی برایت پیش نیاید.
تبسمی که بر لب داشتم دو چند شد و حال و هوایم در حال تغییر بود.
با مادرم، هدیه، الیاس و بکتاش خداحافظی کرده و به سوی دفتر حرکت کردیم.
الیاس
پس از اینکه عایشه و پدرم از خانه بیرون شدند، من، مادرم، هدیه و بکتاش داخل خانه آمدیم هنوز در جایم ایستاده بودم که برایم از شماره ناشناس زنگ آمد....!
بلی بفرمایید.......!!!
پشت خط تلفون آواز یک پسر با صدای بسیار ملایم.
صدا: شما الیاس هستید؟
من: بلی الیاس هستم، شما کی هستید؟
صدا: من مسعود هستم، مدیر مالی شفاخانۀ که شما سی وی خود را ارسال کردید و پیشنهاد کار نمودید؟
شما و برادر تان با توافق جلسۀ که در اینجا برگزار شد مقرر شدید، شما میتوانید سر از امروز هردویتان به اینجا بیایید و کارتان را آغاز کنید.
با شنیدن چنین خبر حیران شده بودم و باورم نمیشد که برای ما از سوی شفاخانه همکلام شدند.
جواب دادم: درست است هر دوی مان میاییم،خدانگهدار.
و با عجله مبایل را قطع کرده و سر میز گذاشتم.
مادرم در آشپزحانه مصروف آماده کردن غذا بود و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و با صدای بلند فریاد زدم.........
مادرجان من و بکتاش صاحب وظیفه شدیم.
مادرم که مثل من هم متعجب شده بود رو به سوی من کرد و گفت: چه؟ چه میگی پسرم؟
دوباره محکم در آغوشش گرفتم و گفتم: راست میگم مادرجان راست میگم.......
هفتۀ قبل من و بکتاش سی وی خود را در یکی از شفاخانه های خصوصی ارسال کردیم و حالا از همان شفاخانه برایم زنگ آمد و گفتند که شما سر از امروز به کارتان آغاز کرده میتوانین.
مادرم با حس عاطفه و مهربانی که در وجودش بود چشمانش نم دار شد و محکم مرا در آغوش خود فشرد و گفت: خدارا شکر الیاس مادر، خدا را شکر.
به یکباره گی بکتاش داخل آشپزخانه شد و گفت: خدا خیر کند، میبینم مادر و پسر خوب دوست دار هستین؟
مادرم با وجودیکه اشک خوشحالی از چشمانش سرازیر شده بود گفت: بیا بکتاشم ترا هم در آغوش میگیرم.
بکتاش: چرا مادر جان گریه میکنی؟
مادرم سرش را از سینۀ بکتاش بلند کرد و گفت: جان مادر، خودت و الیاس صاحب وظیفه شدین، تبریک باشه قند مادر.
و دوباره صورت بکتاش را بوسید و بغلش کرد.
بکتاش با حیرت به سوی مادرم نگاه کرد و گفت: چی میگین مادر جان، من باور ندارم.
مادر: راست میگم جان مادر.....!
بکتاش با فریاد بلند مادرم را در آغوش گرفت و گفت: یعنی که ما هر دو صاحب وظیفه شدیم، هیچ باورم نمیشه. خدایا شکر.
مادرم هم صورتش را بوسید و گفت: مادر فدای هر دویتان شود.
از خوشحالی زیاد جا به جا ایستاده بودم و صورتم را با صورت مادرم و بکتاش موازی کرده بودم .
در حالیکه به آنها هیچ توجهی نداشتم و با خود شکر گذاری پروردگار را میکردم، با تکان دست بکتاش به خود آمدم.
بکتاش یک سرفه کوتاه کرد و گفت: میبینم که در کدام فکر فرو رفتی، و هیچ حواست به ما نیست.
من: نه این قسم نیست فقط با خود دعا میکردم که خوشی های خانواده ما همیش همین قسم بماند.
بکتاش: الهی آمین لالا جان.
راستی لالا، بیا که در آغوش بگیرمت، تبریک باشه.
من:های دیوانه، حالی یادت آمد که برایم تبریکی بدهی.
هدیه از سمت اتاقش به سوی من و بکتاش آمد و با عجله در آغوش بکتاش پرید.
بکتاش: وای، چه میکنی هدی جان، نزدیک بود که به زمین بخورم.
هدیه دست های خود را به دور کمر بکتاش حلقه کرد و محکم فشار میداد، تبریک باشه لالاجانم.
بکتاش صورتش را بوسید و گفت: تشکر عزیزلالا.
من: هی هی، نی که مرا از یاد بردی؟
هدیه صورت من را هم بوسید و گفت: تو چیوقت از یادم رفتی که حالا میگی من از یادت رفتیم.
بیشتر در آغوش خود فشارش دادم و گفتم: خواهر مقبول و نازدانیم.
هدیه سرش را از سینه ام بلند کرد و گفت: شکر که هر دوی شما را دارم و همیشه بالای تان افتخار میکنم.
مادر: من فدای اولاد های نازم شوم.
از آنها اجازه گرفته و گفتم: حالا باید ما برویم قبل از اینکه دیر شود.
صورت مادرم و هدیه را بوسیده و با آنها خداحافظی کرده و به سمت شفاخانه روان شدیم.
»عایشه«......
وقتی که به دفتر خانم فروزان رسیدیم، معلوم میشد که خانم فروزان مصروف مبایل خود است و از دور سرک را مشاهده میکند.
به محض اینکه وارد محوطه بنیاد شدیم، خانم فروزان با عجله به سوی ما آمد و گفت: خوش آمدی عایشه جان، خوش آمدین آقا یوسف.
پدر: خوش باشین خانم فروزان.
من: سلامت باشید خانم جان، امید که ناوقت نرسیده باشم.
خانم فروزان: نخیر دیر نرسیدی، ولی از دیشب تا به حال منتظر تماس تان بودم ولی هیچ کسی همرایم به تماس نشد.
من: بسیار ببخشید خانم جان، خواستیم که شما را غافل گیر نماییم.
خانم فروزان لبخندی بر صورتش نمایان شد و گفت: خوب است عزیزم.
شما چطور هستید آقا یوسف؟
پدر: خوب هستم سلامت باشین.
بسیار ببخشین خواستم که من هم یکبار اینجا بیایم تا ببینم چگونه یک مکانی است؟
خانم فروزان: هیچ مشکلی نیست آقا، خوب شد که آمدین تا ببینید که چطور جایی است.
پدر: خب این رسم افغان ها است هر قدر که جای خوبی باشد بازهم پدر ها میخواهند ببینند
که دخترشان در چگونه جایی کار میکند.
خانم فروزان: حق دارید آقا یوسف، خوب است که انسان اول مطمئن شود که اولاد شان در کجا با کدام شریط کار می نماید.
به سوی پدرم و خانم فروزان نگاه میکردم که خانم فروزان مقابل صورتم دست تکان داد و گفت: عایشه جان اینجا هستی.....؟
من: امممم..... خب......چیز....... بلی......و آنها شروع به خندیدن کردند.
پدر: خانم این بنیاد برای کدام اشخاص کار میکند؟
خانم فروزان: این بنیاد برای اشخاص بی بضاعت کمک میکند، اشخاصی که بی خانه باشند، و حتا توان خرید نان را نداشته باشند کمک میکند. ما در هر ماه چهار الی پنج خانواده را کمک می نماییم تا از تنگدستی و فقر نجات یابند.
پدر: چطور این افراد را پیدا میکنید؟
خانم فروزان: اینجا افرادی است که از سوی خود بنیاد گماشته شده و میروند در هر گوشۀ که این خانواده ها زندگی مینمایند، پیدا میکنند.
پدر: بسیار خوب.

❤️
👍
🆕
❤
⏩
♥
🍫
💕
😢
🩵
208