
دکتر نور محمد امراء
May 16, 2025 at 07:59 PM
قصهی دو رفیق و آن کلید گمشده
روزی روزگاری، دو دوست صمیمی در طبقهی شصتم یکی از برجهای بلند شهر زندگی میکردند. روزی از روزها، با چمدان و وسایل زیادی به خانه برگشتند. وقتی وارد ساختمان شدند، با تابلویی روبهرو شدند که روی آن نوشته بود:
«آسانسور خراب است. لطفاً از پلهها استفاده کنید.»
هر دو مات و مبهوت و خسته به هم نگاه کردند. شصت طبقه! با اینهمه وسایل؟!
یکی از آنها گفت: «چارهای نیست، باید برویم... اما بیایید بار و بندیلمان را همینجا در اتاق انتظار بگذاریم. سبکتر بالا میرویم.»
کمی فکر کردند و بعد، برای اینکه سختی مسیر را قابلتحملتر کنند، تصمیم جالبی گرفتند.
گفتند: «بیایید بیست طبقهی اول را با گفتن قصههای شاد و خندهدار بگذرانیم تا روحیهمان خوب شود. بیست طبقهی بعدی، حرفهای جدی و انگیزشی بزنیم تا انرژی بگیریم. و بیست طبقهی آخر، قصههای غمانگیز و دردناک تعریف کنیم تا با خستگیمان همدردی کنیم...»
و همین کار را کردند.
در بیست طبقهی اول، با خنده و شوخی و خاطرههای بامزه، بهراحتی بالا رفتند.
در بیست طبقهی دوم، جدی شدند. از تلاش گفتند، از پشتکار، از روزهایی که سختی کشیده بودند اما دست برنداشته بودند.
و در بیست طبقهی آخر، صدایشان آرامتر شد. از رنجها گفتند، از بیماریها، از رفتن عزیزان... دلشان سنگین شد، اما دلگرم هم شدند که هنوز کنار هماند.
بالاخره به طبقهی شصتم رسیدند. جلوی درِ خانه ایستادند.
یکی از آنها دست در جیبش کرد... و بعد نگاهش را پایین انداخت:
«کلید رو جا گذاشتیم... پایین، کنار وسایلمون.»
سکوت کردند. سکوتی سنگین، مثل آجرهایی که تا آن بالا حمل کرده بودند.
و ناگهان، انگار کسی قصهی زندگیشان را پیش چشمشان آورد...
بیست سال اول زندگیمان، پر از بازی و خنده است. کودکیم، بیدغدغه، بیمسئولیت.
بیست سال دوم، پر از تلاش و جدیت است؛ میسازیم، میدویم، میجنگیم.
و بیست سال سوم، وقتی پا به میانسالی میگذاریم، کمکم رنجها آغاز میشود؛ بیماریها، دوریها، وداعها...
اما وای اگر... وای اگر وقتی به درِ خانهی ابدیمان رسیدیم، تازه بفهمیم که «کلید» را همراه نیاوردهایم!
آن کلید، چیزی نیست جز ایمان.
کلیدی که در دست کسیست که از همان آغاز راه، لا إله إلا الله، محمد رسولالله را در قلبش حک کرده باشد.
کلیدی که در بندگی الله است، در پیروی از پیامبر، در اطاعت از قوانین الهی، نه هوای نفس و دنیای فریبنده.
آن کلید، کلید خانهایست که بیپایان است... و چه تلخ اگر به آنجا برسیم و پشت در بمانیم.
دکتر نور محمد امراء