دکتر نور محمد امراء
دکتر نور محمد امراء
May 25, 2025 at 06:45 AM
در اتاقی بزرگ و سرد، با دیوارهایی بلند و ساکت، مردی میانه‌سال بر جایگاه متهم ایستاده بود. نگاهش آرام، اما چشمانش پر از حرف‌های ناگفته بودند. قاضی، با چهره‌ای جدی و بی‌احساس، اوراق پرونده را ورق زد و صدایش در سکوت دادگاه پیچید: – در تاریخ ۲۵ خرداد، در روز چهارشنبه، تو در میدان‌های عمومی و خیابان‌های شلوغ فریاد زدی که “وطن برابر است با یک کفش ”، درست است؟ مرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای درنگ کند، پاسخ داد: – بله، درست است. قاضی ادامه داد: – این سخنان را در برابر کارگران، کشاورزان و مردمی که در صف ایستاده بودند، گفتی؟ – بله. – در برابر تندیس قهرمانان و در گورستان شهدا نیز؟ – بله، آن‌جا هم. – حتی روبه‌روی مراکز ثبت‌نام سربازان و درجه داران؟ – بله. – و جلوی گردشگران، رهگذران، خانواده‌هایی که برای تفریح آمده بودند؟ – بله، در برابر همه. – و در برابر ساختمان روزنامه‌ها، دفاتر خبرگزاری‌ها؟ – بله، آنجا هم. قاضی برای لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهی به متهم انداخت؛ نگاهی از بالا، با چهره‌ای که تلاش می‌کرد مقام وطن را یادآور شود. – وطن، رؤیای کودکانه‌ی هر انسان، خاطره‌ی پیری، دغدغه‌ی جوانان، و گورستان متجاوزان است. چیزی‌ست که مردم به خاطرش جان می‌دهند، عزیز می‌دارندش، و برایش می‌جنگند. آیا از نظر تو، وطن تنها به اندازه یک کفش بی‌ارزش است؟ چرا؟ بگو چرا چنین گفتی؟ مرد سر بلند کرد. لبخندی تلخ بر لبش نشست. چشمانش به دوردست دوخته شد، گویی زمان به عقب برگشته است. با صدایی آرام، اما عمیق گفت: – چون پا برهنه بودم، جناب قاضی… و کسی نبود تا حتی یک جفت کفش برایم بخرد.
👍 2

Comments