World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 8, 2025 at 05:09 PM
*رومــُ ـان : عشق دختر کاکا بچه کاکا🤭♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : (ســـــوم)* *نـــاشر : ساحل پنجشیری* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ ‎ *`برای ادامه رومان لایک کنید و برای مطالعه قسمت دوم روی لینک ابی کلیک کنید♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7867`* پرده را بلند کرد چشم هایم را نیم بازک گرفتم دیدم که یک خانم سال خورده شیشک مانند بود گفتم خدا یا این دیگه چیه 🤒 ناخون هایش مانند مادریال بود ماره شمار کرد ده نفر بودیم و رفت یک ساعت بعد یک کاسه ماست با پنج دانه نان آورد او چقه مزه دار بود هر چند ده جانم نمیشیشت خب گشنه شده بودم خوردم بعد آفتاب برامد و پسر خانم ششیک آمد گفت حمام داریم ده تومان هر نفر من بلندشدم و ده تومان دادم رفتم که نه حمامی است نه صابونی نه شامپویی فقط آب نل سرد با همان آب خود را حمام دادم لباس های تمیزم را پوشیدم هی هرکی میگفتاووووی پسر تهرانی ها واری شدی 😄 من هم لبخند زدم دلم شاد بود چون به هدف ام نزدیکتر بودم 😊 یک موتر چهارصد پنج آمد مانند کرولا مره دید گفت تو داخل موتر بیشین ده پشت سر یک سه دانه کمی چرک بودن اون بنده های خدا را ده تول بکس انداخت ☹ و دیگه همه را داخل موتر جای کرد جندک نشستیم تقرباً هفت نفر ده پشت سر سه نفر پیش روی سه نفر صندق عقب 😐 خب دعای خیر کردیم و راه افتادیم در مسیر را پای راست من از زانو به پایین درد شدید گرفت و موتر وان یک بی احساس بود هی چیغ پیع میزد که بود هایتان را نکشین و را بلد هم گفت نکش که پایین ما میکنه من گفتم اگه نکشم و پایم را دراز نکنم از درد زیاد میمیرم آهسته کرده بوتم را کشیدم چشمانم به چشمان راننده بود که نبینه و پایم را پیش گیر دراز کردم یک دقیقه متوجه نشد و شخی پایم برامد 😊 بعد بوی جرابم را حس کرد دید که من بوتم را کشیدیم گفت آفغانی کثافت 😄 من هم خندیدم گفتم تمام شد و راه بلد هی به من میگفت که من پولم را نقد میخایم من گفتم ما که قرار داریم 😒 گفت نه من قرار را نمشناسم ط من به همون بیارکم زنگ زدم گفتم بیارک مگه همرایش گپ نزدی 😐 گفت بیارک من چیزی نگویم بهتره و من گفتم سرت زنده باشه گپی نیست 😊 ده مسیر را یک عمه ام ده ایران است پسر اون زنگ زد گفت اسمت چیه چون اون ده ایران بزرگ شده بود و من ده افعانستان همدیگر خود را نمشناختیم 🙄 گفتم ازسلان استم گفت به یاد ندارمت بیا بخیر برسی و گفت ده خانه زنگ بزن بگو که پول قاچاقی ات را نفرستن من پول دارم میتم گفتم نخیر پسر عمه پول باید بفرستن گفت نخیر نمیخایم من میتم من گفتم هرچی خیر باشه زنگ زدم به برادر بزرگم گفتم سلام لالا فولاد گفت علیکم سلام گفتم ده اصفهان رسیدیم پانزده هزار از مامایم بیگیر و پانزده هزار از کاکایم پول قاچاقیم را بفرست گفت باشه گفتم زشت معلوم میشه پسر عمه ام پول بته بلاخره تهران رسیدیم برد مارا ده خوابگاه پسر عمه ام زنگ زد که کجایی گفتم تهران داخل خوابگاه گفتم فولاد پول فرستاد گفت میخواست بفرسته من گفتم نفرست گفتم کار خوب نکردی پسر عمه گفت نگران نباش و شماره قاچاقبرم را خواست دادم برش پولش را ریخت ده حسابش داه خوابگاه یک دانه نان نازک که نان لواش میگفتن برم داد با یک دانه مسکه من مسکه را خوش نداشتم دیگران اوتو میخورد فقط بگویی غذای مورد علاقه شان باشه 😒🤥 من نان خشک را خوردم مسکه را دادم به یکی از افغان ها دیگه شب ساعت های یازده بود دلم خوش بود که خدا خواست و من موافق شدم یک نفر آمد گفت ارسلان کیست؟ گفتم من استم😎 گفت تا ده دقیقه دیگر راه میفتی حاضر شو گفتم بیکم ده پشتم است حاضرم 😇 گفت باشه ده دقیقه دیگه گفت بیا که برویم یک نفر دیگه هم بود و من سری رفتم ده سیت پیش روی نشستم هی پسر عمه ام زنگ پشت زنگ میزد که چرا تورا نمیاره گفتم صبر داشته باش میاره گفت باشه پسر عمه هم آدرسش را داده بود و تاکسی ران من را برد اون جا که رسیدیم یک جوان خوش قیافه سرش را داخل موتر کرد گفت ارسلان کدام تان استین من گفتم منم گفت بپر من فکر کردم که کی باشه پولیس است دزد است و ده این فکر بودم که بپر چی معنا میته 😒 من دیگه هم خوده محکم گرفتم و این پسر رفت پیش دروازه تاکسی ران ایرانی حرف میزدن و من عالیم نمیشد درست میگفت پنجاه هزار بیشتر نمیتمت همین قدر فکرم شد و موتر وان به سرعت نشست وحرکت کرد و گوشی خوده کشید زنگ زد به یک کسی گفت یک افغانی سرم زور میگفت پول تاکسی را کم میداد پسر عمه ام به تاکسی ران زنگ زد و تاکسی ران میگفت دو صد هزار پولش میشه بته و گرنه مسافرت را نمیتم پسر عمه ام قبول کرد و ده حساب کارتش پول را ریخت مره تهرانه تاکسی ران چکر داد و من فهمیدم که اون پسر پسر عمه من میشد 😒 گناه من نبود ده روز ده راه بودم گنس گول بودم بلاخره مره تسلیم داد پسر عمیم ده آغوشش گرفت مره گفت گشنه استی یا تشنه گفتم هیچ کدام گشنه بودم اما خجالت کشیدم کاکایش هم همرایش بود و یک جای پسر عمه ام پایین شد از موتر خود سه دانه آیسکریم خرید باهم خوردیم یک ساعت منزل کردیم بلاخره رسیدیم خانه عمه جانم عمه خوده دیده بودم عکس هایش را در باریش شنیده بودم هی مره که دید ده بغلش گرفت بوس کرد بوس کرد گفت شکر که رسیدی بچیم ده همین نگاه اول حس کردم که مادرم است و گفت بیگیر این جان پاک را با این لباس ها برو حمام بکن که غذا حاضر است گفتم باشه عمه جان با شوهر عمه ام هم سلام علیکم کردم و رفتم حمام و بیرون شدم که سفره انبار است من ده روز شده بود که غذای خوب نخورده بودم هیچ از یادم نمیره برنج همرای پلو پخته بودن شکم سیر غذا خوردم عمه جانم ده پهلویم نشسته بود میگفت بخور بچیم کم مانده بود که با دست های خودش ده دهنم کنه خیلی مهربان بود خب غذا خوردیم و جایم را جور کردن کمی گنس بودم گفتن استراحت بکن بچیم که خسته استی گفتم بچشم خیلی بیخواب هم بودم یک نفس راحت کشیدم و خوابیدم یک وقت بیدار شدم که آفتاب برامده عمه جانم سفره را حاضر کرده و بالای سرم نشسته گفت بیدار شدی ارسلان جان گفتم بلی عمه جان چرا مره بیدار نکردی گفت بچیم خسته و مانده بودی باید میخوابیدی خب گفت برو دست صورتت را تازه کن بیا صبحانه بخوریم گفتم بچشم عمه جان دست صورتم را شستم آمدم عمه و برادر زاده صبحانه را باهم خوردیم عمه جانم را میدیدم انگار من اولادش باشم آنچنان خوش بود من فردایش سر کار رفتم همرای پسر عمه ام کار های ساختمانی میکردیم در حدود دو ماه همرایش کار کردم و گفت بیا که پول بتم برت گفتم باشه من فردایش سر کار رفتم همرای پسر عمه ام کار های ساختمانی میکردیم در حدود دو ماه همرایش کار کردم و گفت بیا که پول بتم برت گفتم باشه پول قاچاقبریش را دادم و بقیه پولم را داد من ده زنده گیم کار های ساختمانی را انجام نداده بودم یگان وقت که کار هاخیلی سنگین می بود . باز گل سفیدم را به یادم میاوردم و میگفتم که من توانا استم 💪 چون معشوقه ام گل سفید است 😊👸 همین روال ادامه داشت که یکی از روز ها کاکایم یعنی پدر گل سفیدم زنگ زد به عمه جانم خودش گپ زد خانم کاکایم گپ زد یک بار عمه جانم گفت به خانم کاکایم که گل سفید کجاست میخایم همرایش گپ بزنم گوشی بلند گو بود بخدا اقه خوش بودم که من صدای گل سفیدم را مشنوم 😊🤭😇 یک دفعه گل سفید گفت سلام عمه جان الووووووو😄 باور کنید دلم باغ باغ شد 🤗 لب هایم به خنده شده بود دلم شاد بود فکر میکردم که تمام دنیا مال من است 🤗 هر چند چشمانم در تلویزیون بود فکرم ذهنم چسپیده بود به صدای گل سفیدم 😊 این شب مثل شب های دیگر نبود این شب دیگه تنها نمیخوابیدم این شب در فکر این نبودم که فردا چی کار انجام میتیم این شب شب یکی از شیرین ترین شب های زنده گیم بود خب تماس شان تمام شد و من خنده به لب رفتم ده اوطاقم 😇 یک نفس راحت کشیدم و با خود نیت کردم که امشب با گل سفیدم حرف بزنم با خود خلوت کردم و گفتگو را شروع کردم گفتم معشوقه من تو هیچ نمیدانی که چقدر دوستت دارم 🤕 آخر چی کنم چی قسم کنم چطور کنم‌ من توره زیاد دوست دارم زنده گیم باتو زنده گی خواهد بود و بی تو یک تن بی روح ☹ اگه ده زنده گی من نیایی من دیگه تمام خواهم شد 😣 اگه بیایی من میخندم شاد خواهم زیست گل سفیدم من توره زیاد خوش دارم چیزی نمیگی در جوابم 🤒 خندید و رفت 😇 به خودم گفتم ارسلان بچیش خدا بزرگه نگران نباش امشب راحت خوابیدم و صبح هم شاد و خوشخوی بیدار شدم 😊 رفتم مثل هر روز سر کار بعد چند مدت خبر شدم که پشت گل سفید یکی از فامیل ها خواستگار آمده 😡 ای همو خاندانشه 😒 ای همو قوم خویش پدریش را ای همو ملک قریه شانه ای همو گاو گوساله شان را ای همو کوچه و همسایه شان را سلام بتم زیاد قهرم آمده بود خو پیش خود گفتم خیر باشه یک بار دوباره بروم کابل باز به حسابش میرسم😡 کسی که خبر را داد من گوشیش را قد کردم و خاموش کردم گوشیم را چون توان حرف زدن ده این باره نداشتم ☹ و دوباره بعد یک مدت خبر شدم که برایشان جواب رد دادن خب حدود شش ماه همین گونه خانه عمه جانم سپری کردم شوهر عمه خوده پدرم فکر میکردم عمه جانم را مادرم پسر عمه خوده برادر بزرگم و دختر های عمه جانم را خواهر هایم و تصمیم گرفتم که بروم داخل مرکز تهران کسی را نمشناختم حیران مانده بودم که چی گونه بروم میگفتن نرو بخدا هیچ کدام شان راضی نبودن به رفتن من ☹ اما من میخواستم که بعد این خودکفا باشم تنها باشم تا بتانم به پای خود استاده شوم 😊 و بلاخره باز هم کاکا جانم یک رفیقش داخل مرکز تهران بود و مره همون جا فرستاد پیش دوستش همرای دوست کاکایم ده همون محله حدود ده ماه کار های نجاری انجام دادم و اون دوست کاکایم رفت افغانستان من هم دلگیر شدم از اون محله تصمیم گرفتم بروم ترکیه اما پول نداشتم 🙄 تصمیمم را به کاکا جانم پدر گل سفید گفتم به پسر خالیم ربیع گفتم و پسر عمه ام خالد گفتم البته خانواده عمه جانم همه گی شان خبر داشتن پسر عمه ام گفت اگه پول نداری من دارم برایت پول میتم برو من گفتم نخیر پول دارم اما کمی زمان نیاز دارم باید بعضی کار هایم را حل کنم گفت درسته هر قسم دوست داری من تا دو ماه پول قاچاقی خود را حاضر کردم و بردم به خالد دادم گفتم خالد جان هر وقت رسیدم به ثاچاقبر پول را بته گفت باشه خب بلاخره راه افتادم به طرف ترکیه ده این مرز گل سفید زیاد به یادم میامد 🤕 چرا که یک کشور دیگه هم ازش دور میشم 🤒 مرز ترکیه را به دلیلی تک تک ننوشتم چون عزیز ترینم با خواندن مرز ایران به گریه شد ..😔 نخواستم باز هم اون چشمان قشنگش پرُ از اشک لعنتی بشود 🙏 و بلاخره از مرز تیر شدیم روز های خوبی نبود و سپری شد رسیدم استانبول پدر مادر خانوده قوم خویش دوست رفیق همه خبر شدن که من ترکیه رسیدم خوش شدن 😊 یک جایی سر کار شدم گپ زدن شان چقه جالب بود چهار دانه سنگ را که داخل یک قوطی آهنی کهنه بندازی و تکان بته قشنگ لبز ترک ها میشه 🙄😄 یگان روز میرفتم لب ساحل پسر را با دختریکجا میدیدم به یاد گل سفید میفتادم 🤒🤒🤒🤒 و یکی از شب ها از بس در فکرش غرق شدم این را نوشتم من گفتم تا صنف نهم مکتب را خوانده ام برگ سبز تحفه درویش 🙏 امشب باغ دلم غبار سیاه گرفته همه درد روهم آمده سپاه گرفته نیست یارخبراز دل زار ویرانه ام چشمانم پُر اشک انگار گناه گرفته امشب سوختم آفتادم و ریختم نبود آثر از هیچ وحال پگاه گرفته سینه هم پُر از درد امشب نیست کسی اشکم بی فریاد امشب نهاله گاه گرفته *برای ادامه داستان لایک فراموش تان نشه🤭💋🙌🏼*
Image from World Roman ¦ دنیـای رومان: *رومــُ ـان : عشق دختر کاکا بچه کاکا🤭♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : (ســـــوم)* *ن...
❤️ 👍 😢 💔 😂 🌸 🍀 🎀 147

Comments