World Roman ¦ دنیـای رومان WhatsApp Channel

World Roman ¦ دنیـای رومان

12.4K subscribers

About World Roman ¦ دنیـای رومان

*اگر عضو کانال نيستيد از قسمت بالا👆* *(دنبال کردن+یا follow) را بزنید تا عضو کانال شوید* *✨ دنیـــــــــــایـــے رومــــــــــان خوش آمدید! 🙌🏿😼* *🔥 فعآلیّت‌های ما در این کــانــال:* • 💖 *رومان‌های عاشقانه* • 👻 *رومان‌های ترسناک* • 🌍 *رومان‌های ایرانی* • 🇦🇫 *رومان‌های افغانی* • 😢 *رومان‌های غمگین* • 🎭 *رومان‌های صحنه دار* *📲 لینک کانال ما رو فالو کنید و از رومان‌های جذاب لذت ببرید!♥️👇🏼* ‌‌ *https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r*

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/13/2025, 3:49:51 PM

*رومــُ ـان : پسر ساده و دختر هوس باز 🤭♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : (پنجم اخرین)* *نـــاشر : خاکسار صاحب* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`برای ادامه رومان لایک کنید و برای مطالعه قسمت دوم روی لینک ابی کلیک کنید♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7968`* هیچ گاهی زندگی به رویم نخندید ولی میگفتم شکر خدا است راضی بودم بعد از پدرم لیلا ره همه کس همه دارو ندارم می دانستم بعد از ازبین رفتن طفل مان دکه لیلا او لیلا سابق نشد هر روز بهانه گیری میکرد سری هرچی انتقاد می‌گرفت جنگ دواع میکرد خوب فکر میکردم بخاطر ازبین رفتن طفلی مان باشه چیزی نمی گفتم ولی نخیر طفل بهانه بود اصلن لیلا دکه همراهم خوش نبود طفلی دکه برش بیشنهاد کردم ولی نی اصلن اون زن و شوهر سابق نشدیم هم نمی خواست تا زمانی که یک روز دواع کرد گفت مادرم حق بجانب بود وقتی شب به خانه آمدم لیلااز خانه رفت بود وقتی زنگ زدم جواب نداد به خانی پدرشرفتم حاضر نشد که گپ بزنیم گفت برو ولی باید دلیلش ره می فهمیدم بخاطر چی هی قسم رویه میکرد دلیلش چی است که مادرش باز هم مداخله کرد هر فحش و ناسزا که بود نثارم کرد بی دلیل و بی جنبه حیران مانده بودم چی کنم چی چاره ای پیدا کنم یک هفته سپری شد از رفتن لیلا باز هم کوشش کردم همراش حرف بزنم ولی ازم فرار میکرد نمی فهمیدم چی باید کنم همراه پدرش حرف زدم بعد از دو روز برم گفتن دکه زندگی تانه پیش بروده نمی توانیم باید از هم جدا شوین که با هی حرف شأن معنی شکستن قلب ره فهمیدم قلبی که از یک تکه گوشت است نه آهن نه شیشه ونه هم چیزیکه شکسته شوعه ولی از برکت لیلا دانستم که قلب از سنگ کردهسخت تر از گل هم نازک تر قسمی تکه و پارچه کرد قلبم ره که هیچ انتظاری اش نداشتم ولی چرا به کدام دلیل فقد بخاطریکه پول نداشتم خانه مثل قصر نداشتم لوازم انتیک نداشتم یا هم به گفته مادرش قشلاقی بودم بی فرهنگ بودم هم سطحنه بودیم ولی بیشتر از هرچی هر کس دوستش داشتم دلیل زندگی خود دانستمش قسمی شکستم قسمی از بین رفتم که از منصور که همه شفته ای اخلاق زیبایی لیاقت اش بود اثری نماند از اول نمره به 21 یکم درجه رفتم همه حیران ماند او اول نمره با استعداد حالی به درجه آخر رفته چرا امتحان سال چهارم هم ختم شد با کمترین نمرات با زیاد کوشش اسرار لیلا حاضر شد همراه گپ بزنه ازش پرسیدم چرا دلیل رفتار رویه چی است بخاطر چی لیلا برم گفت دیگه در زندگی خود نمی خایم آت مه فکر میکردم شاید زندگی ما تغیر کنه ولی نکرد زندگی خواهرم ره بیبین از ماره بیبین تویله از خانه شما کرده خوب تر است تو حتا مرد هی نیستی یک موبایل خوب بری خود بگیری چی برسه به خواسته های مه مه می خایم طلا بگیرم تو هم زیاد شق نکو لطفن اگر کمی دوستم داری طلاقم ره بدی از حرف زدن لیلا شوکه شدم چی قسم یک به یک تغیر کرد قلبم ره شکست مجبور شدم که لیلا ره طلاق بدم چون به زور نمیشد پیش خود نگهدارمش هیچ زندگی به اساس زور اجبار ساخته نمی شه بعد از دو ماه بلاخره طلاق گرفت لیلا ازم جدا شد بخاطر که زود طلاق بگیره حتااز حق مهر خود گذشت هیچی ازم نخواست در اصل چیزی هم نداشتم که برش بدم تما زمین خانه که داشتم در عروسیبه فروش رسید در طول ای دو ماه شوهری خواهرم هم آمد کاری پاسپورت ویزای خواهرم ره جور کرد که از افغانستان رفتن مه بیخی دیوانه شده بودن اصلن به خود نه بودم چی اتفاقی می افته چی میشه تا که یک روز مادرم دچار حمله قلبی شد شکر خون پیدا کرد و هر لحظه بالا می‌رفت شکر اش بخاطری مه بخاطر مادرم مجبور شدم که دوباره سر پا استادشوم هیچ پولی نداشتم شش ماه از گرایه خانه هم باقی شدم مصارف خانه و دوا های مادرم هم بود به گلی دیوانه شدم کنترول حرکات رفتارم از دستم رفته بود پولی که اصلن برم ارزش نداشت حالی بخاطرش آرزوی مرگ میکردم هر لحظه در دوکان که کار میکردم خواهر زاده اش بهترین دوستم بود استادش هم بودم برش درس میدادم در طول چهار سال چون پسری لایق بودم ریاضی فزیک کیمیاخوب یاد داشتم برش درس میدادم در مقابل پول می‌گرفتم یکی روزی زیاد ناراحت بودم از غریبی گلایه کردم برم پشنهادکار کرد در بخش مدیریت مالی پدرش تجارت قالین و تکه داشت مه هم قبول کردم بعد از چندی زندگی مان خوب شد بخاطر زحمت کشیدن زیاد ام ماش ام هم بالا رفت زندگی مان بهتر وبهتر تر شد لیلا حتا در عروسی خواهرم نیامد چون شوهر خواهرم پسر خالیش میشد حتا روابط خوده مادرش با خالیش قطع کرد اصلن دیکه باهم روبه روی نشدیم وقتی که وضعیت مالی ام خوب شد یک موبایل جدید آیفون گرفتم از دخترا زیاد بدم شد هرچی دختر بود ازشان نفرت پیدا کردم در دفتری که کار میکردم دخترا زیاد بود که برم علاقه‌مند بودن از دانشگاه دفتر در منطقه که زندگی میکردیم ولی بد رقم دلم از زندگی عشق از دوست داشتن سیاه شد لیلا قسمی در دنیا و زندگی گم ام کردم که خودم هم خود ره پیدا نتوانستم دو روز قبل خبر شدم لیلا عروسی مجدد کرده با یک پسر مهندس در کشوری بلجیم و بزرگترین درس زندگی ره برم یاد داد یک متل داریم که «کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم میرسد» پدر شوهر لیلا هم یک تجار است و یکی از شریک های شرکت ما است با هر با رو به رو شدن همراه شأن حالم بد میشه چند باری خواستاری هی شدن که ریس ام مره منفک کنند حتا پول پیشنهاد کردن ریس ام یکی از بهترین آدم روی زمین است و بخاطر که یک کارمند اعتباری شأن استم قبول نکردن منفکم نکردن ولی لیلا برم فهماند که هیچ کسی قابل اعتماد نیست بخصوص دخترا زن ها که اصلن قابل اعتماد باور نیستن برم فهماند دختر چقدر بی وفا استن عشق محبت ره برم غلط فهماند فرق بین عشق و هوس ره برم فهماند همیشه فکر میکردم زن دختر بد ترین ترسناک ترین مخلوق های روی دنیا است یک روزی متن ره خواندم از صفحه و کانال فانوس شب نوشته بود «درخت از ریشه آب میخورد انسان از ذاتش» ‌واقعن هر کی به ذات خود تعلق میگیره هیچ گاه انسان ها شعبه هم نیستن و تمام دخترا خانم ها یک قسم نیستن به گفته بانو حریر پنج انگشت باهم برادر است ولی باهم برابر نیستن آنچه گذشت؟بازگشت نداره! ٫٫ صبر انتخاب نیست اجباره! ٫٫ از چشم افتاده را میل دوباره نیست٫٫ بجنگ واسه لبخند ک این روز کمه......٫٫ حالی واقعین درک کردم که حرف های مادر چی معنی میداد چرانمی خواست همراه لیلا عروسی کنم مه هم سطح خانواده لیلا نبودم قسمی که زندگی کرده بود مه برش ساخته نتانسم ولی یگانه چیزی که قلبم ره آتش میزنه طفلی که منتظری تولدش بودم منتظری پدر صدا کردنش بودم که یک آروزه بود و از خدا میخواهم که لیلا هم منتظر جنین کلمه سال ها منتظر بانه داستان بانو حوریه ره از زبان لیلا شنیده بود وقتی حالا خواندم باورم شد حقیقی بوده بعضی‌های استن که بی گناه قربانی هوس روزگار نامردی روزگار غیرت های بی معنی میشود مه هم انگیزه گرفت داستان خود ره نشر کنم تا درسی عبرتی شوعه به اشخاص که مثل مه استن هیچ گاه از سطح خود بالا کسی ره انتخاب نکنن یک جهان سپاسگزارم از ساحل پنچشیری که داستان و رومان مره نشر ساختن by God all the worlds are in the world .Ask God to give you someone .That will not give you the whole world

Post image
❤️ 😢 👍 😭 💋 💔 💦 😂 😮 128
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/13/2025, 12:32:40 PM

*❤‍🩹رومـان : شـهـر عــــشــق* *❤‍🩹نـاشــر : ساحل پنجشیری* *❤‍🩹نـشـر : دنیای رومان* *❤‍🩹قـسـمـت : ســـــــوم* *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ👇🏼📚❤‍🩹* *https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7964* ─━━━━━━❤‍🩹━━━━━━ میدادند و پول همان قدر میشد که تنها مصرف خوراک فامیلم را پرداخت کنم. یک روز هنگامی که میخواستم سمبوسه پخته کنم و به خانۀ که در آن کار میکردم ببرم، هدیه پرسید: این را چه میکنی؟ با لبخند بسویش نگاهی انداختم و پاسخ دادم: در خانۀ که آخر هفته همیشه رخت شویی میکنم دیروز برایم پول داد تا از راهم مواد سمبوسه با خود به خانه بیاورم و روز بعد برایش ببرم. هدیه عاجزانه طرفم نگاه کرد و گفت: میتوانی زمانی که معاش گرفتی برای من نیز مواد سمبوسه بیاری؟ برایت میاورم خواهر نازم صورتش را بوسیده و گفتم: حتماً و از سبدی که در آن سمبوسه بود برایش یکی دادم...... بعد از چند روز پول هایم را جمع کرده و برای پدرم دادم تا چوب بخرد و بخاری در خانه بگذاریم. پدرم هم پول ها را گرفته و به سوی بازار رفت بعد از یک ساعت دوباره به خانه برگشت و به کمک پدرم بخاری در خانه گذاشتیم. حس میکردم روز های خوشی را سپری میکنم و از آن بی خبر هستم و پی بردم خوشی های زندگی در همین چیز های کوچک است. بخاطر شدت سرما بالاپوشم را برای هدیه دادم و هدیه روز های امتحانش بود و به مکتب میرفت و من با چپنی تابستانی که داشتم به طرف کار میرفتم... در همین روزها بود که به دنبال الیاس و بکتاش سگ دویده بود پای الیاس در سنگ بند شده و افتاده بود و جمپر اش در سیم خاردار بند مانده و پاره شده بود بعد از آن که به خانه رسیدند داستان راه را برای من و مادرم تعریف کردند. نگاهی به صورت و اندام الیاس انداختم. لباس هایش پر از ِگل و چتلی شده بود و در یک چشم دیدم که جمپر اش از کار افتاده و دیگر قابل استفاده نیست. فردای همان روز از صاحبان کار خود معاش پیشکی خواستم تا برای الیاس جمپر، برای پدر و مادرم جاکت، برای هدیه بوت زمستانی و برای بکتاش دستکش بخرم. بسیار عذر کردم تا برایم پول پیشکی بدهند و هر سه صاحب خانه برایم پول دادند. از پول همان، لوازمی که خانواده ام به آن ضرورت داشتند خریدم و همچنان مواد مورد ضرورت خانه را گرفتم و از راه خود مواد سمبوسه را نیز آوردم تا برای هدیه سمبوسه پخته کنم. زمانی که خانه رسیدم برای هر کسی، هر چیزی که گرفته بودم را تقدیم کردم و بعد برای هدیه گفتم: بیا با من آشپزخانه...... هر دو با هم یکجا به سمت آشپزخانه روان شدیم و با هم یکجا شروع به پختن آن کردیم. هر دویما آنقدر سرگرم پختن غذا بودیم که حتا نفهمیدیم که چگونه ساعت گذشت و صدای خنده و مستی ما همه جا را پیچانده بود. سپس با هم به داخل اتاق آمده و همه با هم یکجا نوش جان کردیم. نگاهی به خود و خانواده ام انداختم و دانستم که خوشحالی فامیل چقدر میتواند بالای روح و روان انسان تأثیر گذار باشد. ذهنی که مدت هاست با خود می جنگد و درگیر خودی دارد. انسان تا چه حد میتواند با سنی نا چیزی که دارد خوب و بد را تفکیک کند؟ تا چه حد میتواند درک ذهنی اش را بالا ببرد؟ همۀ اینها را درک میکردم و میدانستم معنای واقعی زندگی چیست! فردای همان روز زمانیکه که میخواستم به طرف کار بروم، دیدم که در خانۀ نزدیکتر ما یک فامیل جدیدی آمده است، همسایۀ قبلی ما خانۀ خود را به این فامیل به فروش رسانده بود و این فامیل تازه کوچ آمده بودند. با آن ها احوال پرسی کردم و آنها را به خانۀ جدید شان خوش آمدید گفتم و بعد از آن به سوی کار حرکت کردم . عصر هنگامی که به خانه برگشتم دیدم که همه اعضای فامیل خوشحال هستند. بعد از سلام و چند کلام........ پرسیدم: چه شده است که همه را اینقدر خوشحال میبینم؟ همه سکوت کردند. دوباره پرسیدم: نکنه که کدام مشکلی پیش آمده و من بی خبر هستم.... کومه هایم سرخ و رنگم سفید پریده بود. منتظر جواب شان بودم. همۀ شان با صدای خنده قهقهقه جواب دادند: چرا اینقدر ترسیدی؟ پدرم با لبخندی که برلب داشت پاسخ داد: دخترم من امروز به دریافت کار رفته بودم و خدا را شکر که دریافتم. با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم و پدرم را در آغوش گرفتم. نمیدانستم که در آن لحظه واقعاً چه بگویم. از خوشحالی زیاد توان حرف زدن را نداشتم هیچ چیزی بر زبانم روان نمیشد. پس از چند ثانیه برای پدرم گفتم: یعنی..... شما.... چی.... واقعاً....... قبل ازینکه حرفم را تمام کنم پدرم گفت: بلی دخترم وظیفه دار شدم. همان لحظه شکر گذاری خداوند را بجا کردم و یک نگاه سراپا به فامیلم انداختم و بادیدن خوشحالی همۀ شان درک کردم که خوشحالی میتواند همین باشد غافل ازهمه امورات زندگی. درک کردم که با اندک حرفی و یا کاری چنان انسان به وجد میاید که گویا هیچ غمی در زندگی نداشته باشد. همه، چنان در شور و اشتیاق بودند که هیچ غمی نمی توانست جلو راه آنها را بگیرد. یک روز که همۀ ما در خانه نشسته و مصروف نوشیدن چای بودیم ،دروازۀ خانه تک تک شد. هدیه: من باز میکنم. دروازه را باز کرد و در قاب دروازه دختران همسایه جدید بودند. هدیه با آنها احوال پرسی کرد و آنها را به داخل خانه دعوت کرد. هر سه دختران وارد خانه شدند و با مادر و دو برادرم احوال پرسی کردند هدیه به سوی آشپرخانه رفت تا برای آنها چای آماده کند. هرسه دختران خود را معرفی کرده و گفتند:ما هرسه خواهر هستیم. بزرگ آنها بهار، دوم فاطمه و کوچک آنها مریم نام داشت، البته کوچک که نبود ولی در بین آنها اولاد سوم بود. هر سه آنها دختران مهربان و خوش خلق بودند و مهربان ترین آنها فاطمه بود. سپس همه با هم شروع به نوشیدن چای کردیم و مصروف قصه شدیم. با آنها خیلی صمیمانه رفتار کردم که گویا هر کی که میدید فکر میکرد سال هاست که همدیگر خود را میشناسیم. بهار متوجه شد که هوا تاریک شده است و فوراً فاطمه و مریم بعد چند ساعت نشستن، برایم گفت که برویم قبل ازینکه دیر شود. با اسرار بیشتر خواستم آنها را بخاطر غذای شب نگهدارم ولی از سوی آنها جواب منفی شنیدم، خب دیگه آنها تازه کوچ آمده بودند و به دیدن آنها اقارب شان بی هیچ وقفه یی می آمدند... بعد از آن، رفت و آمد فامیل ما با فامیل آنها بیشتر گردید و آنها تا نیمۀ های شب خانه ما میبودند و ما در خانۀ آنها. هر موقع که نگاه میکردم اوقات فراغت است از مادرم اجازه گرفته به خانۀ آنها میرفتم و با آنها قصه از دورۀ کودکی، نوجوانی و حتا میشه گفت که پیش بینی آینده را میکردم و تصوراتی که در ذهن داشتم با آنها شریک میساختم و با هم میخندیدیم. آنها همچنان هر آن چیزی که در دل داشتند مخفی نمی کردند و همه حرف ها و کار های که در ذهن شان خطور میکرد را به زبان می آوردند. روز های اخیر فصل زمستان بود و شدت سرما کمتر میشد و بهار نزدیک بود. من و خانواده ام با بسیار خوشحالی و وسایل اندک زمستان را سپری کردیم و زمانیکه بهار فرا رسید،گل ها را آب میدادم و وقتی که باران میبارید چنان لذت میبردم از باران، که گویا تمام خوشی های دنیا در آن نهفته است. مگر باران اینقدر حس خوبی داشت که با باریدنش تصوراتم مثل آیینه به ذهنم میرسید؟ چه بدانم شاید بهترین لحظه دنیا باریدن باران هنگام که به آیندۀ مبهم ات تمرکز میکنی باشد. ولی من سخت عاشق باریدن باران بودم و دوست داشتم که همیشه در هر چهار فصل سال باران ببارد. عاشق و دل باختۀ شاعر معروف بودم که با شعر هایش خط به خط جهان را فتح کرده بود و شعر هایش انگار حرف دلم را بیان میکرد. شاید شنیدن و خواندن شعر برای کسانی که درک از شعر نمی دانند، چیزی ناقصی باشد، ولی وای به حال کسانی که ذره ذرۀ شعر را مثل یک کتاب تفسیر میکنند. من هم از جمله انسان هایی بودم که ذره ذرۀ شعر را به مانند یک کتاب تحلیل میکردم و از خواندن آنها لذت خارق العادۀ میبردم. دوست داشتم که اوقات فراغتم را با خواندن شعر های مولانا به پایان برسانم، چون تک تک اجزای شعر هایش به زندگیم بستگی داشت. هر چند سنم تقاضا نمی کرد که در مورد شعر های عاشقانه حضرت مولانا روز و شب سرگرم باشم و خودم را مصروفش نگهدارم ولی با هر بار شنیدن و خواندن شعر هایش بالای سن و سالم تمرکز نمی کردم. دروغ گفته اند که خواندن اشعار شعرا و تحلیل خودی انسان بی معنا است، ولی هر کسی که گفته میخواهم همرایش مقابل شوم و بگویم...... ( شاید زبان نتواند چیز هایی که در درون انسان است را به نمایش بگذارد، ولی شعر ها و آهنگ هایی که روزمره در همه جا همه کس را به خود جلب میکند حقایق درونی انسان را فاش میسازد....) یک روز با بسیار خوشحالی به سمت خانه می آمدم و در جریان راه با خود کمی کلچه و بغلاوه گرفتم تا وقتی که به خانه رسیدم همه با هم یکجا نوش جان کنیم. به محض اینکه داخل خانه شدم صدایم را بلند کرده و گفتم: مادر من آمدم....!!! به یکباره گی صدای فریاد به گوشم رسید و با بسیار عجله به سوی خانه دویدم به محض اینکه داخل خانه شدم دیدم که مادرم ضعف کرده و از بینی اش خون سرازیر شده است. جریان خون در رگ هایم بند شد و ضربان قلبم شروع به تند زدن کرد و دیگر نتوانستم خود را اداره کنم. هدیه، الیاس و بکتاش بالای سر مادرم نشسته و گریه می کردند. از سرک تکسی گرفته و مادرم را به شفاخانه رساندم و برای پدرم هم خبر دادم. زمانی که به شفاخانه رسیدم. داکتران مادرم را به اتاق عملیات وارد کردند و بعد از چند ساعت، از اتاق عملیات خارج شده و برایم گفتند: مادرت تکلیف قلبی دارد و تازه یک عملیات اش را سپری کرد. با شنیدن چنین حرف فکر از سرم خارج شد و دیگر نتوانستم حرف های داکتر را بشنوم. پیش چشمانم سیاهی لحظه به لحظه در حال پخش شدن بود و نمی توانستم که جای دیگری را تماشا کنم. به زمین افتادم و دیگر نتوانستم بفهمم که چه اتفاق افتاده است؟ بعد از چند دقیقه دوباره سر حال شدم و در دستم سیروم نصب بود، بالای سرم پدرم و فاطمه با مادرش ایستاده بود. داکتر پرسید: خوب هستی دخترم؟ صدای لرزانی که در گلویم جا شده بود و درست شنیده نمیشد گفتم: مادرم چطور است؟ داکتر گفت: حالا خوب است تو تشویش نکن و فعلاً بخواب. از روی چپرکت بلند شدم و نل سیروم را از دستم کشیدم فاطمه نگذاشت که ایستاده شوم با بغضی که در گلویم ترکیده بود گفتم: فاطمه جان تو را قسم بخدا بگو چطور است مادرم؟ آیا زنده است یا نه؟ فاطمه هم که صورتش جزء گریه چیزی را نمی دانست گفت: خوب است عایشه جان تو گریه نکن و فعلاً آرام باش که زود تر خوب شوی. از جایم بلند شدم و به سمتی اتاقی که مادرم بود دویدم فاطمه هر قدر که کوشش کرد تا مانع ام شود نتوانست در عقب اتاق بقیه همسایه ها با پدرم یکجا بودند. بیشتر نگران شدم و از پدرم پرسیدم: پدر جان ترا به خدا قسم بگو که چه شده؟ مادرم زنده است یا نه؟ پدرم مرا در آغوش گرفت و با بغضی که در گلویش شکسته بود پاسخ داد: دخترم آرام باش مادرت زنده است و خدا را شکر که هیچ اتفاقی نیفتاده است. رو به سوی همسایه ها کردم و گفتم: پس این ها بخاطر چه آمده اند؟ پدرم: این ها بخاطری آمدند که برای ما کمک کنند و فردا............. گفتم: فردا چه.....؟ *`ادامه رومان 300 لایک نشر میشه❤‍🩹👆🏼📚`*

Post image
❤️ 😢 👍 🥹 ♥️ 🆕 113
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/13/2025, 7:30:11 PM

*دوستا ‎شب جمعه است همه تان صلوات بفرستید بعد از صلوات یک یک قلبک رنگه بزنید👇*          *ﷺْﷺْ*       *ﷺﷺْ*     *ﷺ ْﷺْﷺ♥️ﷺْﷺ ْﷺْ* *ﷺْ  صلوا على رسول الله ﷺْ* *ﷺ  اللهم صََل وسلم وََبََارَِك ﷺ*   *ﷺ على محمد وُعٌلُى أّلَه ِﷺْ*      *ﷺ وصحبه أجِمَعيِن ﷺْ*          *ﷺ ﷺْﷺﷺ ْﷺ*                *ﷺْ❤‍🩹ْﷺْ*                     *ﷺ* 🩷❤️🩵💙💜🤍🩶🖤❤‍🩹

❤️ 🤍 👍 💖 💜 😮 🥰 ♥️ 217
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/13/2025, 3:51:56 PM

*سلام شبتان بخیر فالور های قندولکم برتان تحفه دارم امشب چی نوع داستان نشر بکنم* ❤👇👇👇❤

❤️ 👍 💗 😢 🤯 🦍 🩷 27
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/13/2025, 5:15:36 AM

*سلام صبح بخیر فالور هایم انلاین داریم برتان فعالیت کنیم عید خلاص شد فعالیت هایمان شروع شد🙃❤🤚*

❤️ 👍 💋 🥹 🙋 22
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/13/2025, 10:30:42 AM

*ســݪام دۅســتـای گــݪــم امــیــد ڪه جـۅࢪ ۅ صـحـتـمـنـد بـاشـید🤍 دۅســتا تــا نگــۅیــم ݪایــڪ ڪنــیـد ݪایــڪ نمــیـڪنـیـد ݪایـڪ تـان بـہ مــا ڪدام نـفـع یـا ضـࢪࢪ نـمـیـࢪسـانـد پـس خــۅاهــش اســت ڪه پــسـت هــا ࢪه ݪایڪ اش ࢪا از `300` بــاݪا ڪنــیــد و ترک نکنید کانال ما بی صدا کنید ره هر روز رومان های جدید پست های جدید برتان امده کدیم همایت کنید کانال ما انفالو نکنید 🖤🍂🥺* > *امــیـد ڪه آزࢪده نــشــده بـاشــیـد❤‍🩹* > *مــمــنـۅن😇*

👍 ❤️ 😂 😏 😢 😮 🫩 50
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/12/2025, 8:25:58 PM

*رومــُ ـان : پسر ساده و دختر هوس باز 🤭♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : (چهــــــارم)* *نـــاشر : خاکسار صاحب* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`برای ادامه رومان لایک کنید و برای مطالعه قسمت دوم روی لینک ابی کلیک کنید♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7947`* لیلا گفت مهم نیست حرف مردم مراسم در خانه میگیرم که پدر مادرش مخالفت کرد مه هم چاره دکه نداشتم مجبور قبول کردم عروس در تالار امپراطور زیاد گزاف تمام میشد البته برای ما که زیاد دوربودیم از چنین مراسم ها بخصوص با هوتل امپراطور مجبور شدیم که خانه دو سه سال میشد خریده بودیم و زمین های که در بدخشان داشتیم فروختم و یک خانه دکه بری خو بهکرایه گرفتیم محفلی عروسی هم به امو جنجال های خودش تمام شد یک زندگی نوع آغاز کردیم لیلا واقعین یک دختر عالیاست همراه مادرم و خواهر هایم زیاد خوش بود خوب بعد از عروسی مصارف پوهنتون لیلا هم به عهده مه شد چون مادرش خاست همی قسم شوعه بخاطر مه مصارف مان زیاد شد از قبل مجبور شدم پوهنتون ره ایلا دادم ولی مادرم لیلا اجازه نداد لیلا گفت مه پوهنتون رها میدم تو ادامه بدی ولی باز هم فامیلش مخالفت کرد مه لیلا گفت لااقل تجیل بگیر مه هم به مدت یک سال تجیل گرفتم شاید یگانه خوبی بود که در حقم کرد برم گفت تجیل بگیر بعد از چند روز دخترا از درس خواندن محروم شدن در اوایل هم یک پرده ایجاد شد در وسط صنف اما بعد تا امر ثانی بند شد به روی همه دختران خوب ماه رمضان هم خلاص شد عید شد هر دوست و آشنا لیلا که به خانی ما می‌آمدم حرف های بد رد میزدن میرفتن خواهر های لیلا هم روی هشأن همراه خوب شد بخاطر لیلا ولی مادر همیشه تحقیر مانمیکرد در زندگی مان دخالت میکرد همیشه می‌گفت یک خانهتنها بگیرین در بلاک زندگی کنین مه همیشه مخالفت میکردم چون خواهر ومادرم تنها بودن هیچ کسی ره نداشتیم خانه همنداشتم چون در وقت عروسی مه تمام زمین و خانه فروخته شد که حق خواهر هایم هم بود چنین چیزی ره قبول کردهنمی تانستم لیلا هم چنین چیزی اصلن نمی خاست خوب فکری مادرش بود یک خانه در کارته چهار کرایه گرفتیم خانی شیک مدرن بود یک خاله لیلا در اتریش زندگی میکرد زمانی که در عروسی ما آمد بعد از چند روزی به خواستگاریخوارم امدن برعکس مادری لیلا خالش یک زنی آرام خوش اخلاق خوش بر خورد بود چون پسری خوبی بود ما هم خواهرم ره دادیم با رضایت خودش البته یک سالی از عروسی مان سپری شد زندگی خوبی داشتم مه هم دوباره درس های خوده ره شروع کردم سال چهارم شد گرچی که سال پنجم ام بود خوب یک سال تجیل گرفتم 10ماه از نامزادی خواهرم شدو یک سال چهار ماه از عروسی خودم میشه به هر سختی که بود زندگی خود ره بیش می‌بریم ولی مداخله مادری لیلا هیچ خلاصی نداشت تا که خبر شدم که لیلا حامله است زیاد خوش بود بخاطر هدیه که خداوند برمان داده هروز بی صبرانه منتظر تولد طفل خودم بودم زیاد خوش بود که از خون و استخوان خودم می‌باشد گرچی فقد یک نیم ماه بود ولی به وجودش در بطن لیلا زیاد خوش بودم میگفتم که تشابی لیلا باشه مثل لیلا و دختر باشه ولی لیلا همیشه می‌گفت پسر باشه مه پسر خوش دارم باشه چشم هایش مثل خودت آبی باشه زیاد خوش بودیم زندگی آرام داشتیم یک روزی مادر لیلا گفت لیلا چند روزی به خانی ما میبرم چند روزی باشه خانی ما مه هم قبول کردم باشه مادری لیلا هیچ مره خوش نداشت و هر وقتی به خانه شأن میرفتم کیانه آمیز حرف میزد تو لیاقت ماره نداری بخاطر جیکر خونی لیلا هیچ نمی رفتم به خانی پدرش بعد از چهار روز برم زنگ آمد که شفاخانه بیا چون وضعیت لیلا خوب نیست هرچی زود تر خوده به شفاخانه رساندم وضعیت لیلا ره پرسیدم برم گفتن که طفل از بین رفت زیاد ناراحت شدم فکر کردم یک تکه ای از وجودم ازبین رفت نفسم بند شد بخاطری طفلی ما زیاد جیکر خون شدم ولی گفتم لیلا سالم باشه برم همه چیز است لیلا مهم است از هرچی برم خداوند طفلی دکه برمان خواهد داد به هی فکر میکردم که لیلا چی رقم نبود طفل مان ره چی رقم قبول خواهد کرد بخاطر لیلا زیاد ناراحت شدم هیچ تحمل درد کشیدنش ره نداشتم تمام ناراحتی و درد کشیدنش ره به جان میخریدم بعد از چند مدت زندگی دکه روزی خوشش ره برم نشان نداد گرچی از اول هم روی خوش زندی ره ندیده بودم *`ادامه رومان 300 لایک دوستان برسانید ادامه میتم❤‍🩹📚👆🏼`*

Post image
❤️ 😢 👍 🆕 😂 😭 💦 🥹 💋 256
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/9/2025, 6:01:52 PM

*رومــُ ـان : عشق دختر کاکا بچه کاکا🤭♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : (پـــــنجم)* *نـــاشر : ساحل پنجشیری* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ ‎ *`برای ادامه رومان لایک کنید و برای مطالعه قسمت چهاࢪم روی لینک ابی کلیک کنید♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7898`* سلام عزیز من♥ زنده گی من نفس های من عشق همیشه گی من و همه کس من این که سال گذشت از نامزدی ما در طول سال باهم یک دو ویا سه بار حرف زدیم با شور وشوق و احساس در این صحبت ها همین که پیبردم دیدگاه مان راه مان مفکوره های مان افکار مان یکسان و به یک جهت سوق شده خیلی خوشحالم خیلی هم خرسندم از داشتن ات میدانم سخت مگذره بیدون من برت تک تک ساعت عذاب است روز هایت شب هایت سنگین است و حتا حس میکنم که گاه گاهی با من حرف میزنی با من میخندی با من قهر میکنی با من بحث های خیالی داری و با تصویر من تخیلی بافی میکنی من همچنان چنین که مینویسم همچون کار ها را انجام میتم میدانی وقته میبینم قهری برت ناز میتم من چنین فکر میکنم که ما از گذشته ها عاشق هم بودیم بیدون این که بدانیم ما به یک دیگر خود ساخته شدیم خداوند( ج) همون روز اول دست تورا به دست من گذاشته و به من گفته متوجه اش باش به من هشدار داده هواست باشه نرنجانیش نگذاری ناراحت باشه من گفتم؛ چشم اطاعت میشه متوجه فرشته ات استم و میباشم لبخند تو قوت من است ♥ چرا که با هر بار دیدن تصویرت روحیه میگیرم انرژی میگیرم قوی میشم شجاع تر میشم محکم و استوار میباشم در عمق سختی و مشکلات فقط کافیه یک بار نگاهم به نگاه ات بیفته یک بار در ذهنم بیایی من دیگه به اسم سختی و مشکلات کلیمه ی را نمشناسم و اون شخص چند لحظه پیش نیستم اون درخت به هم ریخته و خزان نیستم همچو درخت پر ثمر شوخ و شاد ام نگرانم نباش این که تو♥ را دارم من خوبم خوشخالم و خندانم آرزوی من خوشی توست خوش باش چون به لبخند تو من سخت محتاجم 📄 نامه ی مسافر در شهر غربت به نامزد اش #ارسلانت « تو خوبی تو ماه هی فدات بشم الهی🧕 خوانده؛ معین ‏pm:11:12 این نامه را زمانی نوشتم که نامزد بودیم و در تلفون تماس نداشتیم 😊 بعد یک نیم سال خانواده های ما را قناعت دادیم و گل سفیدم را برایش ویزه و پاسپورت گرفتیم راهی ترکیه شد 🤗 من با شور شوق با هیجان با یک دسته گل قرمز ده میدان هوایی منتظرش بودم خیلی هیجان داشتم 🤭 بی صبرانه منتظر بودم . دیدم که هوا پیما نشست کرد 🤗❤ صاحب قلبم آمد بخیر 👸❤ مو هایم را قشنگ درست کرده بودم لباس های شیکم را پوشیده بودم هر کس منتظر مسافرش بود و من منتظر معشوقه ام دیدم که گل سفیدم با لباس سفید چادر آبی و یک بیک تیرک دار سیاه به طرف من روان است لبانم صورتم بی اختیار شده بود پور از خنده شده بود 😊 گل سفیدم که مره دید اون هم به خنده شد 🤗 ده آغوشم گرفتمش گفتم خوش آمدی زنده گیم گل را دادم ده دستش گفتم خسته نباشی ازیت خو نشدی زنده گیم میخندید توبه 🤭 گفتم عزیزم گشنه استی یا تشنه شادخت زیبایم بیکش را گرفتم گفت زنده باشی عشقم گفت ممنون که منتظر ماندی گفت نه ازیت نشدم خیلی هم راحت آمدم گفتم شکر گل سفیدم دستش را گرفتم تاکسی حاضر بود و رفتیم ده نزدیک ترین رستورانت خنده هایش خیلی زیبا بود میخندید هیچ آرام نمیشد بخدا 🤭🤗👸❤ گفتم عشق خودم زیاد خوشحال شدم که بلاخره از نزدیک دیدمت 😊👸😘 و گل سفیدم گفت من هم هیجان دارم بخدا زنده گیم باز به خنده شد 🤭😊👸😘 گفتم بخند جانم بخند هر قدر دوست داری بخند حتا به صدای بلند بخند من هوایت را دارم شادختم ده همین اسنا بود که گارسون آمد گفت بویرون نی استرسنس گل سفیدم گفت این مردکه چی گفت دشنام داد 🤣😂😂😂🤣🤣🤣 الله مردم ازخنده خدایا توبه گفتم نه جانکم میگه چی میخایین گل سفیدم به من گفت چی میخوری من گفتم زنده گیم منیو را بیبین و انتخاب بکن گفت نه تو برم انتخاب بکن ارسلانم الوووو گفتم جانم نمیدانم چی انتخاب کنم گفتم من خو آدانا کباب میخورم گل سفیدم گفت رفیق من هم همو را میخورم گفتم باشه جانم به گارسون گفتم دو دانه آدانا کباب بیار کباب را آورد و باهم نوش جان کردیم بعد گفتم چای مینوشی گفت بلی همرای چای تاتیلی هم خواستیم و نوش جان کردیم تاکسی گرفتیم و راهی خانه شدیم ده چوکی پشت سر باهم نشستیم دستم را محکم گرفته بود . و سرش را گذاشت سر شانه ام لباسم را بود میکرد خیلی برایم خوش آیند بود عشقم کنارم بود من هم از موهای قشنگش بوس کردم گفتم عشقم شکر که دارمت 👸😘 و گل سفیدم گفت نگوووو که باز بازویته چک میگیرم 🤨 الوووو گفتم باشه جانم نگیر توره خدا نمیگم 🤒 دستم را فشار داد و گفت عشق مه زیاد دوستت دارم ❤ من هم گفتم شیرین دلم عشقم نازم 👸😘 بعد نزدیک خانه رسیدیم و پول تاکسی ران را دادم گفتم خوووووش آمدی به خانه ات اون منزل چهارم خانه ماست گفت خوش باشی ارسلانم رفتیم ده آسانسور و دروازه خانه را باز کردم برایش جان پاک را دادم گفتم زنده گیم برو دوش بیگیر که خسته استی گفت باشه زنده گیم من رفتم چای ماندم تا از حمام بیرون شد چای حاضر شد برایش چای ریختم . گفتم قند میخوری گفت نه ارسلانم تلخ مینوشم گفتم باشه عشقم شب ساعت یازده شده بود بعد گفتم زنده گیم حالا خیلی خسته استی تو برو حالا ده اوطاق خواب آرام بخواب باز فردا باهم قصه میکنیم به من گفت باشه اما تو کجا میخوابی🤨 من گفتم من ده صالون میخوابم زنده گیم گفت نه نمیشه من میخایم امشب ده آغوش ارسلانم بخوابم خندیدم گفتم زنده گیم باشه عشقم .رفتیم ده اوتاق خواب ده آغوشم گرفتمش خوابش برد ... صبح قبل از گل سفیدم من بیدار شدم رفتم چای ماندم تخم مرغ رومی دار خوش داشت چون برم گفته بود برایش با دستان خودم درست کردم زیر گاز را کم ماندم چای سبز هم تم کردم تا رفتم بیبینم از در اوتاق خواب بیرون شد و گفت صبح بخیر جانم من هم صبح بخیر کردم گفتم بیدار شدی شیرینم گفت بلی عزیزم چرا بیدارم نکردی گفتم خسته بودی نازم برو دست صورتت را بشوی عزیزم که صبحانه حاضر است گفت باشه دست صورتش را شست و آمد سر سفره باهم صبحانه را نوش جان کردیم بعد صبحانه گفتم زنده گیم اگه میخایی استراحت کو اگه میخایی برویم پارک بازار هرچیز که دلت میخایه برایم بگو نازم 👸😘 گفت پارک برویم خسته نیستم گفتم حتماً عزیزم میرویم دستش را گرفتم باهم رفتیم پارک کنار هم نشستیم ده سرچوکی باهم قصه وخنده کردیم خیلی خوش گذشت چاشت شده بود گفتم زنده گیم گشنه اگه شدی که برویم غذا بخوریم گفت نه بخدا من سیر استم صبح زیاد خوردم و دیر هم خوردیم گفتم باشه جانم هر وقت گشنه شدی بگو گفت باشه حتماً ارسلانم بعد چند ساعتی رفتیم خانه یکمی سودا هم گرفتیم رسیدیم خانه من سودا را بردم آشپز خانه گفتم نازم گفت بلی گفتم لباس های راحتت را بپوش من میخایم غذا پخته کنم آستین هایم را بر زدم گفت نه نه نه مگه من مرده باشم تو غذا پخته کنی 🤨 هههههه خندیدم گفتم تاکه نکاه نکردیم تو مهمان من استی زنده گیم گفت نه نمیشه عشقم من درست میکنم 👩‍🍳 گفتم نخیر گل سفیدم من حاضر میکنم تو برو لباس هایت را تبدیل بکن بلاخره راضی اش ساختم . و غذا شب را من حاضر کردم برش گفته بودم داخل آشپز خانه نیایه بنده خدا اوتو گپگیر ده دان دروازه آشپز خانه استاده است و طرفم عاشقانه سیل میکنه 😍 چقدر روز شب خوش آیند و خوب بود غذای شب حاضر شد باهم نوش جان کردیم گفت ارسلانم چقدر خوش مزه بود دستت درد نکنه گفتم نوش جانت عزیزم اوقه هم تعریفی نیست خو بلاخره گذاره میشه خندید و گفت دستت درد نبینه گفتم زنده باشی عزیزم بعد غذا گفتم جانم فردا سه شنبه است برو امشب وقت بخواب خسته گی هایت برایه فردا میرویم خرید عروسی مارا میکنیم باهم گفت من خسته نیستم برویم هردویما بخوابم بی تو خوابم نمیایه☹ گفتم‌عشق نازم باشه توگکه صدقه شوم که خوابت نمیایه تنهایی . رفتیم خوابیدیم صبح ساعت هشت بیدار شدیم صبحانه را نوش جان کردیم و رفتیم به خرید عروسی مان تمام وسایل خانه را من خریده بودم قبل از این که گل سفیدم بیایه فقط لباس عروسی 👸🤴و یگان چیز های خورد ریزه مانده بود داخل یک مغازه رفتیم یک لباس سفید و خیلی ظریف به چشمم خورد گفتم گل سفید بیا عزیزم این را بیبین چقدر قشنگه 🤗 گل سفید آمد دید گفت بلی قشنگه جانم گفت خوشت آمد من گفتم یکدانیم من نمیدانم ده این چیز ها ☹ اگه نظر من را بخایی تمامش قشنگه 🤒 خندید ههههه گفت ای خدا ارسلانم را بیبین 🤴😘 باز گفتم گل سفیدم بیا برویم وقت زیاد داریم میشه یکی بهتر پیدا کنیم گفت درسته عزیزم بریم رفتیم گشته گشته داخل یک مغازه شدیم دریشی هم داشت گل سفیدم گفت انتخاب بکن من گفتم جانم نخیر تو برم انتخاب بکن .گفتم فقط رنگ سیاه را نگیر دیگه فرق نمیکنه خندید گفت باشه عزیزم رنگ ها زیاد بود سفید سبز لاجوردی سیاه سرمه یی فولادی قهویی جیگری وغیره .... گل سفیدم گفت کدامش را بیگیریم عزیزم من گفتم جانم تو انتخاب بکن برایم 👸😘 گفت اوتو که است پس من برایت انتخاب میکنم ارسلانم 😇 گفت مو هایت هم قهویی است رنگ قهویی را انتخاب میکنم 🤴😘 گفتم بهترینش را انتخاب کردی یکدانیم بلاخره رنگ قهویی را گرفتیم 🤗 یخنقاق سفید و نیکتایی سیاه با بوت های سیاه را انتخاب کرد برایم اولین بار بود ده زنده گیم که عشقم برایم لباس انتخاب کرده بود او هم لباس عروسیم را خیلی خوش بودم 🤭👸😘 بعد گفتم جانم حالی نوبت توست🙄 خندید گفت بلی جانم داخل دوکان لباس های عروس ها را دیدن کردیم یک لباس خیلی قشنگ و ظریف کاری شده بود باهم انتخاب کردیم لباس را ده تن خود کرد شادختم تاجش را گذاشت الوووووو چقه نااااز شده بود نام خدا قشنگ مانند ناااامش گل سفید واری شده بود 👸😘 گفت قشنگ است عزیزم گفتم نه نیست 🙄 گفت چرا خودت گفتی زیباست 🤨🤒 گفتم عزیزم خودت قشنگ استی لباس را زیبا ساختی 🙄😜 خندید گفت عشق نازم ممنون 🤴😘 همین لباس را گرفتیم یک تاج خیلی قشنگ هم انتخاب کردیم و جبلی های زیبا هم گرفتیم با یگان چیز خورد ریزه و رفتیم باهم خانه گل سفیدم گفت باش من بروم یگان چیز درست کنم باهم نوش جان کنیم گفتم نخیر عروووووس خانم زحمت نکش من میرم بیرون غذای حاضر میارم رفتم تا پنج دقیقه غذا گرفته آوردم باهم نوش جان کردیم مادر گل سفیدم زنگ زد گل سفیدم ده گوشی مصروف شد من به اشاره برش گفتم سلام برسان خدمت شان من میرم عزیزم بیرون کمی کار دارم گفت درسته بای بای جانم 🤴😘 من رفتم یک مقدار بود پیش یک دوستم داشتم امروز قرار داشتیم گرفتم و برکشتم خانه . در خانه را زدم گل سفیدم باز کرد گفت آمدی بخیر گفتم بلی جانم آمدم گفت چای حاضر است مینوشی گفتم زحمت نکش من خودم میگیرم چشمایش را کشید دلم میشد بخورم چشمایشه اوتو زیبا شده بود خندیدم گفتم باشه باشه زنده گیم 🤭 بریز که بنوشیم 👸😘 گفتم عزیزم وسایل را خریدیم چی وقت مناسب است به روز عروسی مان گفت جانم نمیدانم همرای خانواده هایمان گپ نزنیم به نظرت گفتم آفرین گل سفیدم خوب میشه زنگ زدم به برادرم همرای پدر مادرم گپ زدم گفتم مثله را برایشان گفتم باز پدرم گفت بچیم پس همرای پدر گل سفید گپ میزنم باز احوال برایتان میتیم گفتم درسته شب شد و من با گل سفیدم غذا را خوردیم بعد غذا وسایل عروسی مان را چک میکردیم که چیزی را فراموش نکرده باشیم زنگ خورد گوشیم و گفتن فردا چهار شنبه است نگیرین به پس فردا روز عروسی تان را که پنجشنبه میشه انتخاب کردیم گفتم باشه پدر جان ممنون سلامت باشین به گل سفیدم گفتم جانم من میرم بخوابم فردا زیاد کار دارم باید انجام بتم گفت درسته جانم شب خوش داشته باشی گفتم عزیزم همچنان👸😘 رفتم خوابیدم صبح بیدار شدم نمازم را خواندم یک ملا آشنا داشتم اما شماره اش را گم کرده بودم رفتم پشت خانه اش صبحانه را خانه اش همرایش نوش جان کردم گفتم ملا صاحب شب پنجشبه عروسیم است بخیر از شما میخااایم بیاین و نکاح مان را بسته کنید ملاصیب گفت حتماً میایم اولادم زیاد خوش شدم گفتم ممنون خدا خیر نصیب تان بکنه ملاصاحب و گفتم من به اجازه تان میروم که کار زیاد دارم گفت برو بچشم پشت پناه ات خدا رفتم یک دوستم احمد نام داشت اوره گرفتم و رفتیم که یک رستورانت را صحبت کنیم . نزدیک خانه ما یک رستورانت خیلی قشنگ و کوچک بود همرایش گپ زدم به تمام رفیق هایم زنگ زدم گفتم شب پنج شنبه در این رستورانت عروسیم است بیاین کسی که با فامیل است هم بیایه کسی که مجرد هم است بیایه این ها حل شد زنگ زدم به گل سفیدم .گفتم عزیزم حاضر شو که میرویم جایی گفت باشه گل سفیدم را گرفتم رفتیم یک آرایشگاه را صحبت کردم به روز پنج شنبه بعد از چاشت صاحب کارم موتر گل پوش را به گردن گرفته بود از اون خیالم جمع بود تقریباً همه چیز حل شده بود خدا را شکر🤲🕋 نزدیک های شام بود که رسیدیم خانه من کمی خسته هم بودم گل سفید چای ماند چای را نوش جان کردیم داخل یخچال غذا چاشت پخته بود غذا بود داغ کردیم نوش جان کردیم گفتم عرووووس خانم 👸 خندید گفت جان شهزادیم 🤴 گفتم فردا روز خوبی پیش روی داریم شکر خدا گفت بلی عزیزم خدا بخیر سپریش کنه گفتم الهی آمین عزیزم 👸😘 گفتم جانم من میخوابم که فکرم آرام باشه کدام چیز را فراموش نکنم گفت باشه جانم نگران نباش همه چیز را گرفتیم چیزی نمانده گفتم خدا را شکر یک دوستم یا خانواده اش ده ترکیه بود .برش گفته بودم که خواهر هایش را با مادرش روز پنج شنبه بفرسته خانه ما که عروس خانمم تنها نباشه اون ها امدن و گل سفید را جمع جور کردن خیلی انسان های مهربان بودن همه جا را جمع جور کردن مادرش به گل سفیدم با هر نگاه میگفت دختر نازم ناااام خدا چقدر زیباستی 👸😘 .گل سفیدم باز میگفت ممنون خاله جان چشمایتان زیباست چند دانه دوست های نزدیکم آمدن و مره گرفته بردن سلمانی و سونا گل سفیدم را گل پوش آمد گرفته بردن آرایشگاه😍 ما سونا رفتیم بعدش سلمانی ساعت پنج شام شده بود برم زنگ آمد از دوستا گفتن داخل رستورانت جمع جووووش است همه چیز حل است گفتم بیشک گفتم خی تو هوایشان را داشته باش من بروم پشت ینگیتان گرفته بیارمش گفت باشه نگران نباش آغا داماد 😂 الله به اولین بار بود این کلیمه را به خودم شنیده بودم فکر کردم کسی قت قتک میتیم بلند بلند خندیدم گفتم باشه رفیق ممنون 🤗 رفتیم آرایشگاه دنبال عروس خاااانمم اووووووووو خدا جان چقه مقبول عروسم را درست کرده بود از خانم آرایگر تشکاری کردم گفت هزار لیره میشه گفتم خانم محترم نامزد من مقبول بود کاری نکردین که 🙄 خندید گفت فدای سرت داماد استی هیچ پول نتی گفتم نخیر شوخی میکنم پولش را دادم و رفتیم بخیر رستورانت تمام مهمان ها در حدود پنجاه نفر بود اوتو بزن برقص بود که هیچ نپرسین هیچ باورم نمیشد این حالت باشه چون از قوم خوش هیچ کس نبود تمامش دوست هایم و فامیل هایشان بودن اما این جان مرگی ها یک قرن شده بود نرقصیده بودن 😂🤣🤣😂😂 زیاد خوش شدم با دیدن این حالت نگو که شاه ره آهنگ ورداشت از دان دروازه تا پیش میز شاه و عروس بزن برقص رفتم عروس میگه نگو جانم 😂😂🤣🤣🤣🤣🤣 گفتم جانم بان که بخدا دو قرن شده من هم نرقصیدیم 🤣😂😂🤣 بلاخره رفتیم نشستیم بخدا بیگانه از فامیل هم کرده یگان جای خوب است همه گی هوای مارا داشت چون میدانستن که ما کس کوی نداریم ده ترکیه هیچ نگذاشتن که حسی برای ما رخ بته بلاخره به همین روال ادامه داشت غذا اوردن اوره هم نوش جان کردیم و همه گی رقص کردن صدا میزدن شاه و عرووووس 👸❤🤴یک موزیک عاشقانه رومانتیک را گذاشتن دستانم را ده کمر👸😘 گل سفیدم گذاشتم گل سفیدم دستانش را ده سرشانه هایم گذاشت🤴 استیج خیلی رومانتیک و شیک بود 😍👏باهم کمی عاشقانه رقصیدیم 👸❤🤴چشمانم را از چشمانش برنمیداشتم گل سفیدم را میدیدم که لبخند هایش از دل جان است👸😘 کیلو کیلو گوشت میگرفتم 🤗 بعد نشستیم و بلاخره مهمان ها آهسته آهسته کم شدن و موتر گلپوش آمد و مارا برد خانه ما #ز_توانم_فراز_نشیب_حیات_بر_آید #یک_خم_آبروی_یار_را_نتوان_کشید ..!😊 این تک بیت هم از دست نوشته های ارسلان *`یک قسم آخرش باقی مانده عزیزا لایک کنین پسان نشر میکنم♥️🤞🏻✋🏼`*

Post image
❤️ 👍 😮 🥺 🎀 💘 💜 😂 70
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/9/2025, 6:04:40 PM

*رومــُ ـان : عشق دختر کاکا بچه کاکا🤭♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : (ششم اخرین)* *نـــاشر : ساحل پنجشیری* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ ‎ *`برای ادامه رومان لایک کنید و برای مطالعه قسمت پنجم روی لینک ابی کلیک کنید♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7898`* عروسی تمام شد و زنده گی مان پیوند جدیدی را برای ما رقم زد 🤲🕋 و من سرکار خود رفتم شب که میامدم یک کسی منتظرم میبود و با لبخند شیرینش میگفت خسته نباشی کمی که دیر سرم میشد زنگ میزد میگفت عزیزم کجاستی نیامدی دلم شاد بود لب هایم خندان 🤗 برایم خوش مگذشت خانه که میامدم غذا حاضر میبود . و غذای مورد علاقه ام را پخته میکرد با مزه میخوردم 👸😘 حالا کنارم معشوقه ام است👸😘 آرزوهای من به واقعیت مبدل شده بود 🕋🤲 گاه گاهی هم میگفتم عزیزم بیا کارت دارم میگفتم دستان قشنگت را بته ناخون هایش را رنگ میزدم💅 هر رنگه که دوست داشتم 👸😘 باز گل سفیدم برایم شیرین شیرین میخندید 👸😘 و من به زنده گی وابسته تر میشدم 😎 به همین شکل زنده گی مان ادامه داشت عاشقانه صادقانه دوستانه گاهی هم مو هایش را نوازش میکردم و میگفتم عزیزم جوتی کردن را خو حالی یاد گرفتیم 🙄 بگذار برایت چوتیش بکنم اگه خراب هم کردم خیره دوباره برایت شانه اش میکنم و چوتیش میکنم 👸😘 و برش همیشه میگفتم گل سفیدم لبخندت قدرت من است تو بخند تا من قدرت مند باشم و برایم میخندید ... یک شب غذا را خوردیم گل سفیدم سفره را جمع کرد ظرف ها را برد آشپز خانه و من عصبانی رفتم سرش 😡 آشپز خانه گفت چی شده عزیزم 🤒 گفتم نوبت مرا چرا میگیری بی انصاف بگذار من بشورم 🤨 خندید و مره ده آغوشش گرفت و گفت مرد مهربانم زیاد دوستت دارم 🤴😘 گفتم عزیزم چرخه گیری نکن 🤨 گپه تیر نکن زنده گیم برو برو پشین پنج دقیقه دیگه میایم 😊 بعضی وقت ها هم با دستان خودم برایش آشپزی میکردم من دو چیز را خیلی خوب پخته میکردم مکرونی و برانی بادنجان خودم ده دهنش غذا را میکردم باز میگفتم عشق نازم خوش مزه آمده میخندید و میگفت نمیدانم چی بگویم میگفتم چیزی نگو جانم همو چشمایته کلبان سوم مه 👸😘 یگان روز که زیاد خسته میبودم میگفت بیا جانم برایت ناااز بتم 😊 الوووو بخدا چقدر لذت داره چشمانم را می بستم سرم را سر زانو هایش مگذاشتم موهایم را نوازش میکرد و برایم میگفت چشم عسلیم موی قهوه ییم مرد زنده گیم عشق مهربانم دارندارم شهزادیم همسر خوبم شیرین دلم بعد خدا تکیه گاه ام دلیل خنده هایم آرامشم اقه آرام میشدم ده آغوشش😊 از این گونه حس ها ده طول زنده گیم نچشیده بودم . گل سفیدم برایم چشاند👸😘 یکی از روز ها آمدم خانه که گل سفیدم رنگ رخش پریده بود 🤒 گفتم زنده گیم چی شده ترسیدی ؟ گفت نه جانم نمیدانم چی شدیم گفتم چی اتفاق برایت رخ داد گفت نمیدانم جانم بی حال استم سری وسایلش را آوردم گفتم بیا برویم پیش داکتر گفت نخیر خوب استم جانم نگران نباش خوب میشم چند دقیقه بعد گفتم نخیر نمیشه باید پیش داکتر بریم بلاخره رفتیم پیش داکتر و برای داکتر گفتم که خانمم بی حال است 😓 داکتر معاینه اش کرد من بیرون از اوتاق داکتر خانم منتظر بودم خیلی نگران شده بودم که خدا ناخواسته چیزی نشده باااشیش قلبم تند تند میزد 😓 یک دفعه مره صدا زدن داخل پاک رنگ رخم سفید شده بود و از استرس و نگرانی به آخر رسیده بودم 🤒😓 گفتم چی شده داکتر صاحب ؟ داکتر گفت من گفته نمیتانم ☹ او خداااااای من قلبم استاد میشد 🤒 گل سفیدم گفت بیا بشین عزیزم و لبخند زد گفتم بگو چی شده عزیزم 🤒 گفت بیا بشین که برایت بگویم 🤨 رفتم نشستم کنار گل سفیدم دستم را گرفت محکم فشار داد 🤒 گفتم زنده گیم بگووو دیگه توره خدا چی شده دیوانه میشم بگووو🤒 گفت ارسلانم گفتم جانم بگوووو گفت من باردار استم 😐 گفتم جدی میگی زنده گیم 🤒 گفت بلی عزیزم داکتر خانم معاینه کرد مره و گفت باردار استی 😊 اووووووو خداااا جان ده آغوشم گرفتمش بوووس بوووووس بووووسش کردم 👸😘 گفتم مه همرایت کار دارم خوووو🙄 کم بود قلبم استاد شوه 😓 گفت عزیزم خب چی میکردم تو بگو 🤨 گفتم هیچ چیز خووووب کردی خانه پدرت پُر از گندم 🙄🤨 خندید و من هم خیلی خوووووش شدم از داکتر تشکاری کردم و دستش را گرفتم گفتم آهسته آهسته راه برو جانم 🙄 به من میگه خوووو همتو 🤨 به فکر اولادت استی چرا دیگه وقت نمیگفتی دستت را بته و آهسته اهسته راه برو 🤨🙄 گفتم الووو زنده گیم نمیدانم بخدا یک یک بار همتو دلم خواست دیگه کدام گپ ده دلم نیست زنده گیم ☹ خندید و گفت عشق نازم شوخی میکنم همرایت عشق مه 🤴😘 رفتیم خانه 👸❤🤴 باهم کمی حرف زدیم و زیاددد خوش بودیم هردویمان گفتم زنده گیم گفت جان گفتم قول بته گفت بخاطر چی 🙄 گفتم اول قولت را بته باز برت میگم گفت نه نمیشه اول باید بگویی که بخاطر چی 🙄.اولوووو چطور کنم همرای این خانم لجبازم یکمی نازش دادم گفتم گل سفیدم عشق نازم جانکم گدیگکم شیرین دلم عشق ارسلانش صاحب قلبم ملکه زنده گیم گفت چرخه گیری ممنوع 😂😂🤣🤣🤣😂الله ازخنده گرده درد شدم 🤣😂😂 هردویما خوووب خندیدیم 👸❤🤴😊 و بلاخره قول داد گفتم سر از فردا تنها مسول خودت نیستی از اولاد ما هم استی تنها متوجه خودت نمیباشی از او خورترک هم میباشی یک نفر غذا نمیخوره حق دونفر را باید بخوری کار های سنگین را انجام نمیتی چیز وزمین را برنمیداری خودت را نگران نمیسازی تشویش چیزی را هیچ نکنی و گفتم شخص سوم ده زنده گی دو نفر زمانی خوبه که نفر سوم خوردترک باشه 😋😊🙄 خندید و گفت زنده گیم نگران نباش من متوجه خود و این طفل معصوم میباشم ده آغوشم گرفتمش 👸😘 گفتم عشق خوبم زیاد زیاد زیاد ممنون مهربانم 👸😘 و گفتم خیلی زیاد دوستت دارم زنده گیم گفت من هم دوستت دارم عزیزم 🤴😘 رفتیم خوابیدیم صبح که بیدار شدم دیدم گل سفیدم خواب است مانند هر روز بوسش کردم و رفتم سر کار ساعت دوازده بچه چاشت وقت غذای ما است غذا را خورده بودم که زنگ گل سفیدم آمد گفت کاغذ را تو گذاشتی روی میز 🙄 گفتم بلی جانم خواب بودی نخواستم بیدارت کنم گفت عزیزم میتانم غذا درست کنم چرا میخایی از بیرون غذا بیاری گفتم زنده گیم میدانم میتانی اما هوس کردم 😊 گفت باشه جانم چی بگویم دیگه بخیر بیایی روزت خوش گفتم ممنون جانم از تو همچنان متوجه خودت باش زنده گیم گفت بچشم جانم همچنان 😊 ساعت شش شام شد و از سرکار رخصت شدم کار من فلز کاری است و من استاد چوش کار یا هم قیناقچی استم به قول ترک ها 😊 رفتم بازار چیز هایی که میگرفتم گرفتم یک مقدار میوه گرفتم کشمش نخود بادام شکولات کاکاو چند دانه چپسک تند شور نوشیدنی گاز دار نگرفتم رفتم خانه زنگ خانه را زدم گل سفیدم در را باز کرد مثل هر روز گفت خسته نباشی عزیزم گفتم زنده باشی خودت هم خسته نباشی وسیله ها را بردم آشپز خانه دو خوراک آدانا کباب گرفته بودم من هم خوش داشتم و گل سفیدم هم خوش داشت داغ داغ بود باهم نوش جان کردیم و چای آورد گل سفیدم همون خوردنی ها را آورد و باهم میخوردیم گفتم عزیزم گفت بلی گفتم چی فکر میکنی که این خورترک پسر است یا دختر 😊😋 خندید گفت میدانم تمام روز ده فکرش بودی 🙄 خندیدم گفتم بلی بخدا جانم تمام روز ده فکرش بودم خب من خوووش دارم طفلک 🤭 و گفتم فقط تو ده فکرش نبودی توبه 🤨🙄 خندید گفت البته که بودم آخر من مادرش استم 😊😋 گفتم مادر زیبایشه صدقه شوم 👸😘 گفتم گل سفیدم 😊 گفت جان گفتم دستت را بته دستش را داد گفتم چشمانت را ببند چشمای زیبایش را بست 😋 ده کف دستش یک تحفه گذاشتم 🤭😇 یک انگشتر خیلی ظریف 💍 ده انگشتش کردم زیاد خوووش شد گفت عزیزم ممنون اما لازم نبود گفتم عزیزم لازم بود یا نبود دلم خواست که یک تحفه ناچیز برایت بیگیرم خوشی های ما بی پایان باشه انشاالله گفت انشاالله عزیزم و گفت خیلی ممنون بابت تحفه قشنگت گفتم قابلت را نداره عزیزم 😊 بخیر کهنه اش بکنی تلویزون روشن بود یک آهنگ عاشقانه گذاشته بود سری بلند شدم از جااایم و تمام چیز ها را جمع کردم میدان را خالی ساختم دستم را برایش دراز کردم 🤭 گفتم بیا باهم برقصیم یکدانیم خندید دستش را داد 👸😘 چشمانم را ده چشمانش دوختم رقص شب عروسی مان را این بار فقط دونفره تکرار کردیم خیلی لذت بخش بود این شب را خیلی به خوشی سپری کردیم 😊🤭 یک هفته مکمل در باری این بحث ما بود که پسر است یا دختر 🤲💏 هردویما فکر و مفکوره مان یکسان است میگفتیم هرکدامش که باشه ما از درگاه الهی سپاس گذاریم 🤲🕋 و خوشحالیم بعد یک مدت رفتیم پیش داکتر معاینه تلویزیونی کردیم داکتر گفت که طفل تان دختر است زیاد خوش شدیم و شکر کشیدیم شب که خانه آمدیم گل سفیدم گفت ارسلانم گفتم بلی عزیزم گفت با خانواده های مان شریک نکنیم 🤭😇 گفتم البته که میکنیم خوشی ما خوشی اوناست زنگ زدم به برادرم گفتم گوشی را به مادرم بته همرای مادرم احوالپرسی کردم و برایش مژده را دادم زیااااد خووووش شد گفت حله گوشی را به عروسم بته 🤨😏 گفتم مادر جان هنوز گپ هایم خلاص نشده 🙄😏 گفت تو پرُ حرف استی بته به عروسم 🙄 گفتم باشه 🤒 دادم به گل سفیدم گوشی را همرایش شیرین شیرین گپ میزد هردویش قصه های زنکایی شان را میکردن من رفتم آشپز خانه گفتم باش راحت حرف بزنند و من چای ماندم تاکه چای را حاضر کردم آوردم گپ های شان خلاص شد بعد گفتم عزیزم به کاکا جانم شان زنگ بزنم همرای اونا هم گپ بزنیم گفت باشه جانم زنگ بزن میخندید توبه فقط کدام گپ خنده دار زده باشم🙄😏 همرای کاکا جانم ماام شیرین شیرین گپ زدم همرای زن کاکا جانم هم احوال پرسی کردم و گفتم گوشی را میتم به گل سفید همرایش گپ بزنید گفتن باشه همرای پدرش گپ زد باز گوشی را پدرش به مادر گل سفید داد خندید و گفت سلام مامان جان 🤭 همی که مامان جان گفت گفتم ارسلان بچیم خوده گوشه کو که مادر دختر راحت گپ خوده بزنند و من طرف گل سفیدم اشاره کردم من میرم بخوابم جانم 😏 گفت شبکت خوش عزیزم دیگه خدا خبر که مادر دختر باهم چی گفتن 🙄 بعد دیشب هر یک روز بعد مادر گل سفید هم زنگ میزد به ما مادر من هم زنگ میزد احوال مارا میگرفتن و من هم خیلی متوجه گل سفیدم بودم که چیز سنگین را نبرداره سر خود فشار نیاره و نو ماه گذشت از مریضی گل سفیدم با آمدن حدیث مان در زنده گی مان 🤲🕋 خوشبختی ها وابسته گی های ما به زنده گی بیشتر بیشتر شد💏👫 زیاد خوش بودیم در زنده گی مان 👸❤🤴 در طول یکنیم سال در عشق ما هیچ تغیر نیامد و من و گل سفید پی بردیم که این عشق جاویدانه خواهد ماند 💏 و هردوی ما همیشه در این کوشش بودیم که قبل از این که زن شوهر هم باشیم چی خوب که دوست هم باشیم 👫 همیشه در زنده گی مان تلاش کردیم که همدیگر خود را آزاد بگذاریم👸❤🤴 پر بال هم دیگر مان را نبندیم 😊 به هم دیگر خود دروغ نگویم 😊 ارزش همدیگر خود را کم نکنیم ❤ احترام همدیگر خود را داشته باشیم 🤲💏 ما از شروع نامزدی مان قول داده بودیم 👸❤🤴 که رفیق های واقعی همدیگر استیم 👫 همدرد همدیگر خود استیم 💏 همه کس همدیگر خود مباشیم 👫 و شکست را به رسمیت نمشناسیم 🤲😊 و ما موافق شدیم که تا این مرحله به پیش برویم از این به بعد هم توکل به الله 🕋🤲👸❤🤴 عشق های واقعی هیچ وقت کهنه نمیشه 👸❤🤴 اسم دختر ناز ما را حدیث گذاشتیم 👯‍♀️ حدیث خوشبختی جدیدی در زنده گی مان بود 💏 #یکی_از_تایپ_های_ارسلان👇 زنده گی است با بن بست ها و خوبی های پشت پرده بدی های دور انداز که معلوم نیست باشیرینی های تلخ گریه های که نمیدانی چیست در عمقش مفکوره های رنگا رنگ چو رنگین کمان چهره ی شاد با طعم درد هست چشمان بورنده که سرشار از الطاف خداست هست پول پرستان حتا دین فروشان دیدم چاپلوسان بخدا فراوان اند رنگ فروشان کم بود حق گویان کمیاب دیده شد خدا پرستان یکی در فکر سیگاریان دیگری ترس خورده از گناه شرابیان یکی در بیابان دیگری هم درقصر شاهان یکی تکیه زد به نقاش خود دیگری در ای کاش خود دیدم مرد عیار در میخانه ساقی در کنج مسجد کرده خانه گفتن یکی بود از زبان تیز دورافتاده ی ازحکمت خدا لبزیز یکی غرق به ثروت و دارایی پدری به غریبی سر چاراهی یکی از بی کسی پیر ویران شد دیگری ازکیف حیات شادخندان شد خیلی ها ازچال و فریب کردن کیف زنده گی دختری را کردن حیف همه تماشاگر بود از دل پاک که گاه گاهی هم میزدن کف 👏 مادری را دیدم کمرش خمیده بود که اندازه ی کوه او رنجیده بود رفیقی دارم که کم رنگ شده است گویا حرف هایش نیرنگ شده است رفیقی دارم به گل هم رنگ است سینه ی من برایش به تنگ است خدایا کی؟ دل ما شاد میگردد این وطن ویرانه ی مان آباد میگردد #ارسلان این شعر بی وزن بی قافیه را ارسلان زمانی مینویسه که گل سفید یک عکس از خود برایش میفرسته و در آن عکس حس میکنه که گل سفید جیگر خون ویا هم ناراحت است در این چشمانت غم چرا است پس خدا هرجاوهردم چرا است ای یار من اندوگین مشو اینها مگذرت غمگین مشو با این حال وزات بهم میخورم من که غمی ندارم غم میخورم #ارسلان *پـــــــایــــــان رومان✋🏼😪*

Post image
❤️ 👍 😂 👏 🖕 😢 😭 😮 🙏 133
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/9/2025, 9:56:59 AM

*خوشحال میشم سهم بیگیرن🍷♥️* *خدم تاجک دست ها بالا🤗🙋🏻‍♀️* 𝐊𝐡𝐚𝐤𝐬𝐚𝐫 𝐒𝐚𝐡𝐢𝐛 ♥️🤞🏻

Post image
😢 🥰 ❤️ 😮 🤗 🙋‍♀️ 😡 😃 👍 317
Image
Link copied to clipboard!