World Roman ¦ دنیـای رومان WhatsApp Channel

World Roman ¦ دنیـای رومان

13.0K subscribers

About World Roman ¦ دنیـای رومان

*اگر عضو کانال نيستيد از قسمت بالا👆* *(دنبال کردن+یا follow) را بزنید تا عضو کانال شوید* *✨ دنیـــــــــــایـــے رومــــــــــان خوش آمدید! 🙌🏿😼* *🔥 فعآلیّت‌های ما در این کــانــال:* • 💖 *رومان‌های عاشقانه* • 👻 *رومان‌های ترسناک* • 🌍 *رومان‌های ایرانی* • 🇦🇫 *رومان‌های افغانی* • 😢 *رومان‌های غمگین* • 🎭 *رومان‌های صحنه دار* *📲 لینک کانال ما رو فالو کنید و از رومان‌های جذاب لذت ببرید!♥️👇🏼* ‌‌ *https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r*

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/19/2025, 5:53:05 AM

*ســـــلام صبح بخیر فالور هایم انلاین هستین فعالیت بخیر شروع کنیم🙃🧡👋*

❤️ 👍 🆕 🎀 💋 🙂 🙄 🙋‍♀️ 42
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/18/2025, 4:15:31 PM

*رومــُ ـان : رومان دختر مزار بچه پنجشیر 🙂♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : ( یـــازده هم)* *نـــاشر : ساحل پنجشیری* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`برای مطالعه قسمت دهــــم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8082`* شمس:در فکر بودم و خيلی جگر خون که جااانم میره از پیشم که یکبار سر صدا شد در پایان فهمیدم که وقت رفتن شان هست فورا پایان رفتم در دهلیز همه خدا حافظی می کردن ولی چشمم دنبال یار بود که به آخر بار چشم های بادامی ش ببینم ولی نبود بعد لالایم شیر ده شانه ام زد گفت وقت رفت در موتر همتو حیران ماندم که چرا رفت یک خدا حافظی به آخر آخرین بار خو می‌کرد مامم روی حویلی برآمدم دیدم همه ده موترا نشستن و لالایم می خواست دروازه حویلی ره باز کنه که صدا کردم بان لالا مه میکنم خودش به گپ فهمید بعد رفتم دوازده ره باز کردم موتر بشیر پیش بود و دیدم که جانائ شمس در ستی پیش روی نشسته‌ ولی سرش خم بود و یک دستش در رویش بود همتو همتو دلم داشت که یک بار سر خوده بلند کنه خو صدایم هم شنید ولی نکرد هر چی میگفتم خدااا حافظ تان بشیر لالا‌بعد موتر از پهلویم تیر شده که دیدم نیم چهرئ یار مزاریم دیدم که گریه کرده میره خدا از دلم خبر داشت دلم بود موتر ايستاده کنم و در آغوش بیگیرمش و بگویم همین جا جای توست ولی حیف که نمی‌توانست باید مثل یک مرد بنام نیک از خود کنم ش وقت رفتن مه هم بالا آمدم و دیگر طاقت نکردم چنان اشک از چشمم میرفت شاید بگوئین بچه ها گریه نمی‌کنند ولی اگر یک نفر سر سخت دوست داشته باشند باز گریه که چی حتا جان هم میتن و مه بخاطر دیبا ایم هر کار میکنم ولی حال بجز گریه کار از دستم نمی‌آمد در خالی کردن بغض م بودم که لالا شیر آمد تک تک کرد گفت شیر:اجازه هست شمس خان شمس:بیای لالا شیر:عااا شمس بچه یش چی شده شمس: تا لالا گفتم صدام پر شد بعد راست مستقيم سر اصل مطلب رفتم گفت لالا بس هست دیگه همی که رسید بیریم مه مزار شیر: اوو اووو چی میگی شمس جان بخیی خی عاشقی تو سخت بوده هههه فکر میکنی آسان هست هییی هییی بچه یش مه یکسال پیشت مرجان ینگه یت رفتم در راه خانه شان درجن درجن چپلق کهنه کردم هههه باز توره ببین شوله خو نیست که پوف کو بخورش گپ یک عمر هست حال کمی که آرام شدی فکر کوو رفتن خو ما میریم حتا تا چین جاپان که بگویی لالایت میره بخاطر تو و عجله کار شیطان هست فکر باز گپ میزنم حال برو یک وضو بیگی نماز خواند باز امروز زود تر ده دفتر حاجی فیروز برو که حسابی دارند خوو بیخی جان لالا حله مه هم رفتم شمس:همیشه لالایم شیر با حرف هایش فکرم صاف میکنه ولا رفتم وضو کردم نماز خود خواند و از خدا خود یک همدم و همسفر خوده خاستم یعنی دیبا جانم ههه اگر قسمت بود خدا وصلت ش زود تر کنه اگر نبود خدا قسمتم کنه ههه آمین دیبا:بلاخره خانه رسیدم ایقدر خسته بودم رفتم حمام کردم و خوده انداختم ولی هیچ خابم نمی برد دلم به یاد شمس ام آب میشد موبایل خود باز کردم و تمام عکس هایش که گرفته بود دیدم هر عکس ش می دیدم و گریه می کردم بعد به یاد همو شب افتادم که یک پاکت برم داد بکس مه باز نکرده بودم رفتم باز کردم پاکت کشیدم باز کردم دیدم که عطر دیوانه کننده خوده مانده یک کمی میخواستم استفاده کنم که نگاهم خورد به دستمال ش تا دیدم اشک در چشم حلقه زد و باران های هندوستان واری گریه می کردم و عطرش گرفتم کمی در دستمالش زدم و بویش استشمام کردم چشم که بسته کردم به یاد همو آغوش شمس افتادم که در سر بام در آغوش هم بودیم ایقدر گریه کردم که خابم برد صبح وقت تر برخاستم حمام وضو کردم نمازم خواندم تا می خواستم کمی اطاقم مرتبط کنم که در گوشیم زنگ آمد گفت ای کسیت جواب دادم گفتم بلی دیبا:بلی شماره ناشناس؛سلام علیکم خوبستی بخیر رسیدن دیبا:امم ببخشید نشناختم ناشناس:ایقدر زود فراموش کردی یعنی یعنی ای صدایی رسا ره فراموش کرد مه دیوانه ره ببین هر ثانیه ذکر دیبا دیبا میکردم ولی ایره ببین مه هم دل داده شمس خان زاده دیبا:تا ای حرف ها ره زد قلبم تند تند می زد نمیفهمم چرا اشک از چشمم جاری شد مچم چشم هست یا چشمه هر دقه گریه هر چی او می گفت بلی بلی دیبا می‌شنوی هیچ حرف زده نمی‌توانستم تا ای که گفت شمس:بنظر وضعیت خوب نیست یا مزاحم هست چطو خو پس خدا حافظ دیبا:نی نی نیی مزاحم نیست فقط تا حرف تمام کنه که گفت شمس:دیبا گریه داری دیبا:نخیر نی گریه ندارم کم گلویم گرفته هست باز صدایم یک رقم میشه شمس؛مره بازی میتی درست که چهریت ماه یت دیده نمی توانم ولی میفهمم که چشم بادامی یت اشک داره ای همو صدا هست که شب آخر با شمس گپ می زد دیبا: *`ادامه رومان 300 لایک نشر میشه❤️🫢`*

Post image
❤️ 👍 😢 🆕 😂 🥹 😮 🤍 🥺 271
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/19/2025, 6:57:45 PM

🤍🍃 *عشق کوتاه هست !* *وفراموش چقدر طولانی!* *تجربه کردی جواب بدی*🤍🍃 *بلی❤️* *نخیر👍* > 𝗞𝗵𝗮𝗸𝘀𝗮𝗿 𝗦𝗮𝗵𝗶𝗯🙂❤‍🩹 .

❤️ 👍 😭 😢 💔 😔 ❤️‍🩹 💯 393
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/19/2025, 7:34:36 AM

*رومــُ ـان : رومان دختر مزار بچه پنجشیر 🙂♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : ( سیزده هم)* *نـــاشر : ساحل پنجشیری* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`برای مطالعه قسمت دوازده هم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8093`* دیبا:اوف چی حال هست جانم برآمد بیگی خورشید ای چیزا ره خودت بسته بندی کو زن ایوریت میشه حله دیگه عروس کل بودن آسان نیست مادر دیبا:توبه دختررر همو تکلیف دار هست یک روز مانده کل کار هاتان تمام کننن خووو دیبا:درست ماه ههه بعد اینکه لوزام عروس جور کردم البته در تزئین دیزاین بنده اول هست بعد رفتم اطاقم دیدم خان زاده 7بار زنگ زده و مطمئن بودم حال خوب صحیح قار هست که چرا جواب ندادم خب البته مه خو گفته بود خیلی کار دارم بخاطر شیرین خوری ولی زنگ زدم هر شب بدون صدا رسایش نمی خابیدم بدون شیندم شعر های زیبایش ههه زنگ زدم گفت شبکه (شماره مورد نظر شما خاموش میباشد ) اوفف حال چی کنم مجبور بخابم ولی هیچ خابم نمیبرود نشد دیگه به نجلا زنگ زدم گفتم باش از او خبر بیگیرم فون او هم خاموش بخیی به تشویش شدم خیلی خسته بود یکبار دیدم صبح شده هیچ نفهمیدم چی وقت خابیدم چی وقت بیدار شدم فردا هم شیرین خوری هست از صبح تا حالی که وقت نان چاشت هست ده بازار هستیم‌ امروز رفتم یک لباس کرایی بیگیرم خب دو سه جور هست دیگه یکیش هم کرایی باشه ههه مارکیت اصغری رفتیم کل دوکان ره گشتیم یک لباس آدم واری بلاخره پیدا کردم به رنگ سیاه و یک دنباله داشت به رنگ طلایی آستن دار یخنش کشتی خیلی مقبول بعد دوکان دار یک لباسک دیگه هم نشان داد اوره هم گرفتم خیلی مقبولک بود از سر زانوم کمی پایین بود به رنگ سر آهسته های آستن هایش اوریب بود خیلی مقبولک بود بعد خانه آمدیم و مصروف تیاری فردا خب یک خواهر داماد بودم گرچه شکر به سر خواهرم لیدا ولی او حال عروسی کرده حتا امشب اونجا بود بخاطر خسران شان خیلی مردم دار هستن رفتم در اطاق حمام کردم بخاطر صبح البته حال هم ساعت 2:13 هست ههه رفتم حمام کردم خاب خو بخییی پریده بود از چشم همه ما یک نفر از خوشی یکی از تشویش که چطو شوه بخیر یکی از بی‌قرار که او فقط لالایم نجیب دیوانه بود خو خیر حال داماد میشه دیوانه دیگه نمیگم بعد این ورخطا نامش میمانم هههه موبایل شارژر نداشتن بخیی در ای یک هفته میشد که همرای شمس ایم گپ نزده بودم از دلتنگ دیوانه شده بودم منتظر موبایلم بود که روشن شوه ولی مره خاب برود که یک بار صدا خورشید شیندم خورشید؛دیبااا دیبااا بیدار شوه او دختر بخیی 4:00 بجه شده اونه شکیب جان روشن کرده موتر حله پیشت عروس بیرین آرایشگاه زود دیگه دیبا:خوو ینگه اوووف مانده شدیم محفل شروع نشده مره خسته کرده رفتم همرای لالایم که پیشت خانه عروس یعنی خانه خواهرم شان موترا بودن حیران ماندم بسته قوم خبر کردن اینا هههه خب مردم دار هست شکوه ره گرفتیم رفتیم آرایشگاه که خیلی عروس داشت آرایشگاه البته دیگه جهان نماه فقط عروس ها ره میگرین خب بلاخره نوبت رسید رفتم زیر آرایش یک آرایش ساده ره انتخاب کردم و گفتم هم که نیم مژه بان در چشم بادامی خب معلوم میشه و بلاخره تمام کرده بود بعد پیش شکوه رفتم که یک کار دیگه آرایشگاه برام کشید شکوه:جانم اینا مو هایم اول جور کردن ببین خوبش شده دیبا:شکوه مگم تو اول لباس پف نمی پوشی چرا ای ماتیکه ره بند کردی شکوه؛ نی لیدا جان گفت که اول ساری دامن بعد پف چراا دیبا؛اوووف جانم برآمد ای لباس زور زده آوردیم تو ندیدی حالی در ای بزنک که بیاره شکوه:خیر به لالایم مه زنگ بزن بگو ده دست یکی روان کنن بیزو ساری دامن خانه ما هست دیبا:ای آرایشگاه ره ببین بجا رویت مو هایت جور کرده لباس یت هم‌نپوشیدی شکوه:خیر جانم حال همینجا جور میکنن حله جانم زنگ بزن که دیر میشه تو هم باید بیری خانه ما دیبا؛ خوو جانم به یازنه ایم زنگ زدم گفتم بشیر همو ساری دامن خانه شما مانده همون آرایشگاه فلان کوچه بیار که تسلیم کنم به عروس خانم بعد خودم در همو موتر خانه شما میایم بیزو مادر شان آمدن بشیر:درست درست هست مه ده دست همی بچه روان میکنم باز خودت هم بیای ده موتر خوو دیبا؛خودت آمده نمیتوانی بشیر; ببخشی خیشنه ایقدر کار هست خو حل نفرم روان میکنم خدا حافظ فعلان دیبا:درست وقت خوش اوووف یازنه ایم هم نمییایه چطو کنم حال یکتا خودت گی نیست مه در ای سر وضع خب بلاخره رفتم لباس پف زو زده آوردم پیش دروازه‌ که میبرم بیزو اینجا کار نمیایه شکوه؛دیباا بیگی ای چادر سفید مره بیپوش همرای ای لباست چپن نکو نمیشه دراز هست دیبا:راست میگی خی باش که ای چادرک سیاه ره بیگرم همین قدر کردم که سر مو هایم انداختم بس بخاطر همی گفته بودم یک آدم خود گی بیایه که مه حجاب نمیکنم یکبار یک دختر آرایشگر صدا کرد که بیاین نفر تان آمده رفتم مجبور همرای همی سر وضع نه بخاطر اینکه خراب بود برعکس خوبش خب رفتم دروازه ره باز کردم دهنم باز و همتو در حیرت می‌دیدم که یک بار با صدایش از حال جامع برآمدم شمس:ماشالله سلام چشم بادامی خودم‌ هیی فقط کدام چیز ترسناک دیده باشی بیگی اینه هم امانتی تان بیگیره دیبا:شمسسسس تو اینجا چی وقت آمدی چرا ایقدر وقت ..... شمس؛اوو آرام اول تو همین بیگی بیبر داخل بعد زود بیای می رسانم که خواهرت گفت زود بیایی دیبا:خو خوو یک دقه پس رفتم داخل قلبم چنان ضربانش تند شده بود دست هایم می لرزید نمی فهمیدم گریه کنم یا خنده پاک دیوانه ها واری شوه بود در دو حالت قرار داشتم لباس تسلیم شکوه کردم که دوباره برگشت خود خیلی استوار گرفتم و رفتم که گفت بیای زود دروازه موتر باز کرد در ست پیشت و موتر روشن شد روانه راه بودیم که قفلی سکوتش ره شکست شروع کرد بسم الله گفت ههه شمس:اول تر از هم بگویم بریت که بسیار مقبول شدی گرچی مقبول بود دوم اینکه چطو بود سوپرایزم گفته بودم که یک سوپرایز دارم بریت دیبا؛شمس چرا خبرندادی عاا یک هفته گم گم بود اولتر ای ره بگو‌ شمس:مره ببین چی میگم تو ج میگی خب خیر مه خو در ای یک هفته مصروف کار بار بودم و تازه موبايل که شماره توست او ره خانه می مانم و دیگه ای که گفتم باش که دلتنگ میشی یا ماره یادت میکنی یا نییی ههه دیبا:فقط بخاطر همی ایقسم کردی آفرین شمس شمس؛ویی حال چرااا ناراحت شدی اگر می‌فهمیدم که از آمدنم خوش نمیشی هیچ نمیامدم یک زنگ میزدم بس دیبا؛گپا ایره ببین توبه ببین باز قهر شدی شمس؛ههه نی نی نشدم بخدا ببین خنده دارم دیبا:معلوم میشه هههه تا این حرف زدم موتر ایستاده کرد و از جیبش کشید یک قوتی گک شمس:بیگی یا اجازه باش که خودم دیبا؛چیی ای چیست بازش کرد یک انگشتر مقبول بود نقره‌ای که دور حلقه ش نگین های خورد بود و یک نگين بزرگ الماس مانند در وسطش خیلیییییییییییییی مقبول بود شمس؛حال دستت میتی یا نی ببین گرچه پیش تو هیچ چیز نیست ای ولی یک تحفه ناچیز از طرف شمس یت قبول کو دیبا؛ در دستم کرد و طرف دید بعد دستم بوسید و گفت ایقسم که نکنی نمیشه ههه بعد موتر روشن کرد در فکر بود طرف انگشتر دیدم که خیلی بل جل چیکرد که شمس گفت شمس؛چیره می بینی فکر میکنی شمس چیز ساختگی ره میاره اصلی هست دلیت جمع دیبا؛با تعجب پرسان کردم شمس ای الماس واقعی هست شمس:هاااا چرا خوشت نمامد دیبا؛نیییی دیگه چرا گرفتی شمس: هااا دیگه خو نمیشد بار اول آمدم اینجا باز دست خالی پیشت می آمدم یک چیز میزی خو باید می گرفتم دیبا:تشکر شمس جانم شمس:چی گفتی نشیندم ههه دیبا؛چیز نی شمس:هییی دنیا دیبا:ویی حال چرا وی میکنی شمس:حال تا کی یک کاری کنم که تو جانم بگویی عاا هههههه حال خو دنیا دنیا مطلب هست انی دیبا؛ خو خی مه مطلب آشنا هستم عااا شمس؛ههه هااا اگر نبودی بدون او هم جانم میگفتی اگر نیستی خو چراا نمیگی دیبا: هیچ اوقسم نیست بدون اوهم میگم فرقش ای هست تو نادیده میگریی شمس؛ خووو خی بگو تو حالی دیبا:اوف شمس تیز برو که ناوقت شده شمس:آفرین گپه تیر میکنی *لایک رومان به 300 برسانید ادامه بانم قند هایم🙂❤️💋✋🏼*

Post image
❤️ 👍 😂 🆕 ♥️ 💋 😍 509
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/18/2025, 5:16:52 PM

*ادامه رومان 300 لایک کنید ادامه نشر میکنم و گرنه نشر نمیشه نظر به لایک همایت شما ادامه میتم و دوستان استیکر های مختلف لایک کنید🙌🏻😊* > *اگرعضوکانال نيستيدازقسمت بالا ⇡ 👆🏽 (دنبال کردن+یاfollow) رابزنیدتاعضوکانال شوید.🤤🫦*

❤️ 👍 🙏 ♥️ 🎀 😏 😢 😭 99
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/19/2025, 10:17:24 AM

*❤‍🩹رومـان : شـهـر عــــشــق* *❤‍🩹نـاشــر : ساحل پنجشیری* *❤‍🩹نـشـر : دنیای رومان* *❤‍🩹قـسـمـت : ششــــــم* *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ👇🏼📚❤‍🩹* *https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8065* ─━━━━━━❤‍🩹━━━━━━ خانم شهلا با وجود صدای رسای خودش چطور مرا در سطح شعر و شاعری میبیند؟ زمانیکه کتابش را به من داد خودش چطور میکرد؟ اصلاً کاملاً فراموش کرده بودم که وقتی کتابش را به من داد ازش بپرسم خودش دیگری از این کتاب دارد یا خیر؟ بی خیال همه حرف هایی که تا حالا مرا درگیرش کرده بود شدم. وقتی که کتاب را باز کردم و اولین رباعی اش را خواندم، نوشته بود. رباعی 1 آن دل که شد او قابل انوار خدا پر باشد جان او ز اسرار خدا زنهار تن مرا چوشمع تنها مشمر کو جمله نمک شد به نمک زار خدا رباعی 2 آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا وان نقش تو از آب منی نیست بیا در خشم مکن تو خویشتن را پنهان کان حسن تو پنهان نشدنی نیست بیا با هر بار خواندن رباعی های بعدی دلم به وجد می آمد و بیشتر وابسته خواندنش میشدم. بعد از ترک خانه ها، مهره بافی و خیاطی را آغاز کردم و وسایلی که از مهره و خیاطی می ساختم به فروش میرساندم.و همچنان پول بیشتری بدست میاوردم. مدت ها گذشت و زندگی ما روز به روز بهتر میشد و پدرم توانست که در دو جای کار پیدا نماید و مادرم نسبت به گذشته خوبتر شد و دوباره بر سر تنور رفت. همۀ همسایه ها با دیدن مادرم خوشحال شدند و مریم همچنان هر روزه به خانۀ ما می آمد. فاطمه از مکتب فارغ شد و راهیاب دانشگاه گردید. هر روز بعد از اینکه دروسش را تمام میکرد به خانۀ ما سر میزد و احوالم را می گرفت. از مکتب با نمرات بسیار بالا فارغ شد و بعداً پس از مدتی هدیه هم با اخذ نمرات عالی به دانشگاه در رشتۀ حقوق راه پیدا کرد، در این مدت نسبت به گذشته خیلی تلاش میکردم تا بیشتر پول بدست بیاورم و مصرف دانشگاه هدیه را تحویل دهم. وسایل مهره بافی را بیشتر میساختم و همچنان در نزدم خیاطی بیشتر انجام میدادم تا اینکه پول بیشتر بدست بیاورم. هدیه یک سال دانشگاه را با بسیار خوشحالی سپری کرد و پدرم و مادرم بیشتر زحمت می کشیدند و آنها نیز خوشحال بودند. روز به روز هم در صورت خود تغییرات مشاهده میکردم. موهای قهویی، ابرو های پرپشت، چشمان عسلی، جلد سفید، بینی دراز و لب های کوچک و چالی که در هر دو گونه ام »چقری کومه« قرار داشت از جمله مشخصات صورتم بود. موهای زیبای درازی داشتم که هرکس با دیدنش محو زیبایی آن میشد. هر روز خود را درآیینه نگاه میکردم و به این نتیجه میرسیدم که خلقت خداوند را میتوان در صورت یک شخص نگاه کرد. چه چشمان زیبا، چه صورت زیبا، یعنی این من بودم که اینقدر زیبا و جذاب بودم. خداوند چه زیبا خلق کرده بنده هایش را. چه زیبا آفریده نمازگذارانش را. از حق نگذریم خیلی زیبا و جذاب بودم، هر قدر که غم روزگار بر سرم میزند یکبار که خود را در آیینه برانداز میکردم با مشاهده کردن صورتم همه غم هایم از بین میرفت و با خود میگفتم: اگر از بعضی چیزهای زندگی کم هستم، خدا را شکر که در وجودم از هیچ چیزی کمبود نیستم، با هربار شنیدن این جملاتم هدیه را حرص می گرفت و میگفت: بگذار که من تعریفت را بکنم. میدانستم که با این حرف هایم قهر میشود و همیشه در مقابلش میگفتم: تو که دیگه حسودیت میشود نمی خواهی چیزی در باره صورت زیبایم بگویی. همیشه چشمانش را در مقابلم تنگ میکرد و چیزی نمی گفت. از جمله دختر هایی بودم که همیشه خود را تعریف و توصیف میکردم. هر شب چند غزل از دیوان شمس را مطالعه میکردم و چون از طرف روز وقت عاری از کار را روزگار برایم تعیین نکرده بود به همین دلیل تا ناوقت های شب بیدار میبودم و با خود میخواندم..... هر چند همه از رباعیاتش را تحلیل و تجزیه میکردم ولی غزلی را در میانش دریافتم که مرا بیشتر وابسته خود کرده بود که حتا باعث شد بقیه سال های زندگیم را با همین غزل ناب تعبیر کنم. در نگنجد عشق در گفت و شنی عشق دریاییست قعرش ناپدید قطره های بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن بحرست خرد از کجا میدانستم که با تعبیر این غزل زندگیم را نیز پیش بینی میکنم؟ از کجا میدانستم روزهایی که آرزویش را داشتم و منتظرش بودم با یک دنیا عشق و علاقه مرا هم جستجو میکند؟ از کجا میدانستم که بعد از آن همه دلگرمی و خوشی زمانیکه روزگار چهرۀ خورشید زده اش را به صورتم مجسم ساخته است در عقبش چه برنامه ریزی کرده است؟ هدیه صنف دوم دانشگاه بود، که الیاس و بکتاش از مکتب فارغ شدند و آنها هم با نمرات فوق العاده عالی وارد دانشگاه شدند، در دانشکده طب معالجوی. همیشه مصروف مهره بافی، و خیاطی بودم و کارم روز به روز بیشتر رونق پیدا میکرد وهر شب ساعت دو میخوابیدم و ساعت پنج یا شش صبح بیدار میشدم. یک روز در جریان خیاطی بودم که مادرم و پدرم آمدند و مستقیم با من نشستند. مادرم: دخترم میشه چند لحظه حرف بزنیم؟ با لبخندی که بر لب داشتم گفتم: البته مادرجان چرا نه؟ تکه های خیاطی را کنار گذاشتم. پدر: دخترم ما را ببخش که نتوانستیم ترا به آرزو هایت برسانیم...!!! من: چه.... کدام آرزو.... شما در باره چه فکر میکنید؟ مادرم: میدانم که میدانی دختر نازم، تو بخاطر ما از درس و تحصیل ات محروم گردیدی. از جایم بلند شدم، نزدیک شان رفتم و دستان هر دویشان را بوسیدم و سپس با لبخندی که لبانم را فرا گرفته بود پاسخ دادم: مشکلی نیست، شاید در قسمت من همچین چیزی نبود،بزرگترین افتخار من اینست که همه با هم یکجا هستیم و من تشویش این را ندارم که درس خواندم یا خیر...... آنها همچنان صورتم را بوسیدند و گفتند: انشأالله که روزی صاحب خوشبختی های دنیا شوی دخترم و هیچگاه روی بدبختی و سختی های زندگی را نبینی... نگاه کردم که چشمان مادرم و پدرم نم دار شده و گلوی شان پر از بغض گردیده است. هر دوی آنها را گفتم: بلند شوید نفس هایم، شما که جگرخون میباشید صد در صد که من هم جگرخون میباشم. و دوباره به کارم آغاز کردم. دو سال بعد....... به دلیل اینکه مواد خوراکه در آشپزخانه کمبود بود، خواستم یک روز به بازار بروم و هر چیزی که در خانه نیاز است با خود بخرم. پس از اینکه مواد مورد ضرورت خانه را گرفتم متوجه شدم که در دست یک خانم پاکت های بسیار سنگینی است و توان بلند کردن آنرا ندارد. سویش رفتم و برایش گفتم: میتوانم برای تان کمک کنم؟ خانم لبخندی زد و گفت: نخیر عزیزم موتر در آن طرف است تو زحمت نکش، شام است و هوا تاریک میشود، تو برو خانه..... من: هیچ زحمتی نیست اول پاکت های شما را تا نزدیک موتر میرسانم بعد خودم به خانه میروم. پاکت های آن خانم را تا نزدیک موتر رساندم و هنگامی که میخواستم به طرف خانه حرکتکنم خانم نگذاشت که خودم شخصی بیایم.... هر قدر سعی کردم که خودم به تنهایی خانه بیایم ولی آن خانم با اصرار بیشتر نگذاشت که بیایم..... نگاهی مهربانی به من انداخت و گفت: بیا این بار نوبت من است اول تو را به خانه میرسانم و بعداً خودم به خانه میروم. خجالتی که در صورتم دقیق مشاهده میشد اصرار کردم و گفتم: شما هیچ زحمت نکشید من خودم میروم، ولی خانم اجازه نداد. هر دوی ما سوار موتر شدیم. در جریان راه خانم از من چند سوالی پرسید: خانم: نام زیبایت چیست و در کجا زندگی میکنی؟ من هم با لبخند پاسخ دادم: نامم عایشه است و در ایستگاه بالا زندگی میکنیم. در جریان صحبت های مان ازدحام ترافیکی شد و هوا بیشتر تاریک میشد. تلفونم زنگ خورد، نگاه کردم که مادرم زنگ زده است. من: بلی مادر جان. مادر: بلی جان مادر، کجاهستی؟ هوا تاریک شده است؟ چرا تا هنوز نرسیدی؟ من: در راه هستم مادرجان میایم تشویش نکن سرک بسیار پر ازدحام است. مادر: درست است بیا دخترم. مبایل را قطع کرده و در جیبم گذاشتم. خانم دوباره پرسید: عایشه جان، شما چند خواهر و برادر هستید؟ دوباره جواب دادم: ما دو خواهر و دو برادر هستیم، خانم... خانم: شما خواهرها و برادرها چه کار میکنید؟ من: خب..... چیز..... راستش من تا صنف هشت مکتب درس خواندم و بعداً نتوانستم به تحصیلم ادامه بدهم اما خواهرم صنف چهارم دانشگاه و برادرانم صنف دوم دانشگاه هستند. خانم: چرا خودت نتوانستی درس بخوانی؟ من: چون وضعیت اقتصاد ما بهتر نبود و نتوانستم درسم را ادامه بدهم. خانم: هیچ تشویش نکن دختر نازم. حالا چیکار میکنی؟ من: حالا مهره بافی و خیاطی میکنم. پس از نیم ساعت به خانه رسیدم و با آنها خداحافظی کردم. از آن ها تشکری کرده و آنها را به خانه دعوت کردم، ولی خانم که خیلی مهربان و سخاوتمند به نظر می رسید گفت: که کدام روز دیگه باز میایم فعلاً ناوقت است. به خانه داخل شدم و با همه اعضای خانواده احوال پرسی کرده و داستان راه را برای شان تعریف کردم. مادرم هم با عاطفه و مهربانی که در دل داشت گفت: کاش این خانم به خانه می آمد تا چند لحظه با هم قصه میکردیم. پدرم هم که آن خانم را ندیده بود گفت: هرچند که ندیدمش ولی از گفته های عایشه خیلی خانم مهربان به نظر میرسد. سپس غذای شب را همه با هم نوش جان کردیم وهر کدام ما به قسمتی که میخوابیدیم، رفتیم. تمام شب به فکر این خانم مهربان بودم و بعد هم بدون اینکه روجایی و یا کمپل بر سرم کش کنم خوابیدم. صبح هم که از خواب بیدار شدم خود را در آیینه دیدم و با خود زمزمه کردم:قد میگه مه، لب میگه مه، چشم میگه مه، ابرو میگه مه. با شنیدن آواز مادرم از جا پریدم، در عقبم ایستاده بود و مرا با لبخندی که بر لب دارد تماشا میکرد. مادر: میبینم که بسیار خوشحال هستی دخترم...!! من هم که با دیدن مادرم بسیار حیرت زده شده بودم گفتم: سَ سلام مادر جان ! مادر: چرا اینقدر از دیدنم هیجان زده شدی، نکنه که کدام جن را دیدی چی؟.....و خندید.....> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :ششم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15156 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ خانم شهلا با وجود صدای رسای خودش چطور مرا در سطح شعر و شاعری میبیند؟ زمانیکه کتابش را به من داد خودش چطور میکرد؟ اصلاً کاملاً فراموش کرده بودم که وقتی کتابش را به من داد ازش بپرسم خودش دیگری از این کتاب دارد یا خیر؟ بی خیال همه حرف هایی که تا حالا مرا درگیرش کرده بود شدم. وقتی که کتاب را باز کردم و اولین رباعی اش را خواندم، نوشته بود. رباعی 1 آن دل که شد او قابل انوار خدا پر باشد جان او ز اسرار خدا زنهار تن مرا چوشمع تنها مشمر کو جمله نمک شد به نمک زار خدا رباعی 2 آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا وان نقش تو از آب منی نیست بیا در خشم مکن تو خویشتن را پنهان کان حسن تو پنهان نشدنی نیست بیا با هر بار خواندن رباعی های بعدی دلم به وجد می آمد و بیشتر وابسته خواندنش میشدم. بعد از ترک خانه ها، مهره بافی و خیاطی را آغاز کردم و وسایلی که از مهره و خیاطی می ساختم به فروش میرساندم.و همچنان پول بیشتری بدست میاوردم. مدت ها گذشت و زندگی ما روز به روز بهتر میشد و پدرم توانست که در دو جای کار پیدا نماید و مادرم نسبت به گذشته خوبتر شد و دوباره بر سر تنور رفت. همۀ همسایه ها با دیدن مادرم خوشحال شدند و مریم همچنان هر روزه به خانۀ ما می آمد. فاطمه از مکتب فارغ شد و راهیاب دانشگاه گردید. هر روز بعد از اینکه دروسش را تمام میکرد به خانۀ ما سر میزد و احوالم را می گرفت. از مکتب با نمرات بسیار بالا فارغ شد و بعداً پس از مدتی هدیه هم با اخذ نمرات عالی به دانشگاه در رشتۀ حقوق راه پیدا کرد، در این مدت نسبت به گذشته خیلی تلاش میکردم تا بیشتر پول بدست بیاورم و مصرف دانشگاه هدیه را تحویل دهم. وسایل مهره بافی را بیشتر میساختم و همچنان در نزدم خیاطی بیشتر انجام میدادم تا اینکه پول بیشتر بدست بیاورم. هدیه یک سال دانشگاه را با بسیار خوشحالی سپری کرد و پدرم و مادرم بیشتر زحمت می کشیدند و آنها نیز خوشحال بودند. روز به روز هم در صورت خود تغییرات مشاهده میکردم. موهای قهویی، ابرو های پرپشت، چشمان عسلی، جلد سفید، بینی دراز و لب های کوچک و چالی که در هر دو گونه ام »چقری کومه« قرار داشت از جمله مشخصات صورتم بود. موهای زیبای درازی داشتم که هرکس با دیدنش محو زیبایی آن میشد. هر روز خود را درآیینه نگاه میکردم و به این نتیجه میرسیدم که خلقت خداوند را میتوان در صورت یک شخص نگاه کرد. چه چشمان زیبا، چه صورت زیبا، یعنی این من بودم که اینقدر زیبا و جذاب بودم. خداوند چه زیبا خلق کرده بنده هایش را. چه زیبا آفریده نمازگذارانش را. از حق نگذریم خیلی زیبا و جذاب بودم، هر قدر که غم روزگار بر سرم میزند یکبار که خود را در آیینه برانداز میکردم با مشاهده کردن صورتم همه غم هایم از بین میرفت و با خود میگفتم: اگر از بعضی چیزهای زندگی کم هستم، خدا را شکر که در وجودم از هیچ چیزی کمبود نیستم، با هربار شنیدن این جملاتم هدیه را حرص می گرفت و میگفت: بگذار که من تعریفت را بکنم. میدانستم که با این حرف هایم قهر میشود و همیشه در مقابلش میگفتم: تو که دیگه حسودیت میشود نمی خواهی چیزی در باره صورت زیبایم بگویی. همیشه چشمانش را در مقابلم تنگ میکرد و چیزی نمی گفت. از جمله دختر هایی بودم که همیشه خود را تعریف و توصیف میکردم. هر شب چند غزل از دیوان شمس را مطالعه میکردم و چون از طرف روز وقت عاری از کار را روزگار برایم تعیین نکرده بود به همین دلیل تا ناوقت های شب بیدار میبودم و با خود میخواندم..... هر چند همه از رباعیاتش را تحلیل و تجزیه میکردم ولی غزلی را در میانش دریافتم که مرا بیشتر وابسته خود کرده بود که حتا باعث شد بقیه سال های زندگیم را با همین غزل ناب تعبیر کنم. در نگنجد عشق در گفت و شنی عشق دریاییست قعرش ناپدید قطره های بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن بحرست خرد از کجا میدانستم که با تعبیر این غزل زندگیم را نیز پیش بینی میکنم؟ از کجا میدانستم روزهایی که آرزویش را داشتم و منتظرش بودم با یک دنیا عشق و علاقه مرا هم جستجو میکند؟ از کجا میدانستم که بعد از آن همه دلگرمی و خوشی زمانیکه روزگار چهرۀ خورشید زده اش را به صورتم مجسم ساخته است در عقبش چه برنامه ریزی کرده است؟ هدیه صنف دوم دانشگاه بود، که الیاس و بکتاش از مکتب فارغ شدند و آنها هم با نمرات فوق العاده عالی وارد دانشگاه شدند، در دانشکده طب معالجوی. همیشه مصروف مهره بافی، و خیاطی بودم و کارم روز به روز بیشتر رونق پیدا میکرد وهر شب ساعت دو میخوابیدم و ساعت پنج یا شش صبح بیدار میشدم. یک روز در جریان خیاطی بودم که مادرم و پدرم آمدند و مستقیم با من نشستند. مادرم: دخترم میشه چند لحظه حرف بزنیم؟ با لبخندی که بر لب داشتم گفتم: البته مادرجان چرا نه؟ تکه های خیاطی را کنار گذاشتم. پدر: دخترم ما را ببخش که نتوانستیم ترا به آرزو هایت برسانیم...!!! من: چه.... کدام آرزو.... شما در باره چه فکر میکنید؟ مادرم: میدانم که میدانی دختر نازم، تو بخاطر ما از درس و تحصیل ات محروم گردیدی. از جایم بلند شدم، نزدیک شان رفتم و دستان هر دویشان را بوسیدم و سپس با لبخندی که لبانم را فرا گرفته بود پاسخ دادم: مشکلی نیست، شاید در قسمت من همچین چیزی نبود،بزرگترین افتخار من اینست که همه با هم یکجا هستیم و من تشویش این را ندارم که درس خواندم یا خیر...... آنها همچنان صورتم را بوسیدند و گفتند: انشأالله که روزی صاحب خوشبختی های دنیا شوی دخترم و هیچگاه روی بدبختی و سختی های زندگی را نبینی... نگاه کردم که چشمان مادرم و پدرم نم دار شده و گلوی شان پر از بغض گردیده است. هر دوی آنها را گفتم: بلند شوید نفس هایم، شما که جگرخون میباشید صد در صد که من هم جگرخون میباشم. و دوباره به کارم آغاز کردم. دو سال بعد....... به دلیل اینکه مواد خوراکه در آشپزخانه کمبود بود، خواستم یک روز به بازار بروم و هر چیزی که در خانه نیاز است با خود بخرم. پس از اینکه مواد مورد ضرورت خانه را گرفتم متوجه شدم که در دست یک خانم پاکت های بسیار سنگینی است و توان بلند کردن آنرا ندارد. سویش رفتم و برایش گفتم: میتوانم برای تان کمک کنم؟ خانم لبخندی زد و گفت: نخیر عزیزم موتر در آن طرف است تو زحمت نکش، شام است و هوا تاریک میشود، تو برو خانه..... من: هیچ زحمتی نیست اول پاکت های شما را تا نزدیک موتر میرسانم بعد خودم به خانه میروم. پاکت های آن خانم را تا نزدیک موتر رساندم و هنگامی که میخواستم به طرف خانه حرکتکنم خانم نگذاشت که خودم شخصی بیایم.... هر قدر سعی کردم که خودم به تنهایی خانه بیایم ولی آن خانم با اصرار بیشتر نگذاشت که بیایم..... نگاهی مهربانی به من انداخت و گفت: بیا این بار نوبت من است اول تو را به خانه میرسانم و بعداً خودم به خانه میروم. خجالتی که در صورتم دقیق مشاهده میشد اصرار کردم و گفتم: شما هیچ زحمت نکشید من خودم میروم، ولی خانم اجازه نداد. هر دوی ما سوار موتر شدیم. در جریان راه خانم از من چند سوالی پرسید: خانم: نام زیبایت چیست و در کجا زندگی میکنی؟ من هم با لبخند پاسخ دادم: نامم عایشه است و در ایستگاه بالا زندگی میکنیم. در جریان صحبت های مان ازدحام ترافیکی شد و هوا بیشتر تاریک میشد. تلفونم زنگ خورد، نگاه کردم که مادرم زنگ زده است. من: بلی مادر جان. مادر: بلی جان مادر، کجاهستی؟ هوا تاریک شده است؟ چرا تا هنوز نرسیدی؟ من: در راه هستم مادرجان میایم تشویش نکن سرک بسیار پر ازدحام است. مادر: درست است بیا دخترم. مبایل را قطع کرده و در جیبم گذاشتم. خانم دوباره پرسید: عایشه جان، شما چند خواهر و برادر هستید؟ دوباره جواب دادم: ما دو خواهر و دو برادر هستیم، خانم... خانم: شما خواهرها و برادرها چه کار میکنید؟ من: خب..... چیز..... راستش من تا صنف هشت مکتب درس خواندم و بعداً نتوانستم به تحصیلم ادامه بدهم اما خواهرم صنف چهارم دانشگاه و برادرانم صنف دوم دانشگاه هستند. خانم: چرا خودت نتوانستی درس بخوانی؟ من: چون وضعیت اقتصاد ما بهتر نبود و نتوانستم درسم را ادامه بدهم. خانم: هیچ تشویش نکن دختر نازم. حالا چیکار میکنی؟ من: حالا مهره بافی و خیاطی میکنم. پس از نیم ساعت به خانه رسیدم و با آنها خداحافظی کردم. از آن ها تشکری کرده و آنها را به خانه دعوت کردم، ولی خانم که خیلی مهربان و سخاوتمند به نظر می رسید گفت: که کدام روز دیگه باز میایم فعلاً ناوقت است. به خانه داخل شدم و با همه اعضای خانواده احوال پرسی کرده و داستان راه را برای شان تعریف کردم. مادرم هم با عاطفه و مهربانی که در دل داشت گفت: کاش این خانم به خانه می آمد تا چند لحظه با هم قصه میکردیم. پدرم هم که آن خانم را ندیده بود گفت: هرچند که ندیدمش ولی از گفته های عایشه خیلی خانم مهربان به نظر میرسد. سپس غذای شب را همه با هم نوش جان کردیم وهر کدام ما به قسمتی که میخوابیدیم، رفتیم. تمام شب به فکر این خانم مهربان بودم و بعد هم بدون اینکه روجایی و یا کمپل بر سرم کش کنم خوابیدم. صبح هم که از خواب بیدار شدم خود را در آیینه دیدم و با خود زمزمه کردم:قد میگه مه، لب میگه مه، چشم میگه مه، ابرو میگه مه. با شنیدن آواز مادرم از جا پریدم، در عقبم ایستاده بود و مرا با لبخندی که بر لب دارد تماشا میکرد. مادر: میبینم که بسیار خوشحال هستی دخترم...!! من هم که با دیدن مادرم بسیار حیرت زده شده بودم گفتم: سَ سلام مادر جان ! مادر: چرا اینقدر از دیدنم هیجان زده شدی، نکنه که کدام جن را دیدی چی؟.....و خندید..... *`ادامه رومان 300 نشر میشه❤🙋🏼`*

Post image
❤️ 👍 🆕 💞 🥰 ♥️ 🎀 💚 🖤 189
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/20/2025, 12:45:43 PM

*رومــُ ـان : بیوه برادرم را گرفتم در حالی کی دوست دختر داشتم🥲💔* *‌قٌسـٌ ـمت : ( اول)* *نـــاشر : خاکسار صاحب* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`شروع داستان ♥️📚👇🏼`* مدتی چند سال می‌شود یک دختر را دوست دارم اوایل آنقدر پول نداشتم پیش قدم شوم برای خواستگاری بعد وقتی وظیفه پیدا کدم برادر کلانم نامزاد شد خوب منم مردانه پای دختر ایستاد بودم تمام فامیل از قضیه خبر داشتن و هیچ مشکل با انتخابم نداشتن مدت یک و نیم سال از نامزادی برادرم میشد تصمیم گرفتن ازدواج کنند برادرم یک نظامی بود بیشتر اوقات د وظیفه اش میبود ب همی دلیل تمام مراسمات ازدواجش را ب من سپرد دو هفته ب عروسی‌ش مانده بود که خبر بد ب گوش مان رسید که لالایم شهید بود چون آن زمان درگیری میان ط.البان و حکومت زیاد بود خوب خلاصه چهل روز از شهیدی برادرم گذشت و تمام مسولیت خانه ب عهده مه شد چون پدرمم سالا قبل د جنگ فوت کرده بود فامیل دختر آمدن و گفتن که آینده دختر ما را روشن کنید این ناموس شماست و چون پسر جوان دارید ما رسم داریم که دختر ره ب برادر داماد نکاح کنیم یعنی هدف شان مه بودم ؟ مادرم چون از قضیه عاشقی مه خبر داشت گفت درست اس مه همرای پسرم گپ میزنم بعدا ب شما احوال میدهم که چی وقت ب گرفتن عروس ما بیاییم وقتی اونا رفتن با مادرم بحث کردم که چرا گفت که گرفتن عروس ما بیاییم . مه و او دختر از خود زندگی داره ناموس چی ؟ ناموس برادرم بود که فعلا د بغل خاک خوابیده پس او دختر هم می‌تواند دگه جای عروسی کنه به ما چی اصلا خوب فردایش وقتی مادرم خانه دختر خیل رفته بود . مادر دختر عذر و زاری کرده بود که دختر ما را مجبور ب بیوه بدهیم چون د قوم ما ایقسم دخترا ره مجردا نمیگیرن زندگی دخترم نابود میشه و ... مادرمم وقتی آمد برم گفت نباید زندگی او دختر را خراب کنیم و مه مجبور هستم همرایش نکاح کنم وقتی ای گپا ره شنیدم مدت دو روز خانه نرفتم همرای یک رفیقم بودم ب او تمام قضیه ره قصه کردم او هم گفت بی‌غیرتی می‌شود مجبور هستی همرای دختر نکاح کنی و همی گپا باعث شد خانه برگردم و جواب بلی ره ب مادرم بدهم خوب ملا را خواستن و نکاح ما را خواند شب که شد مجبور شدم د اطاق که ب بیدرم آماده کرده بودم خودم با او دختر داخلش بخوابم وقتی داخل اطاق شدم دیدم قرا د دوشک شیشته رفتم و گوشه ای اطاق شیشتم و برایش گفتم احترامت د جایش اما من اصلا از این ازدواج راضی نبودم و نیستم مجبورم ساختن تا همرایت ازدواج کنم من عاشق دیگه دختر هستم و ان شاءالله گرفتنیش هم هستم پس تو د سر تخت بخواب من د همی گوشه اطاق میخوابم درست اس حتی طرفش نگاه هم نکدم و پشت مه دور دادم تا بخوابم که گفت من هم از این ازدواج راضی نبودم و نیستم چون مه برادرت را خیلی دوست دارم هنوزم قلبم بخاطر او می‌تپد اینکه آینده چی میشود را نمیدانم اما خدا عاقبت هر دویما را خیر کنه با ای گپش رویمه دور دادم و گفتم عاقبت تو را نمیفامم اما من او دختر را میگیرم چون دوستش دارم چون چند سال می‌شود منتظر مه است پس هیچ عاقبت دگه د ای راه نداریم مدت ها همیتو میگذشت بعد او شب اصلا با هم حرف نزدیم حتی به روی یکی دگه سیل نمی‌کردیم هر دو مصروف زندگی خود بودیم او مصروف کار خانه و مه مصروف کار بیرون تا نان حلال ب خانه پیدا کنم مادرم ازش خیلی خوش بود چون واقعا دختر بی سر و صدا بود د مدت یکسال اصلا مادرم شکایت نداشت حتی میگفت بهترین زن اگر ب نگاه زن طرفش سیل کنی خوب مدت یک و نیم سال شد یک شب اطاق رفتم تا بخوابم د جای خوابم شدم که صدایم کرد و گفت ازدواج نمیکنی گفتم چی میگی گفت ازدواج دوم ؟ گفتم میکنم همی ماه بعدی گفت پس مه با مادرت میخوابم این اطاق هم مال شما گفتم نه این اطاق اصلا از تو و لالایم است مه اینجه جبری آمدیم پس د همی هفته اطاقم را جور میکنم و اقدام ب خواستگاری میکنم و نظر ب اینکه فامیل او دختر خبر دارن پس مشکلی د خواستگاری نیست و ان شاءالله د یک محفل کوچک راضی شون ان شاءالله بعدش مه خوابیدم و فردایش ب جور کردن اطاقم شروع کردم در حالیکه از همه زندگیم دختر خبر داشت ا۷ست۶ آهسته اطاق جور شد و خواستگاری رفتم فامیل دختر یک مقدار پول و طلا خواستن دگه محفل هیچی مه هم چیری پیسه پیشم بود و چیزی را قرض گرفتم و بالاخره نکاح کدیم شب اول عروسی ما دختره شروع کد که ای چقسم اطاق ره جور کردی خوشم نیامد و همی موضوع باعث شد بحث کنیم و از اطاق بزامدم اطاق مادرم رفتم فردایش ساعت ده وقتی ب اطاقم رفتم دیدم عروس خانم آرام و راحت خواب اس چند دقه کنارش نشستم بیدار شد و گفتم *...ادامه دارد لایک کنید لایکش به 300 برسانید ...*

Post image
❤️ 👍 😢 😂 😮 🥹 🆕 💚 358
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/20/2025, 3:52:31 AM

*سلام صبح بخیر فالور هایم انلاین داریم فعالیت کنیم🙃❤👋*

❤️ 👍 🆕 👋 💩 😒 ☹️ 🌸 🎀 45
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/18/2025, 5:35:12 PM

‌‌‌ *ایـن عـڪس قشنگـ بـاید 1000 قـلـبـڪ بیشتر بـرسـد !🫠🌹* ‌‌ > *قـلـبـڪ هـای رنـگـہ🤍💙🧡❤️* > *𓍼‌❥︎‌ོ͢𝐊𝐡𝐚𝐤𝐬𝐚𝐫 𝐒𝐚𝐡𝐢𝐛𓍯‌✈︎*

Post image
❤️ 👍 🫀 🤍 🥰 ♥️ 💋 💜 885
Image
World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
6/18/2025, 5:16:35 PM

*رومــُ ـان : رومان دختر مزار بچه پنجشیر 🙂♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : ( دوازده هم)* *نـــاشر : ساحل پنجشیری* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`برای مطالعه قسمت یازده هم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8090`* دیبا:هااا گریه دارم دلیت جمع شد شمس:خدا نکن که به گریه تو دل مه جمع شوه هر وقت که وصلت کردیم باز دلم جمع میشه ههه دیبا:شمسس واقعن دیگه مه ره ببین که از دوریت گریه میکنم توره ببین ده فکر چیستی شمس؛نکن دیگه گریه جان شمس هیچ غمت نباش فقط چند روز بعد شمس میایه پیشت و توره به همیشه بنام خود میکنه و دیگر ای که فکر نکنم هیچ کسی به اندازه مه ای درد دوری ره تحمل کنه فهمید.... دیبا؛خوو مه نفهمیدم که غیر جنگ کردن و حس اعصبانی شدن دیگر احساس داشته باشی ههه شمس؛چییی منظورت چیست یعنی مه جنگی هستم عاا دیبا؛نیستی پس او روز چرا بچه خالیت لت کردی همرای دوتا حرفش ایقدر زود اعصبانی میشی نه تنها او حتا با سر گپ های مه هم همین قسم هستی شمس:دیباااا خوبستی چی گفته میریی اول اینکه تو به غیرت مه جنگره گفته‌نمیتوانی مه حتا طاقت ای ره ندارم کسی نام توره به زبانش بیارید باز چی برسه که توره ببینند یا گپ بزنند همرایت که وحید احمق هردویش کرد مامم حقش ده کف دستش دادم دو بالا گپ هایت اعصبانی نمیشه فقط کم بی حوصله گک میشم و خیر دیگه بگو کدام عادتم خوب کنم مه نفهمیدم ایقدر شناخت درست داری از مه دیبا؛اینه بخیرر ببین حال هم اعصبانی شدی واقعن دیگه طاقت دوتا گپ ندار دیگه مزاق نمیکنم همرایت شمس:ههه خودت هم نداری مه هم مزاق کردم هههه دیبا:باور کردم شمس؛خوو جانم وقتت نمی‌گیرم فعلان در موتر طرف کار روان هستم بعد گپ میزنم درست هست جان شمس دیبا؛با جان گفتن در دلم گلستان بوستان میشد ههه خب بعد خدا حافظی کردم و خیلی خوشحال بود بخاطر که یک هفته بعد می آمدن ...................................... چند روز از آمدن میشه هر دقه نجيب لالایم دیوانه میکنه مامم گفتم باش که گپ همی ره سر پر کنم رفتم‌پیش مادرم دیبا:چیکار داری مادر جانم ای چیست مادر دیبا:دخترم ای لباسک به برادر زاده گکت می بافم دیبا:واییییییییییی چقدر مقبول اینه مادر شما هم نواسه دار شدین ههه خدا از نجيب برتان بیته بخیر بزودی مادر دیبا:امین دختر بخیر که زندگیم همین اولاد هایم هست بخیر پا همی بچه ره بسته کنیم دلم جمع شوه دیبا:خووو چقدر خوب بسته کنن بخیر زود دیگه بیچاره خودش هم ورخطا گک هست ههههه مادر دیبا:چی میگی دیبا چرا ورخطا هست دیبا:خو لالایم یک نفر زیر چشم کرده مادر خیر همو ره بیگرن خوب دختر هست مادر جان مادر دیبا؛چی میگی او دختر کیست اودختر دیبا:شکوه ننوی خواهر لیدا مادر دیبا:چیی اااالا چرا وخت نگفتی او دختر اگر کدام گپی میشد باز چییی دیبا:ویی مااادر جان آرام چپ تنها لالا نجيب خوش داره و گفته که دوست داره مثلا او دختر هیچ خبر هم نیست مادر دیبا :خووو خوبست خی فامیل شان خو خبر نیست اگر نباشن بخیر بیریم همی خوشی بچه ام خوشی مه هست *لایک رومان به 300 برسانید ادامه بانم قند هایم🙂❤️💋✋🏼*

Post image
❤️ 👍 🆕 😂 🥰 🤍 🫠 🫶 418
Image
Link copied to clipboard!