
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 9, 2025 at 06:16 AM
*رومــُ ـان : پسر ساده و دختر هوس باز 🤭♥️*
*قٌسـٌ ـمت : (اول شروع)*
*نـــاشر : ساحل پنجشیری*
*نــ ـشـــر: دنیــــای رومــــان*
✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐
سلام به رویایی بی پایان.....
احساسات چیست، کسی میداند؟
برای بعضیها دوست داشتن برای بعضی ها عشق برای بعضی ها هم علاقهمند ولی هیچ کس معنی واقعی احساسات نفهمیددرک نکرد که احساسات دوست داشتن عشق علاقه نیست.
در قدم اول سلام احترامات تقدیم فالور های عزیز
و به همه عزیزان باز هم حریر انتظار با یک داستان جدید واقعیهمیشه خواندیم دیدیم که خواهران مان قربانی هوس های پسر ها شد ولی اینبار متفاوت تر از همه پسری که قربانی احساسات خود شد توسط یک دختری سران کشور مان داستان از زبان
«-_ منصور فیضی_-»
منصور فیضی هستم 24ساله میباشم از ولایت بدخشان
استم یک پسر قد بلند چهار شانه با صورت جذاب چشمان آبی مکتب خوده تمام کردم در ولایت اشکاشم بدخشان
مکتب خوده به درجه اعلی به پایان رساندم به بسیار
مشکلات چون مادرم دوست داشت یک داکتر یا یک
انجنیر بشم مادرم زیاد علاقه داشت بخاطری علاقه
مادر جانم مکتب ره خلاص کردم با وجود فقر که داشتیم
یک پسر لایق بودم مادرم هم یک زن باسواد بود تا صنف
9مکتب خوانده بود مردان مان یک فرهنگ یا رواج دارن که
به زن ها حق تحصیل نمی دهند مادری مه هم یکی از همان
قربانی شد پدرم ره در سال 1398 در شهر اشکاشم انفجار که شد متاسفانه پدرم ره از دست دادیم دو خواهر دارم که از خودم خورد تر استن زمانی که پدرم ره از دست دادیم خودم 19سالم بود خواهری بزرگترم 16سالش بود خواهرم خورترم13سالش بود زندگی خوده به بسیاری سختی های پیش میبردیم چند ماه بعد از مرگ پدرم مکتب ره خلاص کردم زندگی واقعی بیدون پدر پیش بوردنش سخت و مشکل استاداره کردن خانواده سر پرستی از فامیل بسیار برم مشکل بود همراه با مادرم تصمیم گرفتیم بیایم کابل خانه و زمین های خوده ره فروختیم آمدیم کابل در منطقه خیر خانه شهر کابل یک خانه به دو اطاقه خریدیم خانه در شهر کابل پیداکردن و خریدن مشکل است بری ما که از ولایت به پایتختآمدیم خوب زندگی به هر نحوی که بود به پیش میبردیم
به کمک یکی از دوست هایم در یک موبایل فروشی کار پیدا
کردم ماهانه 6000 هزار افغانی برم میداد پولی کمی بود ولی یک چاره میکردیم زندگی خوده بیش ببریم مادرم زیاد
اسرار کرد که باید به درس هایم ادامه بدم ولی بیدون پول
اصلن درس خوانده نمی شه سالی1398امتحان کانکور دادم
گفتم اگر کامیاب شدم ادامه میدم به درس هایم ورنه
درس خوانده نمیشه خوب امتحان دادم به کمک مادر جانم
رشته های خود ره انتخاب کردم چون لایق بودم آماده کی
خوبی داشتم با گرفتن 328نمره در پوهنتون طب کابل
کامیاب شدم زیاد خوش بودم بخاطر خودم نی بلکه بخاطر
مادرم جانم که زیاد بالایم زحمت کشید تا بتوانم به درس
هایم ادامه بدم خواهر هایمه هم در کابل تبدیل کردم تا
مکتب خوده ره ادامه بدهند مادرم سرم زیاد افتخار میکرد
و همیشه یک دلیل بری زندگی برم میداد در شهر کابل هیچ
اقارب مان نبود خوب داستان زندگی مه از اینجا شروع
شد هروز مادرم به بسیار شور و اشتیاق به پوهنتون روان
میکردم درس های طبی اونقدر هم آسان ساده نیست که
فکر میکردم بیدون پول و موبایل انترنت خو بیخی مشکل
است که مه هیچ کدامش ره نداشتم خوب زندگی همیشه
روی سختی هایشه برم نشان میداد باز هم کوشش میکردم
خوب تر درس بخوانم چون مادرم همیشه تاکید اش بالای
درس زندگی ام بود یک روزی مامایم زنگ زد برم گفت که
خاله ات از کانادا میایه باید ساعتی8 شام از میدان هوای
کابل باید پست اش بری چون شما در کابل استین خوب
مه هم کم کم بلد شده بودم در کابل شش ماه میشه که
آمدیم کابل زمانی که به میدان هوایی حامد کرزی رفتم
با خالیم به تماس شدم یکی دیگه خوده پیدا کردیم چون
مه هیچ وقت ندیده بودم خالیم ره خالیم مره از عکسی
که برش مامایم روان کرده بود شناخت مه یک موبایل
ساده یا نوکیا داشتم که امو لحظه یک دختر جوان به زبان
انگلیسی گفت بین خود گفتن مه فکر کردم آیفون به دست
باشه شیک امده باشه و خنده کردن چون شب بود درست
معرفی نشدیم تکسی گرفته به خانه رفتیم خالیم دو پسر
ویک دختر داره چهار نفر آمده بودن مادرم با خوش روی همراهشأن احوال پرسی کرد نان خوردیم چون خسته بودن همه کی خوابیدن صبح وقت مه هم طرف پوهنتون رفتم بعدش هم وظیفه شام که خانه رفتم خسته نان خوردیم درس های مه مرور کردم که که پسر خالیم گفت در ای وقت عصرزمان چقدر حوصله داری کتاب میخوانی برو در فون راحت هر وقت بخواهی بخوان که خواهرش گفت البته با امو فون غورازه خود بخوانه هههه طرز حرف زدن شان تحقیر آمیزبود خواهرم گفت ما هیچ گاه اصلیت خوده فراموش نمیکنیم که کی استیم از کجا آمدیم مثل شما در خارج بزرگ نشدیم البته اونها زیاد به زبان فارسی گپ نمی زدن به زبان انگلیسی حرف میزدن مه زبان انگلیسی یاد داشتم حرف شانه می فهمیدم چی میگن ولی به روی خود نمی یاوردم سری خانهما زیاد خندیدن چون ما غریب بودیم اونقدر هم بد نه بود همیشه شکر می کردیم از طرز زندگی خوب آنها در خارج به بهترین شکل زندگی می کردن فردا در پوهنتوندو ساعت بیکار بود مه هم کمی ناوقت رفتم چون ساعت سوم سیمینار داشتم خود ره آماده کرده میرفتم که دختر خالیم گفت او هی شهزاده ما هم بد نه بود واقیعن با ای تیپ ات دل دخترا ره میبری راستی
Do you speak English
مه خو فهمیدم چی گفت ولی گفتم ببخشی چی گفتی چونEnglishمه خوب نیست برم گفت خی چی رقم د
میخواند هیچ زبان یاد نداری مه هم گفتم ایجه افغانستان است میشه هر رقم بخوانی بیدون یاد داشتن انگلیسی
very good
Have a nice day
See you later. good bye
مه هم گفتم خوب هرچی گفتی نفهمیدم خوب خدانگهدار
سه روزی از آمدن شأن میشه خالیم یک موبایل آیفون برم تحفه
داد قبول نمی کردم چون زیاد اسرار کرد مادرم هم گفت قبول
کو بد است یک پسر اش خوش اخلاق بود دوست های خوبی
شدیم دختر و پسر بزرگش زیاد کبر غرور داشتن از آنها زیاد خوشم نیامد
*`ادامه رمان 300 لایک نشر میشه♥️👆🏻`*

❤️
👍
❤
😢
😮
🆕
♥️
🎀
💘
💞
285