
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 12, 2025 at 09:43 AM
*❤🩹رومـان : شـهـر عــــشــق*
*❤🩹نـاشــر : ساحل پنجشیری*
*❤🩹نـشـر : دنیای رومان*
*❤🩹قـسـمـت :دوم*
*بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ👇🏼📚❤🩹*
*https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7933*
─━━━━━━❤🩹━━━━━━─
پدرم با بسیار ناراحتی جواب داد: خداوند مهربان است پسر نازم.
همسایه ها برایم وعده دادند که ما هرقدر پولی که در خانه داشتیم همۀ ما یکجا کرده و برایت میاوریم تا دوباره اموال دکانت را بخری.....
هر چند من و مادرم از شنیدن چنین خبر ناراحت شده بودیم ولی برای پدرم روحیه میدادیم.
بخاطر همین حادثۀ دلخراش و نا خوش آیند پدرم مریض شد.
روز ها را پدرم در شفاخانه سپری کرد و همۀ ما نا امید شده بودیم و دست از زنده ماندن آن شسته بودیم چنان دلم از زندگی سرد شده بود که هیچ نمی توانستم خودم را تسلی بدهم
زندگی باالیم بسیار سخت شده بود فکر میکردم در دریای از مشکالت تا گلو غرق شدم و هیچ کسی به کمکم نمیرسد،
غرق بدبختی ها شده بودم و خودم را بیچاره حس میکردم.
روز به روز مصارف شفاخانه بیشتر میگردید و ما توان پرداخت آن را نداشتیم هر کسی را که مادرم می شناخت از آن پول قرض کرد ولی بازهم برای پرداخت مصارف شفاخانه کم بود.
به خداوند التماس کرده و طلب کمک کردم همه جا بر سرم سیاه شده بود و توان نداشتم که
روشنی های زندگیم را در آن زمان دریافت کنم.
آن زمان بود که خداوند برایم معجزه اش را نشان داد و صدای خسته قلبم را شنید.
همسایه ها به وعدۀ که برای پدرم داده بودند عملی کردند و هر کسی که هر قدر پولی در خانه داشت برای مان آوردند.
کاکا شریف که مبلغ پول در دست داشت در دستم گذاشت و گفت:
دخترم همۀ ما همین قدر پول در خانه داشتیم و با خود گفتیم که شاید با همین اندک پول ها برای تان کمک نماییم......
دستش را بوسیدم و از خوشحالی همه حرف ها از دهنم فرار کرده بود و توان حرف زدن را نداشتم.....
با بسیار خوشحالی کلمات را در دهنم درست کرده و با صدایی که مدت پنج روز میشد از گریه و ناله قصه میکرد گفتم: َت تشکر بسیار زیاد کاکاجان؛
و با شنیدن صدایم تفاوت بسیار بزرگی را در خود مشاهده کردم.
و بعد گفتم: شما و بقیه از همسایه ها برای ما لطف بسیار بزرگ و جبران ناپذیری کردید ما برای این پول بسیار نیاز داشتیم و خداوند شما را به داد ما رساند.......
انشأالله به زودترین فرصت این نیکی های شما را جبران خواهم کرد.
کاکا شریف با تبسم به سویم نگاه کرد و گفت: دخترم مگر ما برایت گفته ایم که این پول ها قرض است و شما باید دوباره برای ما پس بدهید؟
با لبخند پر معنا دار گفتم: کاکاجان شما هم زحمت کشیدین و پول بدست آوردین مگر این غیر منصفانه است که پول های شما را دوباره ندهیم.
کاکا شریف با نگاه عاطفه آمیزی برایم گفت:
دخترم زمانی که میخواهی کمک نمایی، بعد از اینکه به مقصدت رسیدی دیگر آن را فراموش کن و هیچ به ذهنت نیار و با خود بگو کاری را که انجام دادم خداوند از جمله احسناتم حساب کند و بس.
ما هم همین قسم، وقتی که به سوی شفاخانه میامدیم با همدیگر گفتیم که این پول حلال یوسف جان باشد و ما از دوباره اخذش منصرف شدیم.
با شنیدن گفته های کاکا شریف دوباره به زندگی امیدوار شدم و بعد از چند ثانیه مکث با بسیار خوشحالی و تبسم کنان گفتم: سلامت باشید کاکا جان،
بابت نیکی های تان سپاسگذارم.
و رو به طرف بقیه همسایه ها کردم و گفتم بسیار زیاد تشکر از زحمات نیک تان.
کاکا نجیب در جوابم با بسیار مهربانی گفت: خواهش میکنم عایشه جان، پدرت برای ما بسیار عزیز است و همۀ ما آن را بسیار دوست داریم....
با من خداحافظی کردند و رفتند.
با خوشحالی بیش از حد سوی اتاقی که پدرم در آن بستر شده بود رفتم و به سوی مادرم تبسم کردم.
مادرم در حالیکه گریه میکرد با نگاه کنایه آمیزی گفت: چرا میخندی جان مادر!
اشکی خوشحالی که از صورتم مثل رود روان بود گفتم:
مادر جان خداوند صدای فریاد های همۀ ما را شنیده و ما را یاری کرد.
مادرم تعجب کرده و با صدای لرزان گفت: چطور؟
من هم با بسیار امید و نفس عمیق گفتم: همسایه ها برای ما پول آوردند بخاطر پدرم.
مادرم مرا در آغوش گرفت و با گریه های که از چشمانش مانند باران میبارید گفت:
خدایا ازت سپاسگذارم تو مرا دوباره امیدوار به زندگی کردی و دوباره زندگی را برایم آسان ساختی....
و به شکر گذاری خداوند آغاز کرد.
پس از مدتی که پدرم خوب شد و از شفاخانه به خانه برگشت درست نمی توانست راه برود
چون شنیدن خبر تلخ دزدی دکان بالایش فشار وارد کرده و باعث سکته مغزی شده بود.
و بعد از تداوی، پاهایش کم کم از فعالیت مانده بود به مدت چند وقت پدرم در خانه بود و توان کار کردن را نداشت.در این مدت در سه خانه به حیث صفاکار، کار میکردم که در دو خانه روزانه نیم روز و۰در یک خانه روز آخر هفته کار میکردم.
هر روز با پاهای خسته و دست های آبله به سوی خانه می آمدم ظاهراً خود را خوش و سر
حال نشان میدادم ولی در حقیقت مانند مردۀ شده بودم که فقط جسمش بجا مانده بود و از
روحش خبری نبود.
شخصی که مانند مردۀ متحرک شده است و از داشتن بهترین زندگی هنوز بی خبر است.
نمیداند بهترین زندگی یعنی چه؟
ولی بازهم هیچ گله و شکایتی نداشتم.
شب که به خانه می رسیدم غذای شب را پخته میکردم و ظروف را می شستم.
دو برادرم »الیاس و بکتاش«.......
هر دو دوگانی بودند و صنف سوم مکتب بودند آنها با همدیگر خود بسیار شباهت داشتند و
هیچ کس بزودی نمی توانست که آنها را بدرستی تشخیص بدهد.
آنها طفل های ذکی و هوشیاری بودند و همیشه در درس های خود یکی با دیگری کمک
میکردند.
هر روز بعد از ظهر آنها بخاطر بازی با طفل های همسایه بیرون میرفتند و از آنجا که
برمیگشتند قصه از بازی های جدید شان میکردند و میگفتند: ما امروز با بچه ها بازی جدید
انجام دادیم همۀ ما در یکجا بودیم، دوستان مان بیشتر بود.
یک روز هدیه به قصد آوردن سودا به بیرون رفت و دید که بچه های همسایه با الیاس و
بکتاش بازی نمی کنند و آنها با خود بازی میکنند.
هدیه وارد خانه شد و جگرخون بود پرسیدم اتفاقی افتیده؟
هدیه جواب داد: نخیر خواهر جان.
مقابلش زانو زدم و با دست هایم قاب صورتش را گرفتم و گفتم:
جان خواهر هر چه در دل داری واضح بگو من خواهرت هستم...!!
هدیه چشمانش نم زد و گفت: چند لحظه پیش دیدم که همه بچه های همسایه با هم بازی
میکنند و الیاس و بکتاش به تنهایی بازی میکنند.
صورت هدیه را بوسیده و برایش گفتم تو تشویش نکن خواهر نازم
وقتی که هر دویشان خانه آمدند همرای شان در این باره حرف میزنم.
هدیه با بسیار ناراحتی جواب داد: درست است خواهر جان.
وقتی که الیاس و بکتاش به خانه آمدند از هردویشان در این باره سوال کردم الیاس با
چشمان پر اشک جواب داد........ هممممم.... چیز ......... خب
من:الیاس جان ببین من خواهرت هستم و مثل یک دوست ازت میپرسم جای ناراحتی که
نیست اگر کدام مشکلی است آزادانه برایم بگو من که بیگانه نیستم.
سپس بکتاش با چشمان پر از اشک و صدای لرزان جواب داد:
خواهر جان وقتی که ما بیرون میرویم هیچ کسی با ما بازی نمیکند و میگویند که بروید با
کسانی بازی کنید که مانند شما فقیر هستند و هیچ چیزی ندارند...
گلویم بیشتر بغض کرد و حتا توان حرف زدن را نداشتم هر دوی آنها را در آغوش گرفته و
برای شان گفتم عزیزانم شما بهترین ثروت ما هستید هر کسی که این را گفته اشتباه کرده ما
شکر همه چیز داریم ببین پدرم، مادرم، هدیه، شما ها و من همه با هم یکجا زندگی میکنیم و
بزرگترین ثروت هرکس خانوادۀ او است.
آنها را بوسیده و برایشان گفتم حالا بروید و به درس های فردای تان آمادگی بگیرید.
در دلم چنان غضۀ با شنیدن حرف های الیاس افتاده بود که نمی توانستم جلو آنرا بگیرم و
گریه خود را کنترول کنم بعد از چند لحظه با خود گفتم: عایشه دیوانه بر سر هر کس این
روزها میاید ما تنها خانوادۀ نیستیم که این روزها را تجربه میکنیم و با همین حرف ها خود
را تسلی میدادم و مصروف آشپزی شدم.
پدرم پس از مدتی خواست بیرون برود و برای خود کار پیدا نماید ...
هیچ کس قادر نبود تا به پدرم کاری را بدهد و برایش میگفتند که تو از پا ماندی و نمی
توانی که درست کار ات را انجام بدهی......
دو هفته همین گونه هر روزه پدرم به دنبال کار میرفت و هیچ کس برایش کار نمی داد تا
اینکه یک روز شام به خانه برگشت و گریه کرد که به من هیچ کسی بخاطر پاهایم کار
نمیدهد، نمیدانم که چه روزگار تلخی بر سر ما آمده است........
با دیدن گریه پدرم دنیا بر سرم تاریک شد و او را در آغوش گرفتم و با چشم های نم زده
گفتم: پدر جان سال ها تو کار کردی و ما از پولش استفاده کردیم بگذار حالا ما کار نماییم و
شما از پولش استفاده کنید.
گلوی پدرم بیشتر بغض کرد و گفت: دخترم از این بیشتر چقدر میخواهی در حقت ظلم
نمایی....؟
پدرم را بوسیده و برایش گفتم: کار کردن بخاطر فامیلم هیچ عیبی ندارد، برایم همین که همۀ
ما زنده هستیم و با هم یکجا زندگی میکنیم کفایت میکند.
مادرم در نزدیک خانۀ ما یک تنور گلی ساخت و نان همسایه ها را با قیمت پایین پخته میکرد.
زمستان فرا رسید و همه همسایه ها برای خود مواد سوخت خریدند و در خانۀ خود بخاری
گذاشتند ولی فامیل ما توان خرید مواد سوخت را نداشت و برای چند روز بدون بخاری زندگی میکردیم.
هر قدر که تلاش میکردم تا پول بیشتر بدست بیاورم صاحبان خانه بسیار معاش کم برایم
*`ادامه رومان 300 لایک نشر میشه❤🩹👆🏼📚`*

❤️
😢
👍
😭
❤
😔
🥹
♥
🎀
💋
137