
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 12, 2025 at 08:25 PM
*رومــُ ـان : پسر ساده و دختر هوس باز 🤭♥️*
*قٌسـٌ ـمت : (چهــــــارم)*
*نـــاشر : خاکسار صاحب*
*نــ ـشـــر: دنیــــای رومــــان*
✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐
*`برای ادامه رومان لایک کنید و برای مطالعه قسمت دوم روی لینک ابی کلیک کنید♥️📚👇🏼`*
*`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7947`*
لیلا گفت مهم نیست
حرف مردم مراسم در خانه میگیرم که پدر مادرش مخالفت کرد مه هم چاره دکه نداشتم مجبور قبول کردم عروس در تالار امپراطور زیاد گزاف تمام میشد البته برای ما که زیاد دوربودیم از چنین مراسم ها بخصوص با هوتل امپراطور مجبور شدیم که خانه دو سه سال میشد خریده بودیم و زمین های که در بدخشان داشتیم فروختم و یک خانه دکه بری خو بهکرایه گرفتیم محفلی عروسی هم به امو جنجال های خودش تمام شد یک زندگی نوع آغاز کردیم لیلا واقعین یک دختر عالیاست همراه مادرم و خواهر هایم زیاد خوش بود خوب بعد از عروسی مصارف پوهنتون لیلا هم به عهده مه شد چون مادرش خاست همی قسم شوعه بخاطر مه مصارف مان زیاد شد از قبل مجبور شدم پوهنتون ره ایلا دادم ولی مادرم لیلا اجازه نداد لیلا گفت مه پوهنتون رها میدم تو ادامه بدی ولی باز هم فامیلش مخالفت کرد مه لیلا گفت لااقل تجیل بگیر مه هم به مدت یک سال تجیل گرفتم شاید یگانه خوبی بود که در حقم کرد برم گفت تجیل بگیر بعد از چند روز دخترا از درس خواندن محروم شدن
در اوایل هم یک پرده ایجاد شد در وسط صنف اما بعد تا امر
ثانی بند شد به روی همه دختران خوب ماه رمضان هم خلاص شد عید شد هر دوست و آشنا لیلا که به خانی ما میآمدم حرف های بد رد میزدن میرفتن خواهر های لیلا هم روی هشأن همراه خوب شد بخاطر لیلا ولی مادر همیشه تحقیر مانمیکرد در زندگی مان دخالت میکرد همیشه میگفت یک خانهتنها بگیرین در بلاک زندگی کنین مه همیشه مخالفت میکردم چون خواهر ومادرم تنها بودن هیچ کسی ره نداشتیم خانه همنداشتم چون در وقت عروسی مه تمام زمین و خانه فروخته شد که حق خواهر هایم هم بود چنین چیزی ره قبول کردهنمی تانستم لیلا هم چنین چیزی اصلن نمی خاست خوب فکری مادرش بود یک خانه در کارته چهار کرایه گرفتیم خانی شیک مدرن بود یک خاله لیلا در اتریش زندگی میکرد زمانی که در عروسی ما آمد بعد از چند روزی به خواستگاریخوارم امدن برعکس مادری لیلا خالش یک زنی آرام خوش اخلاق خوش بر خورد بود چون پسری خوبی بود ما هم خواهرم ره دادیم با رضایت خودش البته یک سالی از عروسی مان سپری شد زندگی خوبی داشتم مه هم دوباره درس های خوده ره شروع کردم سال چهارم شد گرچی که سال پنجم ام بود خوب یک سال تجیل گرفتم 10ماه از نامزادی خواهرم شدو یک سال چهار ماه از عروسی خودم میشه به هر سختی که بود زندگی خود ره بیش میبریم ولی مداخله مادری لیلا هیچ خلاصی نداشت تا که خبر شدم که لیلا حامله است زیاد خوش بود بخاطر هدیه که خداوند برمان داده هروز بی صبرانه منتظر تولد طفل خودم بودم زیاد خوش بود که از خون و استخوان خودم میباشد گرچی فقد یک نیم ماه بود ولی به
وجودش در بطن لیلا زیاد خوش بودم میگفتم که تشابی لیلا
باشه مثل لیلا و دختر باشه ولی لیلا همیشه میگفت پسر
باشه مه پسر خوش دارم باشه چشم هایش مثل خودت آبی
باشه زیاد خوش بودیم زندگی آرام داشتیم یک روزی مادر لیلا گفت لیلا چند روزی به خانی ما میبرم چند روزی باشه خانی ما
مه هم قبول کردم باشه مادری لیلا هیچ مره خوش نداشت و هر وقتی به خانه شأن میرفتم کیانه آمیز حرف میزد تو لیاقت ماره نداری بخاطر جیکر خونی لیلا هیچ نمی رفتم به خانی پدرش بعد از چهار روز برم زنگ آمد که شفاخانه بیا چون وضعیت لیلا خوب نیست هرچی زود تر خوده به شفاخانه رساندم وضعیت لیلا ره پرسیدم برم گفتن که طفل از بین رفت زیاد ناراحت شدم فکر کردم یک تکه ای از وجودم ازبین رفت نفسم بند شد بخاطری طفلی ما زیاد جیکر خون شدم ولی گفتم لیلا سالم باشه برم همه چیز است لیلا مهم است از هرچی برم خداوند طفلی دکه برمان خواهد داد به هی فکر میکردم که لیلا چی رقم نبود طفل مان ره چی رقم قبول خواهد کرد بخاطر لیلا زیاد ناراحت شدم هیچ تحمل درد کشیدنش ره نداشتم تمام ناراحتی و درد کشیدنش ره به جان میخریدم بعد از چند مدت زندگی دکه روزی خوشش ره برم نشان نداد گرچی از اول هم روی خوش زندی ره ندیده بودم
*`ادامه رومان 300 لایک دوستان برسانید ادامه میتم❤🩹📚👆🏼`*

❤️
😢
👍
❤
🆕
😂
😭
💦
🥹
💋
256