
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 13, 2025 at 12:32 PM
*❤🩹رومـان : شـهـر عــــشــق*
*❤🩹نـاشــر : ساحل پنجشیری*
*❤🩹نـشـر : دنیای رومان*
*❤🩹قـسـمـت : ســـــــوم*
*بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ👇🏼📚❤🩹*
*https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/7964*
─━━━━━━❤🩹━━━━━━
میدادند و پول همان قدر میشد که تنها مصرف خوراک فامیلم را پرداخت کنم.
یک روز هنگامی که میخواستم سمبوسه پخته کنم و به خانۀ که در آن کار میکردم ببرم،
هدیه پرسید: این را چه میکنی؟
با لبخند بسویش نگاهی انداختم و پاسخ دادم: در خانۀ که آخر هفته همیشه رخت شویی میکنم
دیروز برایم پول داد تا از راهم مواد سمبوسه با خود به خانه بیاورم و روز بعد برایش ببرم.
هدیه عاجزانه طرفم نگاه کرد و گفت: میتوانی زمانی که معاش گرفتی برای من نیز مواد سمبوسه بیاری؟
برایت میاورم خواهر نازم صورتش را بوسیده و گفتم: حتماً و از سبدی که در آن سمبوسه بود برایش یکی دادم......
بعد از چند روز پول هایم را جمع کرده و برای پدرم دادم تا چوب بخرد و بخاری در خانه بگذاریم.
پدرم هم پول ها را گرفته و به سوی بازار رفت بعد از یک ساعت دوباره به خانه برگشت و به کمک پدرم بخاری در خانه گذاشتیم.
حس میکردم روز های خوشی را سپری میکنم و از آن بی خبر هستم و پی بردم خوشی های زندگی در همین چیز های کوچک است.
بخاطر شدت سرما بالاپوشم را برای هدیه دادم و هدیه روز های امتحانش بود و به مکتب میرفت و من با چپنی تابستانی که داشتم به طرف کار میرفتم...
در همین روزها بود که به دنبال الیاس و بکتاش سگ دویده بود پای الیاس در سنگ بند شده و افتاده بود و جمپر اش در سیم خاردار بند مانده و پاره شده
بود بعد از آن که به خانه رسیدند داستان راه را برای من و مادرم تعریف کردند.
نگاهی به صورت و اندام الیاس انداختم.
لباس هایش پر از ِگل و چتلی شده بود و در یک چشم دیدم که جمپر اش از کار افتاده و دیگر قابل استفاده نیست.
فردای همان روز از صاحبان کار خود معاش پیشکی خواستم تا برای الیاس جمپر، برای پدر و مادرم جاکت، برای هدیه بوت زمستانی و برای بکتاش دستکش بخرم.
بسیار عذر کردم تا برایم پول پیشکی بدهند و هر سه صاحب خانه برایم پول دادند.
از پول همان، لوازمی که خانواده ام به آن ضرورت داشتند خریدم و همچنان مواد مورد
ضرورت خانه را گرفتم و از راه خود مواد سمبوسه را نیز آوردم تا برای هدیه سمبوسه پخته کنم.
زمانی که خانه رسیدم برای هر کسی، هر چیزی که گرفته بودم را تقدیم کردم و بعد برای
هدیه گفتم: بیا با من آشپزخانه......
هر دو با هم یکجا به سمت آشپزخانه روان شدیم و با هم یکجا شروع به پختن آن کردیم.
هر دویما آنقدر سرگرم پختن غذا بودیم که حتا نفهمیدیم که چگونه ساعت گذشت و صدای
خنده و مستی ما همه جا را پیچانده بود.
سپس با هم به داخل اتاق آمده و همه با هم یکجا نوش جان کردیم.
نگاهی به خود و خانواده ام انداختم و دانستم که خوشحالی فامیل چقدر میتواند بالای روح و
روان انسان تأثیر گذار باشد.
ذهنی که مدت هاست با خود می جنگد و درگیر خودی دارد.
انسان تا چه حد میتواند با سنی نا چیزی که دارد خوب و بد را تفکیک کند؟
تا چه حد میتواند درک ذهنی اش را بالا ببرد؟
همۀ اینها را درک میکردم و میدانستم معنای واقعی زندگی چیست!
فردای همان روز زمانیکه که میخواستم به طرف کار بروم، دیدم که در خانۀ نزدیکتر ما
یک فامیل جدیدی آمده است، همسایۀ قبلی ما خانۀ خود را به این فامیل به فروش رسانده
بود و این فامیل تازه کوچ آمده بودند.
با آن ها احوال پرسی کردم و آنها را به خانۀ جدید شان خوش آمدید گفتم و بعد از آن به سوی کار حرکت کردم .
عصر هنگامی که به خانه برگشتم دیدم که همه اعضای فامیل خوشحال هستند.
بعد از سلام و چند کلام........
پرسیدم: چه شده است که همه را اینقدر خوشحال میبینم؟
همه سکوت کردند.
دوباره پرسیدم: نکنه که کدام مشکلی پیش آمده و من بی خبر هستم....
کومه هایم سرخ و رنگم سفید پریده بود.
منتظر جواب شان بودم.
همۀ شان با صدای خنده قهقهقه جواب دادند: چرا اینقدر ترسیدی؟
پدرم با لبخندی که برلب داشت پاسخ داد: دخترم من امروز به دریافت کار رفته بودم و خدا را شکر که دریافتم.
با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم و پدرم را در آغوش گرفتم.
نمیدانستم که در آن لحظه واقعاً چه بگویم.
از خوشحالی زیاد توان حرف زدن را نداشتم هیچ چیزی بر زبانم روان نمیشد.
پس از چند ثانیه برای پدرم گفتم: یعنی..... شما.... چی.... واقعاً.......
قبل ازینکه حرفم را تمام کنم پدرم گفت: بلی دخترم وظیفه دار شدم.
همان لحظه شکر گذاری خداوند را بجا کردم و یک نگاه سراپا به فامیلم انداختم و بادیدن
خوشحالی همۀ شان درک کردم که خوشحالی میتواند همین باشد غافل ازهمه امورات زندگی.
درک کردم که با اندک حرفی و یا کاری چنان انسان به وجد میاید که گویا هیچ غمی در زندگی نداشته باشد.
همه، چنان در شور و اشتیاق بودند که هیچ غمی نمی توانست جلو راه آنها را بگیرد.
یک روز که همۀ ما در خانه نشسته و مصروف نوشیدن چای بودیم ،دروازۀ خانه تک تک شد.
هدیه: من باز میکنم.
دروازه را باز کرد و در قاب دروازه دختران همسایه جدید بودند.
هدیه با آنها احوال پرسی کرد و آنها را به داخل خانه دعوت کرد.
هر سه دختران وارد خانه شدند و با مادر و دو برادرم احوال پرسی کردند هدیه به سوی
آشپرخانه رفت تا برای آنها چای آماده کند.
هرسه دختران خود را معرفی کرده و گفتند:ما هرسه خواهر هستیم. بزرگ آنها بهار، دوم فاطمه و کوچک آنها مریم نام داشت، البته کوچک که نبود ولی در بین آنها اولاد سوم بود.
هر سه آنها دختران مهربان و خوش خلق بودند و مهربان ترین آنها فاطمه بود.
سپس همه با هم شروع به نوشیدن چای کردیم و مصروف قصه شدیم.
با آنها خیلی صمیمانه رفتار کردم که گویا هر کی که میدید فکر میکرد سال هاست که همدیگر خود را میشناسیم.
بهار متوجه شد که هوا تاریک شده است و فوراً فاطمه و مریم بعد چند ساعت نشستن، برایم
گفت که برویم قبل ازینکه دیر شود.
با اسرار بیشتر خواستم آنها را بخاطر غذای شب نگهدارم ولی از سوی آنها جواب منفی
شنیدم، خب دیگه آنها تازه کوچ آمده بودند و به دیدن آنها اقارب شان بی هیچ وقفه یی می آمدند...
بعد از آن، رفت و آمد فامیل ما با فامیل آنها بیشتر گردید و آنها تا نیمۀ های شب خانه ما میبودند و ما در خانۀ آنها.
هر موقع که نگاه میکردم اوقات فراغت است از مادرم اجازه گرفته به خانۀ آنها میرفتم و با آنها قصه از دورۀ کودکی، نوجوانی و حتا میشه گفت که پیش بینی آینده را میکردم و تصوراتی که در ذهن داشتم با آنها شریک میساختم و با هم میخندیدیم.
آنها همچنان هر آن چیزی که در دل داشتند مخفی نمی کردند و همه حرف ها و کار های که در ذهن شان خطور میکرد را به زبان می آوردند.
روز های اخیر فصل زمستان بود و شدت سرما کمتر میشد و بهار نزدیک بود.
من و خانواده ام با بسیار خوشحالی و وسایل اندک زمستان را سپری کردیم و زمانیکه بهار فرا رسید،گل ها را آب میدادم و وقتی که باران میبارید چنان لذت میبردم از باران، که گویا تمام خوشی های دنیا در آن نهفته است.
مگر باران اینقدر حس خوبی داشت که با باریدنش تصوراتم مثل آیینه به ذهنم میرسید؟
چه بدانم شاید بهترین لحظه دنیا باریدن باران هنگام که به آیندۀ مبهم ات تمرکز میکنی باشد.
ولی من سخت عاشق باریدن باران بودم و دوست داشتم که همیشه در هر چهار فصل سال باران ببارد.
عاشق و دل باختۀ شاعر معروف بودم که با شعر هایش خط به خط جهان را فتح کرده بود و شعر هایش انگار حرف دلم را بیان میکرد.
شاید شنیدن و خواندن شعر برای کسانی که درک از شعر نمی دانند، چیزی ناقصی باشد، ولی وای به حال کسانی که ذره ذرۀ شعر را مثل یک کتاب تفسیر میکنند.
من هم از جمله انسان هایی بودم که ذره ذرۀ شعر را به مانند یک کتاب تحلیل میکردم و از خواندن آنها لذت خارق العادۀ میبردم.
دوست داشتم که اوقات فراغتم را با خواندن شعر های مولانا به پایان برسانم، چون تک تک اجزای شعر هایش به زندگیم بستگی داشت.
هر چند سنم تقاضا نمی کرد که در مورد شعر های عاشقانه حضرت مولانا روز و شب سرگرم باشم و خودم را مصروفش نگهدارم ولی با هر بار شنیدن و خواندن شعر هایش بالای سن و سالم تمرکز نمی کردم.
دروغ گفته اند که خواندن اشعار شعرا و تحلیل خودی انسان بی معنا است، ولی هر کسی که گفته میخواهم همرایش مقابل شوم و بگویم......
( شاید زبان نتواند چیز هایی که در درون انسان است را به نمایش بگذارد، ولی شعر ها و آهنگ هایی که روزمره در همه جا همه کس را به خود جلب میکند حقایق درونی انسان را فاش میسازد....)
یک روز با بسیار خوشحالی به سمت خانه می آمدم و در جریان راه با خود کمی کلچه و بغلاوه گرفتم تا وقتی که به خانه رسیدم همه با هم یکجا نوش جان کنیم.
به محض اینکه داخل خانه شدم صدایم را بلند کرده و گفتم: مادر من آمدم....!!!
به یکباره گی صدای فریاد به گوشم رسید و با بسیار عجله به سوی خانه دویدم به محض اینکه داخل خانه شدم دیدم که مادرم ضعف کرده و از بینی اش خون سرازیر شده است.
جریان خون در رگ هایم بند شد و ضربان قلبم شروع به تند زدن کرد و دیگر نتوانستم خود را اداره کنم.
هدیه، الیاس و بکتاش بالای سر مادرم نشسته و گریه می کردند.
از سرک تکسی گرفته و مادرم را به شفاخانه رساندم و برای پدرم هم خبر دادم.
زمانی که به شفاخانه رسیدم.
داکتران مادرم را به اتاق عملیات وارد کردند و بعد از چند ساعت، از اتاق عملیات خارج شده و برایم گفتند: مادرت تکلیف قلبی دارد و تازه یک عملیات اش را سپری کرد.
با شنیدن چنین حرف فکر از سرم خارج شد و دیگر نتوانستم حرف های داکتر را بشنوم.
پیش چشمانم سیاهی لحظه به لحظه در حال پخش شدن بود و نمی توانستم که جای دیگری را تماشا کنم.
به زمین افتادم و دیگر نتوانستم بفهمم که چه اتفاق افتاده است؟
بعد از چند دقیقه دوباره سر حال شدم و در دستم سیروم نصب بود، بالای سرم پدرم و فاطمه با مادرش ایستاده بود.
داکتر پرسید: خوب هستی دخترم؟
صدای لرزانی که در گلویم جا شده بود و درست شنیده نمیشد گفتم: مادرم چطور است؟
داکتر گفت: حالا خوب است تو تشویش نکن و فعلاً بخواب.
از روی چپرکت بلند شدم و نل سیروم را از دستم کشیدم فاطمه نگذاشت که ایستاده شوم با بغضی که در گلویم ترکیده بود گفتم: فاطمه جان تو را قسم بخدا بگو چطور است مادرم؟ آیا زنده است یا نه؟
فاطمه هم که صورتش جزء گریه چیزی را نمی دانست گفت: خوب است عایشه جان تو گریه نکن و فعلاً آرام باش که زود تر خوب شوی.
از جایم بلند شدم و به سمتی اتاقی که مادرم بود دویدم فاطمه هر قدر که کوشش کرد تا مانع ام شود نتوانست در عقب اتاق بقیه همسایه ها با پدرم یکجا بودند.
بیشتر نگران شدم و از پدرم پرسیدم: پدر جان ترا به خدا قسم بگو که چه شده؟
مادرم زنده است یا نه؟
پدرم مرا در آغوش گرفت و با بغضی که در گلویش شکسته بود پاسخ داد: دخترم آرام باش مادرت زنده است و خدا را شکر که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
رو به سوی همسایه ها کردم و گفتم: پس این ها بخاطر چه آمده اند؟
پدرم: این ها بخاطری آمدند که برای ما کمک کنند و فردا.............
گفتم: فردا چه.....؟
*`ادامه رومان 300 لایک نشر میشه❤🩹👆🏼📚`*

❤️
😢
👍
🥹
❤
⏩
♥
♥️
❌
🆕
113