داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 5, 2025 at 04:43 PM
#رمان_پسر_بد #پارت_هشتم #ترتیب_کننده_باران آروم چشمامو باز کردم … هنوز توی خواب بودم و هنگ … نگاهی به اتاقی که توش بودم ، انداختم … جیغ خفیفی کشیدم و با ترس سر جام نشستم … پتو رو گرفتم تو مشتام و مضطرب تا روی گردنم بالا کشیدمش … اما تا چشمم به طرحای روی پتو افتاد ، جیغ دیگه ای کشیدم و از روی تخت پریدم پایین … با استرس به پتو زل زدم … تصویر یه ققنوس روش بود که بال هاشو وا کرده بود و با چشمای به خ*و*ن نشسته به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود ! … . دندونام با استرس بهَم برخورد میکردن ، دستام مشت شده بود و بدنم سرد … عرق سردی از پیشونیم سرازیر شد … من کجا بودم؟! … دیشب که توی اتاقم خوابیده بودم ! … . دست راستمو گذاشتم روی قلبم ، قلبی که محکم خودشو به سینم می کوبید … . کم مونده بود سکته کنم که در اتاق باز شد … نگاهمو از پتو گرفتم و به کسی که توی چارچوب در ایستاده بود ، زل زدم … . لبای لرزونمو از هم وا کردم و با لکنت گفتم : + و … ویلی ، ویلیام ! … . نفسشو محکم بیرون فرستاد و با نگاه یخیش بهم زل زد … توی چارچوب در ایستاده بود و دستش روی دستگیره ی در بود … . بغضم شکست و زدم زیر گریه … . به طرفش دوییدم و پریدم تو اغوشش … پاهامو دور کمرش سفت حلقه کردم و دستامم دور گردنش … اشکام به سرعت از روی گونم پایین میومدن و میریختن روی شونش … . دستشو از رو دستگیره ی در ور داشت و دور کمرم حلقه کرد … آروم پشتمو نوازش کرد و گفت : _ هیس آوین ، آروم باش دختر … ! حین گریه ، لب زدم : + ویلیام ! … سرشو گذاشت رو شونم و گفت : _ جانم؟! … با هق هق نالیدم : + من کجام؟! … اینجا کجاس؟! … من می ترسم ویلیام … . دستشو نوازش وار روی موهام کشید و گفت : _ نترس ، اینجا خونه ی منه … . با شنیدن این حرف ؛ سرمو عقب کشیدم و خیره به چشماش ، متعجب لب زدم : + خونه ی تو؟! … چشمای قهوه ای رنگشو آروم به نشونه ی تایید حرفم ، باز و بسته کرد که با بغض گفتم : + اما … اما من که … من که دیشب ، دیشب … پرید بین حرفم و گفت : _ آره ، آره … ولی الان ، الان هر دومون اینجاییم … . نفسمو لرزون بیرون فرستادم و گفتم : + مامان و بابام کجان؟! … لبخند ریزی زد و گفت : _ جایی که باید باشن … هقی زدم و نالیدم : + ما کجاییم ویلیام؟! … سرمو گذاشت رو شونش و حین نوازش موهام ، گفت : _ پاریس … . ناباور لب زدم : + پ … پاریس؟! … . _ آره ، آره آوین … پاریسیم ، اینجا پاریسه … . با نفس نفس سرمو عقب کشیدم و خیره به چشماش لب زدم : + چطور من اومدم پاریس؟! … چجوری آخه؟! … من … من که ایران بودم ، تو خونمون ! … م … من قرار بود امروز عقدِ ، عقدِ … اخم غلیظی کرد ؛ پرید بین حرفم و با فشردن پهلوهام ، گفت : _ ادامه نده آوین … . ساکت ، با چشمای اشکیم بهش زل زدم که آروم لب زد : _ من دزدیدمت … . با بهت لب زدم : + چی؟! … . جدی به چشمام خیره شد و گفت : _ دزدیدمت … نصفه شب وقتی مامان و بابات خواب بودن ؛ وارد خونتون شدم و توی همون خواب ، بغلت کردم و زدم بیرون … . با هواپیمای شخصیم ، آوردمت پاریس … . نفسام به شمارش افتاده بود … مات زده بهش خیره شدم و نالیدم : + ویلیام ! … .
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😂 🆕 😮 😢 🤍 575

Comments