داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 5, 2025 at 07:15 PM
_رمـ 𓍯ــان : `بادیگارد من`_ _ژانـــر : عـــاشقانه_ _قـ 𓍯ــسمت : آخر🥲𓍯_ *`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`* قسمت ¹³🌊👇🏻 https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/10766 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ `بخشی از قسمت گذشته` دستش گردنش رو فشار میداد و با یه دستش دستشو داشت می پیچوند که دوتا مرد اومدن و محسن رو گرفتن. محسن کوشش می کرد که از دستشون رها بشه. کیارش .تکیه داده بود به دیوار و داشت نفس نفس میزد ..... محسن خودشو از دست اون دوتا کشید بیرون و تا خواست باز حمله کنه به کیارش که ..... صدای شلیک اومد محسن خودشو از دست اون دوتابیرون کشید و تا خواست باز حمله کنه به کیارش که صدای شلیک اومد و محسن افتاد. جیغ زدم و چشمهامو بستم. بعد آروم چشمهامو باز کردم.به محسن نگاه کردم که روی کمر افتاده بود و کتفش تیر خورده بود. محسن اومد بلند بشه که لگد زدن توی صورتش که جیغ زدم. پشت سرش یکی توی صورتم .زدن . سرمو باال گرفتم که کیارشو دیدم با چشمهای به خون نشسته کیارش: میخوای فرار کنی آره؟ اونم با بادیگاردت. دروغ گفتی به من تو آوا، دروغ .گفتی بعد شروع کرد به مشت زدن پشت سر هم توی صورتم و همین جور نعره می کشید. یکی هم از پشت محسنو گرفته بود و یکی شون تا میتونست میزدش. بعد که کیارش .خستش شد ولم کرد و عقب رفت. من دیگه حال نداشتم. چشمهام باز نمیشد کیارش: زندت نمی زارم آوا. ولی قبل از مرگت باید یه حقیقتیو بهت بگم. دوست داری بشنوی؟محل نذاشتم که اومد موهامو گرفت توی دستش وبه چشمهام زل زد .کیارش: مطمئنم که دوست داری بشنوی. آخه در مورد مادرته .با چشمهای گرد شده نگاهش کردم من: چی؟ کیارش: آره عزیزم، میدونی اولین فعالیتمو با بابام کی شروع کردم؟ از همون روز که بمب رو توی ماشین مامانت جا سازی کردم. این پیشنهاد من بود که مامانتو بکشیم. من از دور داشتم نگاهتون میکردم که شوکه شده بودی و داشتی جسد سوخته شده ٔ .مادرتو نگاه میکردی .جیغ زدم: نـــــــــــــه کیارش خنده ای کرد و گفت: آره، خورد شدن باباتو دیدم. حقش بود. ولی بازم کوتاه .نیومد و توی کارهای ما فوضولی کرد . موهامو ول کرد و پشت بهم وایساد. دستی به صورتش کشید و به سمتم برگشت کیارش: نقشه برات کشیده بودم، میخواستم بهت یه شب خوبی هدیه بدم و بعدش .بکشمت. ولی تو لیاقت نداری .دست کردم و تفنگو در آوردم ولی پشت کمرم نگهش داشتم، چخماقو کشیدم همینجور که از عصبانیت دندونامو روی هم فشار میدادم گفتم: کیارش، مثل سگ .میکشمت کیارش شروع کرد به قهقهه زدن. با نفرت نگاهش کردم و تفنگو سمتش گرفتم و شلیک. خندش قطع شد. اون دوتا مرد هم دست از زدن محسن برداشتن. محسن بایه حرکت دستاشو آزاد کرد و با سر زد توی شکم عقبیش و با پا زد به جلویش که با سر افتاد زمین. بلند شدم و لنگون لنگون رفتم سمت کیارش که افتاده بود روی زمین .و غرق خون بود. تا منو دید شروع کرد به داد زدن .کیارش: آوا، منو فروختی. منو به این پست فطرت فروختی بعد شروع کرد به گریه کردن و با حالت زار گفت: تو مگه نگفتی که منو دوست داری هان؟ بعد باز عصبی شد و داد زد: تو هم میخوای مثل تینا تنهام بذاری؟ نه من نمیزارم، .نمیزارم .با نفرت داشتم به این روانی نگاه میکردم. اگه دست خودم بود میزدم میکشتمش کیارش شروع کرد به زدن توی سر و صورتش و فحش دادن و گریه کردن. داشتم همینجور نگاهش میکردم که سرم گیج رفت و قبل از اینکه بیوفتم محسن اومد .وگرفتم **** یکی دستهای محسن رو گرفته بود و یکی هم داشت میزدش. صدای کیارش رو میشنید که چه حرفهایی رو به آوا میزد و خونش رو به جوش میاورد. سعی کرد که دستهاشو آزاد کنه اما اون مرد محکمتر گرفتش و اون یکی دیگه هم پی در پیتوی شکم و صورتش میزد . شنید که کیارش در مورد مادر آوا گفت و بعدش هم صدای جیغ آوا رو شنید. بعدش هم شلیک. با وحشت از اینکه کیارش به آوا شلیک کرده به آوا زل زد. اما وقتی که دید کیارش افتاد و تفنگ دست آوا خیالش راحت شد و با یهحرکت سر زد به شکم مرد عقبیش و با پا زد به پشت پای اون مردی که جلوش . وایساده بود که زمین افتاد . باهاشون درگیر شد که دید آوانزدیک کیارش رفت دوتا مرد بیحال روی زمین افتادن . محسن به آوا نگاه کرد که رنگش پریده بود و داشت با نفرت به کیارش نگاه میکرد. میدونست که فقط منتظر یه فرصته تا یه گلوله حروم کیارش کنه و برای همیشه از بین ببرتش. لرزشه پاهاشو دید، بعد دید که . داشت میافتد. زود خودش رو به آوا رسوند و توی بغلش گرفتش درد بعدی توی کتفش پیچید. با میکروفونش خبر داد که حمله کنن و آمبوالنس رو که از قبل آماده کرده بودن رو بیارن داخل. از کتفش همینجور خون میومد اما برای محسن مهم نبود. االن فقط زنده موندن آوا براش مهم بود. دستی کشید به صورت ظریف آوا .که االن پر از زخم و کبودی شده بود. پیشونیش رو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد محسن: چشمهاتو باز کن آوای من. ببین که محسنت بغض راه گلوشو گرفته. اشک توی چشمهاش جمع شده. چشمهاتو باز کن و باز با شیطونی بهم بگو که یه بالیی .سر شرفت میارم دست آوا رو گرفت و گذاشت روی قلبش و ادامه داد: آوا ببین قلبم داره کند میزنه. .پس چشمهاتو باز کن تا باز هم قلبم تند تند بزنه و تو بگی که داره بندری میزنه آمبوالنس که رسید آوا رو بغل کرد و رفت سمتشون. آوا رو گذاشت روی برنکارد.به بیمارستان رسیدن . آوا رو بردن توی اتاق و محسن رو راه ندادن. دلش میخواست داد بزنه که من شوهرشم، حقمه که پیشش باشم. اما جلوی خودش رو گرفت و با . دستهای لرزون به میالد زنگ زدچشم باز کردم، همه جا سفید بود. فهمیدم که توی بیمارستانم. خدایا شکرت که از .اونجا نجات پیدا کردم بابا: آوا بابا بیدار شدی؟ به سمت بابا نگاه کردم. از دیدن قیافه ش شوکه شدم. بابا انگار توی چند روز چند موهاش نا مرتب بود .سال پیرتر شده بود و ریش و سیبیلش از همیشه پرتر شده بود .و زیر چشمهاش گود افتاده بود .با صدای آرومی گفتم: بابا بابا: جان بابا. عزیز دل بابا. قربونت برم من آوای بابا. خدایا شکرت که دخترم حالش .خوبه. خدایا شکرت که دخترمو ازم نگرفتی منو توی بغلش گرفت و دوتایی شروع کردیم به گریه کردن. خوب که گریه کردیم و بابا هم تا می تونست بوسم کرد دیگه بی خیالم شد و حاال نوبت نگاه کردنش همون موقع در باز شد و میالد که حال بهتری از بابا نداشت اومد داخل. اونم اومد .بود.و کلی بوس و بغل کرد و قربون صدقه رفت تا بی خیالم شد من: محسن چی شد؟ حالش خوبه؟ میالد: آره نگران نباش، همین االن پیشش بودم حالش خوبه. فقط کتفش تیر خورده و .مشکلش جدی نیست .من: میالد چقدر با ریش شبیه جوونیهای بابا شدی .میالد و بابا خندیدن. بابا خیره شد به میالد و گفت: آره راست میگه .یکم شوخی کردیم تا اینکه میالد رو کرد به من میالد: آوا خیلی اذیتت کردن؟ .من: آره، ولی به جاش اینقدر زدیمشون که دلم خنک شد میالد: کیارش و آدمهایی که توی اون خونه بودن رو دستگیر کردن. فقط مونده خود .بشیری .بابا: محسن میگفت که انشاهلل به همین زودیها اونو هم دستگیر میکنن ***** جلوی پنجره ٔ اتاقم وایساده بودم و به حیاط خونه مون نگاه می کردم. فردای اونروز من و محسن اومدیم خونه. من زیاد چیزیم نبود و فقط بعضی موقعها انگشتم و پهلوم درد می گرفت. صورتمم که هنوز کبود بود، کیارش احمق اینقدر زده بود که بینیم .شکسته بود. محسنم کتفش فقط تیر خورده بود ولی باید استراحت میکرداز روزی که اومده بودیم زیاد ندیدمش. یعنی نمیشد که ببینمش، چون همه مخصوصا میالد بهم .بابا و میالد خیلی دور و برم بودن و نمیذاشتن آب تو دلم تکون بخوره گفت که از روی موبایل و ساعتی که محسن واسه ٔ تولدم بهم داده بود و توش ردیاب بوده منو پیدا کردن و بعدشم محسن میاد و با چندتا از اونها درگیر میشه تا وقتی که منو وسط درختها میبینه. پس بخاطر همین بود که محسن همیشه ازم می .خواست ساعت رو دستم کنم میالد میگفت که محسن از اولش به کیارش شک داشته. یادم اومد وقتی که بهم میگفت از نگاههای کیارش خوشم نمیاد. توی شمال بهم تفنگ داد. پس محسن .میدونسته که ممکنه همچین اتفاقی پیش بیاد از اونروز خیلی از دوستهام اومده بودن خونه مون، هم عیادت من، هم محسن. کامی و بهار تقریبا هر روز میومدن و زنگ میزدن. قرار شد که چند ماه دیگه عروسی بگیرن و .برن خونه ٔ خودشون از پنجره دیدم که خاله رفت دم در و داشت با نگهبانها حرف میزد. بعدش دیدم در باز شد و یه خانم چادری اومد توی خونه. وقتی نزدیک شد از تعجب چشمم چهارتا شد. نازنین اینجا چیکار میکنه؟ با خاله اومدن توی خونه. خواستم برم بیرون ببینم چیکار داره که صداشونو شنیدم که داشتن از پله ها میومدن باال. اینم انگار خوب بهونه ای دستش اومده ها، هر موقعمحسن یه چیزیش میشه از خدا خواسته میادش. دختره ٔ االغ. رفتم سمت در که برم .بیرون اما زود پشیمون شدم. باید یه بهونه ای داشته باشم که برم توی اتاق محسن منتظر موندم یکم بگذره. یه ربع بعدش رفتم سمت در، اما درو آروم باز کردم که محسن نشنوه. رفتم پشت در اتاق محسن گوش وایسادم، یه صداهایی میومد ولی .واضح نبود. بدون اینکه در بزنم رفتم داخل ....من: محسن میگم که از صحنه ای که دیدم خشکم زد، نازنین کنار محسن نشسته بود و شالشو در آورده بود. صورتش نزدیک صورت محسن بود مثل وقتی که دو نفر همدیگه رو میبوسن. .یعنی داشتن همدیگه رو میبوسیدن؟ زود خودمو جمع و جور کردم نمیدونستم شما تشریف آوردید. راستی گفتید اسمتون چی بود؟ .من: ا، شمایید .نازنین که از عصبانیت قرمز شده بود، گفت: نازنین .من: آهان آره. حالتون خوبه؟ چه عجب یادی از ما کردید .نازنین: اومده بودم زیارت پسر عمه م منم مثل خودش پررو رفتم نزدیک .پررو، اومده خونه ٔ ما اونوقت زبون درازم هست .محسن من: محسن تو که درد نداری؟ می خوای اتاقو خالی کنیم که استراحت کنی؟ .محسن: آره، یکم درد دارم. اگه اتاقو خالی کنید ممنون میشم.من: باشه عزیزم نازنین تیز نگاهم کرد ولی همینجور نشسته بود. منم کم نیاوردم، دست به کمر وایسادم و زل زدم بهش. وقتی دید من همینجور وایسادم مجبور شد بلند بشه. روسریشو برداشت و گذاشت سرش، خداحافظی کرد و رفت. فکر کردی نازنین خانم میذارم راحت حرفاتو بهش بزنی؟ صبر کن یه روز حال تو رو هم میگیرم. منم پشت سر نازنین از اتاق رفتم بیرون. توقع داشتم محسن صدام کنه و ازم بخواد بمونم. بعد بهم بگه برداشتت از اون چیزی که دیدی اشتباه بود و چیزی بین ما نیست، اما صدام .نکرد االن چهار روز از روزی که نازنین اینجا بوده می گذره اما محسن حتی کوشش نکرد کهچیزی رو توضیح بده. دیگه داشتم دیوونه میشدم، تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم. مثل همیشه یه تقی به در زدم و رفتم داخل. از چیزی که دیدم واقعا شوکه شدم.توقع دیدن هر چیزی رو داشتم اال اینو. لپ تاپ محسن روشن بود و روی عکس نازنین بود. یعنی محسن داشته عکس نازنین رو میدیده؟ دیوونه شدم در حد مرگ. .عقب عقب از اتاق رفتم بیرون رفتم توی اتاقم، نه نه باورم نمیشه. همینجور توی اتاقم راه میرفتم و فکر می کردم. یعنی چی شده؟ یعنی نازنین چی بهش گفته که این اینجوری شده؟ آوا خره نازنین چیزی نگفته. فقط جلوش بی حجاب گشت و نصف بدنشو انداخته بیرون و بعدشم یه .ماچیشم کرده کم کم داشت حرفهای محسن یادم میومد که میگفت من زن سفید دوست دارم. به خودم توی آینه نگاه کردم، سفیدم ولی نه به سفیدی نازنین. نازنین مثل برف بود و دیگه خیلی بی رنگ و رو بود. موهای بلند خوشش میاد، موهامو باز کردم و بهش نگاه کردم. تا کمرم میرسید، اما عکسی که از نازنین دیدم موهاش تا پشتش بود. من .چشمم مشکیه، ولی نازنین سبز پشتمو به آینه کردم و خودمو با نازنین مقایسه کردم. من الغر و بلند که چند ماهی میشه یکم به اصطالح آب زیر پوستم رفته. ولی نازنین قدش کوتاه و تپل و تو پره. شاید محسن از دختر تپل خوشش میاد. شاید به قوال خوشش میاد که دختر کوتاه باشه که توی بغلش جا بشه. وای خدا دارم دیوونه میشم. مانتومو پوشیدم و از خونه .زدم بیرون. البته همراه محمدمن: محمد، خودم می خوام برونم، باشه؟ محمد که این چند وقته دوستم شده بود و خیلی سخت نمیگرفت زود قبول کرد و سوار ماشین شدیم. فقط داشتم میروندم، اونم با سرعت خیلی زیاد. انگار محمد فهمیده بود .که حالم خوش نیست بخاطر همین چیزی بهم نمی گفت من که همیشه خوشگل بودم. همیشه همه ازم تعریف میکردن. من که اینهمه خاطر خواه داشتم. یعنی میشه محسن نازنینو به من ترجیح بده؟ آخه مگه من چی کم دارم؟ خدایا، چرا مردا اینقدر بی معرفتن؟ اونایی که پاکنو نمیخوان، ولی اونی که از همه .کثیفتره رو میخوان ماشین رو پارک کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون و شروع کردن به گریه اینقدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نموند. بی چاره محمد رفت برام آب .کردن میوه گرفت و ازم خواست که صندلی کنار بشینم. منم چونکه دیگه جون نداشتم قبول .کردم. خونه که رسیدم مستقیم رفتم توی اتاقم موقع شام بود که من فقط داشتم با غذام بازی می کردم. تلفن زنگ خورد که میالد .رفت جواب داد .میالد: محسن، یه خانمی به اسم نازنین کارت داره محسن تند برگشت نگاهم کرد. اما من بدون اینکه نگاهش کنم مشغول خوردن شدم. اونم چه خوردنی، هیچی از گلوم پایین نمی رفت. یه ده دقیقه ای میشد که حرف.میزدن من شب بخیر گفتم و رفتم باال و محسن هنوز داشت با نازنین حرف میزد. خدایا من چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم. پس بگو چرا نمیومد خواستگاریم، بخاطر اینکه هنوز .نتونسته عشق قدیمیشو فراموش کنه همیشه میگفتن که آدم فقط یه بار عاشق میشه و هیچوقت نمیتونه اولین عشقشو فراموش کنه. پس من دلمو به چی خوش کرده بودم؟ محسن عاشقم نبود، فقط من .جایگزین نازنین بودم فردا صبحش با قیافه ای پوف کرده از خونه زدم بیرون. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم برم اون کافی شاپی که همیشه سهراب میرفت. محمد توی ماشین موند و من رفتم توی کافی شاپ. سر جای همیشگی سهراب نشستم. من کلی اینجا خاطره چقدر ناراحت .داشتم. ولنتاین با هم اومدیم اینجا و اون بهم یه عروسک هدیه داد شده بود که براش کادو نگرفتم، ولی من آخرش سورپریزش کردم و کادوشو از توی .کیفم در آوردم. وقتی که کادو رو باز کرد و عطر مورد عالقشو دید قیافش دیدنی بود توی همین فکرها بودم که گارسون اومد. گارسون می شناختم، بهش سفارش آب میوه و کیک دادم. باز رفتم توی فکر. یعنی من عاشق سهراب بودم؟ اگه بودم چطور تونستم فراموشش کنم؟ شاید چونکه خیانت کرده. یا شاید اصال من عاشقش نبودم فقط دوست پسر معمولیم بود. ولی خاطره های خوبی باهاش داشتم. هیچوقت نه نمی گفت، هرچی رو می خواستم برام انجام میداد. اگه خیانت نمیکرد شاید هنوز با هم .بودیم، شایدم االن ازدواج کرده بودیم با صدای سالمی سرمو باال گرفتم. دوتا چشم آبی که یه وقتایی خیلی دوستشون .داشتم سهراب: اجازه هست که بشینم؟ .من: آره بشین سهراب با لبخند نشست که گارسون سفارشاتمو آورد و یه کیک و قهوه هم واسه ٔ .سهراب .سهراب: تنها اومدی .من: اوهوم، به تنهایی احتیاج داشتم سهراب: راستش علی)گارسون( بهم زنگ زد و گفت که آوا تنها اومده و خیلی هم .گرفتست. واسه ٔ همین منم زود خودمو رسوندم .من: مرسی سهراب: خوب نمی خوای در موردش صحبت کنی؟ .من: چیزی نیستسهراب: باشه، هرجور راحتی. راستی، شنیدم که دشمنهای بابات دزدیده بودنت و چندبار خواستم بیام خونتون ولی آدرس نداشتم. هرچی به کامی .خیلی اذیتت کردن زنگ زدم هم جواب نداد. دیگه نشد بیام. حاال بهتری؟ .من: آره خوبم .سهراب: بینیت شکسته آره؟ صورتتم هنوز یکم جای کبودیها هست .من: آره، هم بینیم شکسته هم انگشتم و دندم .بعد دستمو باال گرفتم تا ببینه. سهراب یه لبخند شیطانی زد سهراب: انگشت نشونش دادی؟ نمیدونم چرا ولی از طرز حرف زدنش و از اینکه اون خوب منو می شناخت و زود فهمیده بود که چرا انگشتم شکسته خندم گرفت. با لبخند سرمو به عالمت مثبت .تکون دادم. سهراب بلند زد زیر خنده سهراب: چه بالیی سر اونا آوردی؟ مطمئنم که اینقدر بهشون از زندگی اسفبارشون .تیکه انداختی که اونا دپرس شدن و از زندگیشون سیر شدن .زدم زیر خنده .من: دقیقا همینجور بود بعد شروع کردم به تعریف کردن از اون چند روزی که گروگان بودم و چطوری فرار .کردمسهراب: من میدونستم که این پایین اومدنهات از پنجره و فرار کردنهات آخرش به .دردت میخوره با خنده سرمو تکون دادم. سهراب یکم رفت توی فکر که دستمو جلوی صورتش .تکون دادم من: آهای خوشگل، به چی داری فکر میکنی؟ .سهراب به خودش اومد. دستشو گذاشت روی دستم که با تعجب بهش نگاه کردم سهراب: آوا به حرفهام فکر کردی؟ .جوابم سکوت بود سهراب: آوا می دونم من بد کردم به تو. خیلیم بد کردم. ولی بخدا االن پشیمونم. من بعد از رفتنت فهمیدم که چقدر برام عزیز بودی و من قدرتو ندونستم. وقتی که بعد از .دو سال دیدمت فهمیدم که هنوز هم دوست دارم و این دوست داشتن از بین نرفته .همینجور ساکت نگاهش می کردم سهراب: آوا حاضری با من ازدواج کنی؟ .من: ولی سهراب من دوستت ندارم سهراب: می دونم، ولی برام فرقی نمیکنه. من میزارم که تو عاشقم بشی. قول میدم که خوشبختت کنم آوا. هوم نظرت چیه؟ نه من دوسش نداشتم. خره، االن بهترین موقعیت که به محسن ضربه بزنی. تو کهبهش گفتی که دوسش نداری، خودشم میدونه. پس اگه خودش می خواد تو هم قبول کن. محسن که داره به نازنین بر میگرده، از اون روز حتی نیومده ازت معذرت خواهی کنه. اون عشقشو فراموش نکرده و تورو نمیخواد. پس تو چرا بخاطر اون موقعیت به .این خوبی رو از دست بدی؟ به سهراب نگاه کردم که منتظر داشت نگاهم میکرد سهراب: آوا نمیدونی وقتی علی بهم زنگ زد و گفت که اومدی روی صندلیه همیشگی .من نشستی چقدر خوشحال شدم. من با کلی امید اومدم اینجا. نا امیدم نکن آوا .من: باشه، امشب با خانواده بیاین خونمون سهراب خشکش زده بود، اصال فکرشو نمیکرد من اینقدر راحت قبول کنم. به خودش .اومد و بهم لبخند زد. بعد دستمو بوسید .میالد سرشو آورد توی اتاق .میالد: آوا بابا میگه بیا پایین کارت داره .من: باشهمیالد درو بست و رفت. رفتم جلوی آینه و موهامو شونه کردم. دیشب سهراب و خانوادش اومدن خواستگاری. وقتی رفتن و بابا ازم پرسید که نظرت چیه من همون موقع موافقتمو اعالم کردم. االن البد بابا صدام کرده تا درمورد سهراب باهام حرف .بزنه به در بسته اتاق محسن نگاه کردم. امروز زنگ زده بودن بهش و گفته بودن که بشیری رو دستگیر کردن و از محسن خواستن که بره اونجا. از پله ها رفتم پایین، بابا .داشت تلویزیون میدید من: بابا با من کاری داشتید؟ .بابا تلویزیونو خاموش کرد و آرنجشو گذاشت روی پاهاش و زل زد به من بابا: آره. می خواستم بپرسم که تو فکرهاتو کردی؟ .من: آره بابا، من جوابم مثبته بابا: آوا این زندگیه، بازیچه که نیست که بخوای الکی تصمیم بگیری. یکم بیشتر فکر .کن من: نه بابا، من فکرهامو کردم. شما هم چه اجازه بدید چه ندید من با سهراب ازدواج .می کنم بابا دستشو باال برد و یه سیلی زد توی گوشم. دست کرد توی موهاش و بعد کالفه .دست کشید به صورتش. رفتم نزدیکش و جلوی پاهاش زانو زدم من: بابا، ببخشید. بابا موافقت کنید دیگه. مگه شما خوشبختی منو نمیخواید؟ خوب من .با سهراب خوشبخت میشمبابا: کدوم خوشبختی؟ بدون عشق ازدواج کردنم خوشبختی میاره؟ تو چی فکر کردی؟ اینی که میگن بعد از ازدواج عشق به وجود میاد صد در صده؟ نه دختر گلم، نه عزیزم. خیلیها به امید عشق بعد از ازدواج عروسی کردن ولی به دو ماه نکشیده طالق گرفتن. یا اگه طالق نگرفتن تا آخر زندگیشون با بدبختی زندگی کردن. من خوشبختیتو می .خوام که میگم نه من: بابا، من عاشق کسی نیستم. من عاشق نمیشم. من از سنگم. من دختر خوبی .....نیستم، کسی منو دوست نداره بابا. بابا تورو خدا اجازه بدید. تورو خدا .بقیه حرفم تبدیل به هق هق شد. بابا سرمو بغل گرفت و بوسید بابا: باشه، اگه می خوای ازدواج کنی من حرفی ندارم. ولی آوا توقع نداشته باش که .مثل همیشه باهات برخورد کنم و وانمود کنم خوشبختی و من هم راضیم **** فردا قرار بود که با محسن بریم صیغمونو فسخ کنیم. بشیری و دار و دستشو گرفته بودن و محسن داشت از اینجا برای همیشه میرفت. این چند روز کارم شده بود که میخواستم بفهمم که چرا محسن نازنین رو به .بشینم جلوی آینه و به خودم نگاه کنم من ترجیح داده. غرورم شکسته بود. من اینقدر کوتاه اومدم که آخرش اینجوری بشه؟ .نمیذارم بفهمی خوردم کردی. حاال نوبت منه که داغونت کنم محسن خان صدای در اتاق منو از فکر بیرون آورد. به سمت در برگشتم و گفتم بفرمایید تو. محسن .با یه لبخند کمرنگی اومد توی اتاق .محسن: می خواستم باهات صحبت کنم.با اینکه درونم غوغایی بود اما قیافه ٔ خونسردی به خودم گرفتم من: اتفاقا منم می خواستم باهاتون صحبت کنم آقای راد. اگه اجازه بدید من اول .شروع کنم .محسن منتظر نگاهم کرد من: آقای راد راستش می خواستم ازتون بابت همه ٔ زحماتتون توی این یک سال تشکر کنم. هم شما هم مادرتون واقعا در حق من لطف کردید. اگه یه موقع نا خواسته باعث شدم که شما ازم دلخور بشید واقعا معذرت می خوام. شما واقعا کارتونو خوب .انجام دادید. ممنون محسن داشت یه جوری نگاهم میکرد. یه چیزی توی نگاهش .صدام داشت میلرزید .بود، مثل پشیمونی. محسن دستی به صورتش کشید و نفس صدا داری کشید محسن: میشه ازتون خواهش کنم همراه من بیایید؟ .بدون هیچ حرفی نگاهش کردم .محسن: دوست دارم بریم همونجایی که اون بار با هم رفتیم ...زمزمه کرد: جایی که هروقت دلم میگیره با این حرفش قلبم تیکه تیکه شد. بدون هیچ حرفی رفتم سمت کمد لباسام و مانتومو .پوشیدم ***** برگشتم به .به نور ماشینها نگاه می کردم. چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم محسن نگاه کردم که یه پاشو روی یه سنگی گذاشته بود و دستهاش توی جیبپالتوش بود. خیره شده بود به ماشینهایی که در حال رفت و آمد بودن. برگشت سمتم .که زود نگاهمو ازش گرفتم .محسن: خانم پرند .برگشتم نگاهش کردم محسن: میشه اون آهنگ رو که گفتم خیلی دوستش دارم از گوشیتون بذارید؟ نگاه سردی بهش کردم و گوشیمو از توی جیبم در آوردم. آهنگی رو که می خواست .گذاشتم امروزو یادت باشه، این لحظه ٔ غمگینو. این بغض نفس گیرو، این سکوت سنگینو امروزو یادت باشه، این حال پریشونو. این لرزش دستامو، این چشمهای گریونو سرمو گرفتم باال و زل زدم به چشمهاش. برای آخرین بار زل زدم به چشمهایی که .عاشقشون بودم .حاال که ازم سیری، امروزو یادت باشه. حاال که داری میری، امروزو یادت باشه .چشم به راهتم هرروز، تا وقتی که برگردی. امروزو یادت باشه، امروز خطا کردی یه قطره اشک از چشمم چکید. وای خدای من، توی چشمهای محسن اشک جمع شده. اما، محسن که منو نمیخواد. یعنی داره به یاد نازنین اشک میریزه؟ با حرفی که .زد جواب سوالمو گرفتم ....محسن: نازنین با این حرف داغ شدم، بهش پشت کردم و اشکامو پاک کردم. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و صندلی رو خوابوندم. محسن سوار ماشین شد و توی سکوت میروند. تا رسیدیم خونه زود از ماشین پیاده شدم و مستقیم رفتم توی اتاقم. دوتا قرص .آرامبخش برداشتم و با آب خوردم .سهراب داشت به ویترین با دقت نگاه میکرد سهراب: آوا این ببین خوبه؟ به حلقه ای که داشت نشون میداد نگاه کردم، واقعا حرف نداشت اما برای من فرقی .نمیکرد .من: آره خوبه سهراب خوشحال شد و با هم رفتیم توی مغازه و به مغازه دار گفت که برامون همونا .رو بیاره. با هم سوار ماشین شدیم و من زود چشمامو بستم چه زود همه چیز گذشت، من و محسن صیغمون فسخ شد و محسن برای همیشه بی چاره خاله چقدر گریه کرد و ازم قول گرفت که برم بهش سر بزنم. اما آخه .رفت چجوری؟ مگه من می تونستم برم محسنو دست تو دست یکی دیگه ببینم؟ امروز اومدیم حلقه خریدیم، هفته ٔ دیگه عقد و عروسیمونه. خودم خواستم که دوتاش توی یک روز باشه و توی خونه و خوانوادگی برگزار بشه. بابا می خواست که صیغه کنیم اما من اجازه ندادم و گفتم که تا عقد صبر می کنیم. نمیخواستم که دستش بهم بخوره یا بهم نزدیک بشه. ال اقل این بهونه رو داشتم که به هم نا محرمیم تا بهم .نزدیک نشه ولی .وقتی رفتم خونه دیدم که بهار اونجاست. خیلی خوشحال شدم از اینکه اومده .انگار بهار خیلی عصبی بود. با هم رفتیم توی اتاق که شروع کرد به داد زدنبهار: چه غلطی داری میکنی تو؟ داری عروسی میکنی و به من چیزی نگفتی؟ اونم با .کی؟ با سهراب من: ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم زودتر خبرت کنم. بعدشم مگه سهراب چشه؟ بهار: آوا، مثل اینکه یادت رفته که این آقا بهت خیانت کرد. اونم با دوستت. بعدشم پس محسن چی؟ .از این حرفش شوکه شدم من: چی؟ محسن؟ چه ربطی داشت؟ بهار: آوا لطفا دروغ نگو. من می دونم که محسنو دوست داری. می دونم که اونم دوست داره، پس این بچه بازیا چیه؟ شما دارید با کی لج میکنید ؟ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. بهار اومد بغلم گرفت و پا .به پای من گریه کرد .من: بهار من چقدر بدبختم، خیلی بدبختم. بهار من لیاقت اونو ندارم .باز زدم زیر گریه. بهار موهامو نوازش میکرد .بهار: ششش، آروم باش عزیزم من: بهار من عاشقش شدم، عاشق محسن شدم. من خودم بهش ابراز عالقه باور میکنی بهار؟ آوای مغرور به پسر ابراز عالقه کرده. بهار ما صیغه ٔ هم .کردم .بودیم .بهار سرمو از بغلش آورد بیرون و با تعجب زل زد بهممن: آره، بابام خواست صیغه کنیم تا محسن راحت باشه. این موضوع مال قبل از اینکه من عاشقش بشم بود. ولی بهار من کم کم عاشقش شدم. اون زندگیمو عوض باعث شد که من خوب و بد رو از هم تشخیص بدم. باعث شد که با میالد .کرد صمیمیتر بشم. باعث شد که با بابام آشتی کنم. از همه مهمتر باعث شد که من خدا و پیغمبر خودمو بشناسم. بهار من بد بودم، اون خوبم کرد. ولی االن چی؟ وقتی که فکر می کردم که دیگه همه چیز تمومه و ما مال همیم فهمیدم که اون منو دوست نداره. اون نامزد قبلیشو، نازنینو دوست داره. یادته توی بیمارستان اومده بود؟ .بهار سرشو به عالمت مثبت تکون داد من: اون نامزد محسن بوده. االن برگشته، میگه که پشیمونه و می خواد برگرده. من دیدمشون که داشتن هم دیگه رو میبوسیدن. دختره بدون روسری جلوش نشسته بود و محسن هیچی نمی گفت. محسنی که بخاطر اینکه من پیژامه میپوشیدم از بابام خواست که صیغه کنیم، االن براش عادی بود. عکسهاشو توی لپ تاپش داره و بهشون زل میزنه تا دل تنگیش رو برطرف کنه. بهار من حقی ندارم که با خودخواهیم بینشونو بهم بزنم. من اومدم کنار که محسن خوشبخت بشه. این تنها کاریه که می .تونم در برابر اونهمه خوبی که در حقم کرد بکنم .زمزمه کردم: من غرورم خورد شده، نمیذارم بیشتر از این باهام بازی کنه باز رفتم توی بغل بهار و گریه کردم. بهار همینجور نازم میکرد و ازم می خواست که آروم باشم. بعد که آروم شدم رفتم یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون. بهار زل زده .بود به قالی و رفته بود توی فکمن: بهار، امروز با سهراب میخوایم بریم خرید لباس عروس. زنگ بزن به کامی و بگو .بیاد اینجا تا با هم بریم .بهار: باشه سهراب که اومد همه سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم به مغازه مورد عالقمون پیاده شدیم. از قبل به سهراب گفته بودم که لباس سفید نمی خوام چونکه از رنگ سفید متنفرم و لباس رنگی بیشتر دوست دارم. ولی واقعیتش این بود که نمیخواستم لباس سفید برای مردی جز محسن بپوشم. منی که اینقدر سخت گیر بودم و مغازه ها رو اینقدر می گشتم تا یه چیزی پیدا کنم، با اولین لباسی که سهراب انتخاب کرد موافقت کردم. حتی نذاشتم کفش برام بگیره و گفتم که کفش دارم و الزم نیست الکی خرج .کنیم .سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت رستوران که کامی صدام کرد .کامی: آوا، اونورو ببین به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم، یه پسر که زیر ابرو برداشته بود و دماغشو عمل .کرده بود توی ماشین بغلیمون بود .کامی: با سه. باشه؟ یک، دو، سه من و بهار شروع کردیم با کامی به دست تکون دادن واسه ٔ پسر و لبخند پسره بیچاره همینجور داشت نگاهمون میکرد، بعد که دید ما زدیم زیر خنده یه .زدن فحشمون داد و رفت. همینجور داشتیم می خندیدیم که یاد اونروز که همین کارو با .محسن کردیم و محسن چقدر از این حرکتم ناراحت شده بود افتادمبهار: راستی آوا، دماغتو عمل کردی یا مال همون شکستگیه که چسب زدی؟ .من: نه عمل کردم بهار: ا،ِ خوب کردی. حاال عمل عادی بود یا زیبایی هم بود؟ .من: زیبایی هم کردم کامی: بسکه احمقی. دماغت خوب بود که. حاال حتما باید مثل خوک بشی که دماغت خوشگل بشه؟ .من: خوکیش نکردم، ولی قلمیش کردم و یکم کوچیکترش کردم همین .کامی ادامو در آورد و گفت: همین منو رسوندن دم آرایشگاه و رفتن. وقتی که کار آرایشگر تموم شد به خودم توی آینه نگاه کردم. موهامو کوتاه کوتاه کرده بودم. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم که با محسن لج کنم. هرچی که محسن خوشش نمیومد انجام میدادم، مثال پوستمو برنز نمیخواستم .کرده بودم، دماغمو عمل کرده بودم، حاال هم موهامو کوتاه کرده بودم .چیزیم منو به یاد محسن بندازه بماند که وقتی رفتم خونه چقدر بابا و میالد باهام دعوا کردن. ولی برعکسشون سهراب خیلی خوشش اومد و گفت که بهم میاد. از اونروز که بابا زد توی گوشم خیلی باهام سر سنگین شده بود. ولی خدا رو شکر میالد به نظرم احترام گذاشته بود و .هوامو داشتبه رو به روم نگاه کردم. دو تا جوون که با هم راه میرن و دست همدیگه رو گرفتن. .لبخندی زدم و براشون آرزوی خوشبختی کردم به امروز فکر کردم، امشب عروسیمه. سهراب اومد دنبالم و با بهار رفتیم آرایشگاه. فکرم خیلی مشغول بود، احتیاج به تنهایی داشتم. بهار رو مجبور کردم که بجای من .بشینه و خودش رو درست کنه تا من برم یکم فکر کنم االن توی پارک نشستم و دارم به مردم نگاه میکنم. امشب چیکار کنم؟ فرار کنم؟ نه، برای بابام و میالد بد میشه. عروسی رو بهم بزنم؟ نه، محسن خوشحال میشه که من عاشقشم و نتونستم فراموشش کنم. ازدواج کنم؟ شاید خوشبخت بشم. خوشبخت؟ با سهرابی که هزارتا دوست دختر رنگ وا رنگ داره؟ سهرابی که هرروز اس ام اسهای عاشقونشو که واسه ٔ دوست دخترهاش میفرسته رو میبینم؟ با اون خوشبخت بشم؟ .پس من برم بمیرم دیگه .نه نمیشم آره، خودشه، خودمو بکشم. امشب که عروسی میکنم، بعدش خودکشی میکنم. زل زدمبه درخت تنومندی که اون وسط بود. من مثل تو قوی نیستم، خیلی ضعیفم. امشب آره امشب سفید .برای همیشه از این دنیا میرم. میرم پیش مامانم، جایی که راحتم بخت میشم، امشب کفن میپوشم. با این فکر یه لبخند مثل دیوونه ها زدم و راه افتادم. نمیدونم چطوری خودمو رسوندم به آرایشگاه. آرایشگر همش غر میزد که بهار بهش گفت که خیلی ساده آرایشم کنه چونکه وقت نیست. موهامم که کوتاه بود و کاری نداشت. با کمک بهار لباس بنفشمو تنم کردم. اگه یه روز دیگه بود البد کلی از قیافه و .لباس خودم ذوق می کردم. ولی االن مهم نیست، چونکه می خوام برم زیر خاک سهراب اومد دنبالم و با هم سوار ماشین شدیم. وقتی که رسیدیم خونه همه دم در جمع شده بودن و خوشحالی میکردن. صغری خانم اسپند دود کرده بود و خاله قرآن گرفته بود که از زیرش رد بشیم. میدونستم که امروز خاله چون که قول داده بود اومده.نگاهش غمگین اما لبش خندون بود. سر سفره که نشستیم متوجه نگاه غم زده ٔ کامی و بهار شدم. دلم برای شیطونیهاشون تنگ میشه. به قیافه ٔ دوست داشتنی و جذاب داداشم نگاه کردم، بعد از من چی میکشه؟ نگاهم سر خورد به قیافه ٔ غمگین و متفکر بابا، بابایی حیف که دیر همدیگه رو فهمیدیم. مامان من امشب میام .پیشت، دیگه غصه ای ندارم. دارم به آرزوم میرسم و یه بار دیگه مامانمو میبینم عاقد شروع کرد به خوندن صیغه ٔ عقد. من داشتم به نزدیک شدن ساعت مرگم فکر .می کردم که یهو صدای بابا اومد.بابا: ببخشید یه لحظه صبر کنید. آوا بیا بیرون کارت دارم .با تعجب به بابا نگاه کردم که اشاره کرد برم دنبالش. با هم رفتیم توی حیاط .بابا: برو زیر آالچیق من االن میام با سر اشاره کردم که باشه و راه افتادم سمت آالچیق. نشستم و زل زدم به دستم، تا ده دقیقه دیگه حلقه به این دستم اضافه میشه. بوی خوبی توی فضا پیچید که باعث .شد چشمهامو ببندم و نفس عمیقی بکشم .محسن: خیلی بچه ای تند چشمهامو باز کردم و با چشمهای از حدقه در اومده و دهنی باز زل زدم به محسن .که رو به روم نشسته بود محسن: واقعا خیلی بچه ای که می خوای با کسی که هیچ حسی بهش نداری ازدواج کنی و عشقتو فدا کنی. واقعا اگه من نمیومدم می خواستی بله رو بگی و بعدشم خودکشی کنی؟ دندونامو از عصبانیت روی هم فشار دادم و گفتم: نمیخواد بترسی، خودکشی نمیکنم. .نمیخواد وجدانت ناراحت باشه. برو به زندگیت برس محسن سرشو آورد جلوی صورتم و گفت: زندگی من اینجاست، درست رو به روم .نشستهاما زود .اول با بهت بهش نگاه کردم، بعد نفس راحتی کشیدم و تکیه دادم به عقب .اخم کردم .من: اگه کاری نداری برم. نا سالمتی امشب عروسیمه .محسن: چرا کارت دارم. آوا، عروسی رو بهم بزن از جام بلند شدم و همینجور که سمت در خونه میرفتم گفتم: من وقتی برای چرت و .پرتای تو ندارم .احساس کردم که بازومو گرفت .من: ولم کن. نا محرمی دست نزن بهم .محسن چرخوندم سمت خودش و شونه هامو گرفت توی دستهاش محسن: آوا لجبازی نکن. چرا میخوای زندگیمونو خراب کنی؟ همینجور که سعی میکردم از دستش رها بشم گفتم: من یا تو؟ تو بودی که هوس .عشق اولت رو کردی و به من پشت کردی فشار دستشو بیشتر کرد و صورتش رو نزدیک صورتم آورد. لبشو گذاشت روی لبم. هنگ کردم. این واقعا محسن بود؟ باز حس شیرین اومد سراغم. دستمو گذاشتم .پشت سرش و همراهیش کردم. لبشو از لبم جدا کرد و زل زد به چشمهام محسن: ببین من و تو نا محرمیم. االنم باعث گناه شدیم. االن تو باید با من ازدواج .کنیبا چشمهای گشاد شده نگاهش کردم که به زور جلوی قهقهه شو گرفته بود. رفتم توی آغوشش و سرم رو گذاشتم روی سینه ش. گرمی بدنش بدن سرد من رو هم گرم کرد. محسن بخاطر من غرورشو کنار گذاشت، بخاطر من پا روی اعتقاداش گذاشت. واقعا عاشقشم. بغضی که راه گلومو گرفته بود رو آزاد کردم. همینجور اشک .میریختم با صدای آرومی گفتم: پس نازنین چی؟ .محسن: نازنین از اولشم هیچی نبود. فقط تو اشتباه فهمیدی من: پس چرا بهم نگفتی که اشتباه کردم و واقعیت چیه؟ محسن: چونکه می خواستم که خودت بیای ازم بپرسی. اونروز که نازنین اومده بود توی اتاقم من توی دستشویی بودم. وقتی اومدم دیدم روسریشو در آورده. داشتیم با هم بحث میکردیم و بهش می گفتم که از زندگیم بره بیرون که تو اومدی توی اتاق. تازه متوجه شده بودم که نازنین خیلی بهم نزدیک شده و قصد داشته که ببوستم. .دیدم که چطور دستهات لرزید بعد فهمیدم که همش فیلم بازی کرده بود و می خواسته هر طوری که شده منو مجبور به ازدواج با خودش کنه. اینجور که شنیدم با همون مردی که بود، بهش قول ازدواج داده بوده. اما بعدا میفهمه که مرده زن و بچه داره و داشته ازش سو استفاده میکرده.نازنین هم باهاش بحث میکنه و تهدید میکنه که به زنش واقعیت رو میگه. مرده هم میره خونه داییم و جلوی در خونشون آبرو ریزی میکنه. داییمم خونه و زندگیش رو .میفروشه و برای همیشه میرن اهواز کامال هنگ کرده بودم. هضم این حرفها برام سخت بود. چقدر زنها پست و بی لیاقت البته بال نسبت دوستهای گلم که هر یکیتون از دومی ماهترید ().شدن محسن نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ساکت موندم چونکه نمی خواستم بهت بگم. دوست نداشتم آبروی کسی رو ببرم. روزی که خواستگار اومد خواستم همونجا جلوی خواستگارها بزنم همه چیز رو خراب کنم و حقیقت رو به بابات بگم. ولی گفتم شاید تو .دوستم نداشتی، شاید هنوز سهراب رو دوست داری من: پس عکس نازنین توی لپ تاپت چیکار میکرد؟ محسن: پسر عموم برام عکسهای عموم اینا رو فرستاده بود. عکس نازنین هم توش .بود .دستمو برد نزدیک صورتشو بوسید من: پس چرا اونشب که داشتیم آهنگ گوش می دادیم اسم نازنینو آوردی؟ محسن: وقتیکه جواب مثبت دادی طاقت نیاوردم و اونشب خواستم بهت همه چیزورک و راست بگم. خواستم بگم نازنین برای من هیچه که تو ول کردی و رفتی توی .ماشین نشستی .از اینکه اجازه نداده بودم محسن حرفشو بزنه چندتا فحش توی دلم به خودم دادم محسن: آوا، حاضری با من فرار کنی؟ من با چشمهای گرد شده گفتم: چــــــی؟ فرار؟ .محسن: آره، منظورم اینه که از این عروسی فرار کنیم. بابات در جریانه .من: نــــــــــــــــــــــــ ـه محسن: ارههههههه. تورو از بابات خواستگاری کردم و گفتم که دوسِت دارم و تو هم بابات گفت با تو صحبت کنم و هرتصمیمی رو که تو بگیری قبول .منو دوست داری .داره .من همینجور متفکر داشتم نگاهش می کردم محسن: داری به چی فکر میکنی؟ من: به اینکه چقدر یهویی شجاع شدی. به بابام از عالقمون گفتی، تازه می خوای با .هم فرار کنیم .محسن: حاال هی تیکه بنداز تا نظرم عوض بشه. پاشو بریم تا نگرفتنمون .من با خنده بلند شدم و گفتم: سرگرد و خالف؟ آخرشه. بریمبا هم به سمت پارکینگ رفتیم که چشمم خورد به سهراب که داشت نگاهمون میکرد. .رفتم نزدیکش ....من: سهراب ببخشید، من نمیتونم. آخه سهراب: ششش، برو آوا. من لیاقت تورو ندارم. انشاهلل که خوشبخت بشید. .عروسیتون دعوتم کنیدا .اول با تعجب بهش نگاه کردم، اما بعدش رفتم نزدیکترش .من: سهراب، خیلی گلی. هیچوقت این کارتو فراموش نمیکنم .سهراب: اینو بذار جبران خیانت هایی که بهت کردم لبخند زدم و رفتم سمت محسن. با هم سوار ماشین شدیم و محسن ماشینو حرکت .دادبه آدمهای که در حال رقصیدن بودن نگاه می کنم. امشب عروسیمونه. به لباس عروس سفیدم نگاه می کنم، خوشگلترین لباسیه که تا به حال دیدم. به سمت چپم نگاه می کنم. محسن با کت و شلوار مشکی دامادی داره با لبخند نگاهم میکنه. به .دستم فشار خفیفی میده و چشمک میزنه از اونشب که به اصطالح عروسی من و سهراب بود یک ماهی می گذره. توی این یک ماه با کمک میالد و کامی و بهار کارامونو انجام دادیم. بابا و خاله اینقدر ذوق میکردن که میالد اذیتشون میکرد و مسخرشون میکرد. امشب سهرابو هم دعوت کردیم که با ولی خوب من دوستش .دوست دختره جدیدش اومده. یعنی این بشر آدم نمیشه ها .دارم. اگه دوست پسر یا شوهر بدی باشه، ولی دوست خیلی خوبی بود محسن در گوش کامی یه چیزی میگه و کامی سرشو تکون میده و میره. با صدای .آهنگ مورد عالقم برگشتم و به محسن نگاه کردم. محسن دستمو فشار داد محسن: افتخار میدید با من برقصید؟ با لبخند چشمامو به عالمت مثبت می بندم. با هم بلند شدیم و رفتیم وسط پیست رقص که االن بخاطر ما خالی شده بود. به میالد که پیش ریما وایساده بود اشاره کردم که اونا هم بیان برقصن و به کامی اینا هم بگن تا بیان. خوشحالم که داداشم بالخره دختر مورد عالقشو پیدا کرده. انشاهلل خوشبخت بشن. محسن دست راستمومیگیره توی دستش و اون یکی دستش میذاره پشت کمرم. منم دست چپمو میزارم .روی شونش و شروع می کنیم به رقصیدن نبینم غم و اشکو تو چشمات، نبینم داره میلرزه دستات نبینم ترسو توی نفسهات، ببین دوست دارم .من: میبینم که راه افتادی آقای راد ."محسن: من از اول راه افتاده بودم "خانم راد .منم باالخره به آرزوم رسیدم و شدم خانم راد .با این حرفش قند تو دلم آب شد دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی، با من به دردای این دنیا می خندی آروم میشم بگی از غمات دل کندی، بیا به هم بگیم دوست دارم .محسن: من تا به حال عروس کچل ندیده بودم .من: برو بابا، بی سلیقه. می خواستی اینقدر اعصابمو بهم نریزی که کچل کنم محسن: دیگه حق نداری موهاتو کوتاه کنیا، فهمیدی؟ .زبونمو براش در آوردم و گفتم: نه نفهمیدم کامی: باز شما دوتا مثل موش و گربه به جون هم افتادید، نا سالمتی االن عروسیتونه ها. آقا محسن فکر کنم تو این آهنگو درخواست کردی نه؟.یه چشم غره رفت و برگشت پیش بهار .من: واویال، ببین چیکار کردی که کامی دیوونه هم عصبی شد .کامی: آوا من اینجاما، کر که نیستم میشنوم .محسن: ولی خداییش با پوست برنز هلو شدی لبمو از خجالت دندون گرفتم و بهش نگاه کردم. محسن با لبخند زل زد به چشمهام. .چشمهاش برق میزدن دوست دارم من اون چشمهای قشنگتو، دارم واست می خونم این آهنگتو هر چی می خوای بگو از دل تنگتو، بیا به هم بگیم دوست دارم .لبشو نزدیک گوشم برد و گفت: دوستت دارم آوای من پایان🥲
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: _رمـ 𓍯ــان  :  `بادیگارد من`_ _ژانـــر :  عـــاشقانه_ _قـ 𓍯ــسمت : آ...
❤️ 👍 😢 😂 🥹 🥲 😘 😮 🫶 598

Comments