داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 6, 2025 at 05:58 PM
#رمان_پسر_بد #پارت_نهم #ترتیب_کننده_باران بوسه ای روی لبام نشوند و گفت : _ جونم؟! … . با بغض لب زدم : + تو رو خدا بگو همه ی اینا خوابه … بگو ویلیام ! … . پوزخندی زد و همونطور که دستاشو روی پهلوهام ، بالا و پایین میکرد ، گفت : _ خیلی دوست داری خواب باشه؟! … . از بغلش پریدم پایین ، یقشو گرفتم توی مشتام و با خشم گفتم : + ویلیام با من شوخی نکن ! … . اخم ریزی کرد ، یقشو از مشتام بیرون کشید و گفت : _ شوخی نیس آوین … همه چی واقعیه ! … . بغضم شکست و اشکام از روی گونه هام سر خوردن پایین … با مشتام به سینش ضربه زدم و گفتم : + چرا؟! … چرا یه همچین غلطی کردی؟! … هااااا؟! … . ابرویی بالا انداخت و ساکت بهم زل زد که با گریه ادامه دادم : + همین الان میای منو بر میگردونی ایران … من میخوام برم پیش مامان و بابام … اخم غلیظی کرد ؛ دستای مشت شدمو گرفت تو دستای گرمش و از لای دندونای چفت شدش ، غرید : _ به درخواست تو نیاوردمت اینجا ، که به درخواستت بَرت گردونم ! … . با بغض لب زدم : + من میخوام برگردم ایران ! … باید منو برگردونی ، میفهمی؟! … دستامو ول کرد و با پوزخند ، سرد لب زد : _ حرفای تو واسم هیچ اهمیتی نداره آوین ! … . پس تو هم دست از این کصشر گفتن بردار و اعصاب نداشته ی منو به وجد نیار ! … . با گریه لب زدم : + ویلیام ! … تو رو جون هرکی دوست داری ، منو برگردون ایران … من طاقت دوری از خانوادمو ندارم ! … . با تلخی گفت : _ خانواده؟! … خانواده ای که مجبور به ازدواج با اون عوضی کرده بودنت؟! … اسم اونا رو میشه گذاشت خانواده؟! … بینیمو بالا کشیدم و به دروغ ، گفتم : + زوری نبوده … من … من خودم کارن رو دوست داشتم که خواستم باهاش باشم ! … . خنده ی تلخی کرد و سرشو چند بار به مسخرگی به طرفین تکون داد … همونطور که گوشه ی لبشو می خاروند ، سرد و تلخ گفت : _ تو دوستش داشتی؟! … به سختی سری به نشونه ی آره تکون دادم که جدی گفت : _ بهم دروغ نگو آوین … خودت خیلی خوب میدونی از دروغ به شدت متنفرم … نه اهل دروغم و نه از دروغ خوشم میاد ! … . مکثی کرد ، سرشو نزدیک آورد و خیره به چشمام ادامه داد : _ تو نه تنها دوستش نداری ، بلکه به شدت ازش متنفری ! … . از همون بچگی همینطور بود … همیشه از کنار اون بودن ترس داشتی و سعی میکردی کنار من باشی تا اون ! … . پس لطفا سعی نکن به من دروغ بگی ، آوین ! … . زدم زیر گریه که عصبی داد زد : _ دِ لعنتی ، بد کردم نجاتت دادم از دستشون … میخواستن به زور عقد اون آشغال کننت ! … بد کردم فراریت دادم؟! … هاااا؟! … . دستامو گذاشتم رو چشمام و با گریه لب زدم : + اصلا تو درست میگی ولی … ولی ویلیام ، این … این راهش نیس … فرار راهش نیس ! … من مطمعنم اگه زودتر برنگردیم ، مامانم سکته میکنه ! … توروخدا ویلیام ، ازت خواهش میکنم ! … . یکم ساکت و با نگاه تاسف بارش بهم زل زد و در آخر ، بی رحمانه لب زد : _ تو مثه اینکه حرف تو کلَت فرو نمیره … ببین آوین ، من وقت جر و بحث با تو یکی رو ندارم دیگه … پس لطفا تا همینجا بس کن و ادامه نده … لب باز کردم تا حرفی بزنم که با تحکم ادامه داد : _ تو تا اخر عمرت همینجا کنار خودم میمونی … اون آدما ، لیاقتتو نداشتن … باید طعم تلخ دوری رو بچشن و متوجه اشتباهشون بشن … لبامو رو هم فشردم که برگشت و به طرف در پا تند کرد ؛ آخری قبل از بیرون زدن از اتاق ، لب زد : _ سعی کن با این شرایط کنار بیای آوین … چون در هر صورت تو مجبور به بودن ، در کنار منی ! … . اینو گفت و رفت … و منو با فضای نفس گیر اتاق تنها گذاشت … نباید اینطور میشد ! … قرار نبود اینطور پیش بره … من باید راضیش کنم برَم گردونه … یا هم فرار کنم از دستش … نباید همینطور دست رو دست بزارم ‌… درسته دوستش داشتم ؛ درسته قلبم از اینکه حالا دیگه مجبور به ازدواج با اون کارن عوضی نبودم ، خیلی شاد بود … ولی … ولی در هر صورت این راهش نبود … من ، من باید برگردم ایران … قبل از اینکه بلایی سر مامان و بابام نیاد و سکته ای ، چیزی نکنن ! … .
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😢 🆕 😮 😂 🤍 🤦‍♀️ 467

Comments