داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 7, 2025 at 02:05 PM
#رمان_پسر_بد #پارت_دهم #ترتیب_کننده_باران همینطور توی فکر بودم که با صدای بلند ویلیام به خودم اومدم : _ آوییین ، بیا … . پوفی کشیدم و به طرف در قدم برداشتم … در رو باز کردم ، خارج شدم و بستمش … . آروم به رو به رو قدم برداشتم که دیدمش ، لباساشو عوض کرده بود و یه دست لباس ورزشی خاکستری رنگ تنش کرده بود … . هنوز متوجه من نشده بود و درگیر بستن ساعت مچیش بود که با اخم ، دلخور لب زدم : _ بله؟! … . سرشو بالا گرفت و بهم خیره شد … زبونی روی لباش کشید و با پایین انداختن دستش ، گفت : + برو توی آشپزخونه ، صبحونه روی میز چیدس … بشین بخور تا سرحال بیای ! ‌… بعد از اینکه سیر شدی ، بیای توی حیاط که باهات کار دارم … اوکی؟! … . اخمم غلیظ تر شد ، دست به سینه گفتم : + من گشنه نیستم … . ابرویی بالا انداخت و با ساکت چند لحظه بهم زل زد … در آخر شونه ای بالا انداخت و با زدن یه پوزخند ، گفت : _ خب ، پس چه بهتر … دنبالم بیا … . اون به طرف در حرکت کرد ولی من همونطور ساکت و صامت سرجام ایستاده بودم … . به در که رسید ، سرشو چرخوند سمتم و متعجب گفت : _ چرا نمیای؟! … چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم : + چون عشقم نمیکشه دنبالت بیام … بعدشم ، میشه انقدر بهم دستور ندی؟! … پوزخندی زد ، کامل برگشت سمتم و دست به سینه گفت : _ دستور میدم ، هر جور که دوست داشته باشم هم دستور میدم و تو هم فقط باید اطاعت کنی خانوووم ! … . با بهت لب زدم : + ویلیاااام ! … . اخم ریزی کرد و گفت : _ همینه که هست ؛ تا عصبیم نکردی ، خودتو بهم برسون تا خودم دست به کار نشدم ! … . هوفی کشیدم و با لجبازی گفتم : + من از جام تکون نمیخورم و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی جناب شلبی ! … . ابرویی بالا انداخت و با کنایه گفت : _ عع ! … اینجوریاس؟! … با اخم سری به نشونه ی آره تکون دادم که گوشه ی لباشو به پایین خم کرد و با طعنه سرشو آروم چند بار تکون داد … با حالت مسخره ای گفت : _ باشه ، حله … خودت خواستی ! … . ساکت و دست به سینه بهش خیره شده بودم که به طرفم پا تند کرد و قبل از اینکه به خودم بیام ، منو انداخت رو کولش … . با مشتام چند بار به پشتش کوبیدم و گفتم : + بزارم زمین ویلیام … زود باش … . به طرف در قدم برداشت و گفت : _ لجبازی کردی … لجبازی کردی و عاقبتش شد این … حالا هم بیشتر از این سعی نکن که از همینجا میندازمت پایین … . نفسمو حرصی بیرون فرستادم و ساکت شدم … از عمارت بیرون زد و به سمتی حرکت کرد … متعجب سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوی شروع به آنالیز کردن حیاط بزرگ عمارت کردم … . یه سمتش استخر بزرگی بود و سمت دیگه ای یه تاب چند نفره … . حیاط خیلی بزرگ و دل انگیزی بود واقعا ! … . با چشمای درخشانم به اطرافم زل زده بودم که ویلیام ایستاد و منو گذاشت رو زمین … . متعجب به قالی کوچیکی که پهن کرده بود ، خیره شدم که گفت : _ روی این قالی دراز بکش ، باید چند تا دراز نشست بری ! … . با بهت چند دفعه سرمو بین اون و قالی چرخوندم و در آخر با حیرت گفتم : + د … دراز نشست برم؟! … . چشماشو آروم به نشونه ی تایید حرفم باز و بسته کرد که عصبی گفتم : + برو بابا … من تو دوران مدرسه دراز نشست نمیرفتم … باز حالا واسه تو دراز نشست برم؟! … . جدی و با تحکم لب زد : _ بشین و دراز نشست برو آوین تا کار سخت تری ازت نخواستم … . دستامو مشت کردم ، دندونامو رو هم سابیدم و لب زدم : + نوووچ ، نمیخواام … . پوزخندی زد و گفت : _ حرف آخرته؟! … اوهوم تو گلویی گفتم که گفت : _ یعنی دراز نشست نِمیری دیگه ، نه؟! … . چشمامو محکم باز و بسته کردم که عصبی نزدیکم شد ، مچ دستمو گرفت و گفت : _ فقط داری واسه خودت بد میکنی آوین … . منو به زور کشید به طرفی ؛ همونطور که سعی داشتم مچمو از دستش بیرون بکشم ، گفتم : _ ولم کن ویلیاااام … دست از سرم بردار لعنتییی ! … .. اما اون به زور و اجبار منو همراه خودش کشوند سمت نامشخصی … . رو به روی استخر ایستاد و گفت : _ توی آب ها رو نیگا کن … . چشمامو ریز کردم و به استخر خیره شدم ؛ با دو تا تمساح بزرگ و قول پیکری که دیدم ، جیغی کشیدم که نیشخندی زد و گفت : _ دلت که نمیخواد توسط اونا خورده شی ، هاااا؟! … متفکر بهشون زل زد و با بدجنسی ادامه داد : _ میدونی ، چند روزی میشه که بهشون هیچی ندادم … الان بدجور گرسنه ان ! … . با نفس نفس گفتم : + باشه ، باشه لعنتی … کاری که گفتیو انجام میدم فقط منو از اینجا ببر … . توروخدا ویلیام ! … . لبخند پیروزی زد و گفت : _ آهااااا ، این شد ! … . برگشت و به طرف قالی حرکت کرد ؛ در همون حین ، جدی گفت : _ از این به بعد اگه بهونه گیری کنی یا بخوای رو اعصاب من راه بری و چه میدونم … از دستورم سرپیچی کنی ، به جون مامانم قسم آوین … میندازمت تو همین استخر ، تا این تمساح ها کارِتو بسازن ! … . ملتفتی؟! … با ترس سرمو چند بار به نشونه ی آره تکون دادم … به قالی که رسیدیم ؛ زودی روش دراز کشیدم و دستامو گذاشتم زیر سرم ، خواستم اولین حرکتو برم که پاشو گذاشت رو سینم و گفت : _ نه ، یه دیقه وایسا … . متعجب بهش زل زدم … کمربندشو باز کرد و زیپ شلوارشو کشید پایین … با بهت و استرس لب زدم : + چیکار میکنی ویلیام؟! … با شیطنت گفت : _هیچی فقد وقتی میخایی تمرینو انجام بدی بیشتر لذت ببری
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😮 😂 🆕 😢 😍 🫀 509

Comments