داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 8, 2025 at 05:12 AM
#رمان_پسر_بد #پارت_یازدهم #ترتیب_کننده_باران روی مبل توی حال نشسته بودم و حرصی کارای ویلیام رو نامحسوسانه زیر نظر داشتم … اوفففف ، یعنی فقط دلم میخواس پارَش کنم … اون بی توجه به نگاه حرصی و تر*سن*اک من ، کار خودشو انجام میداد … . دستام مشت شده بودن و ناخونام روی کف دستم فشرده میشدن … . همون موقع بود که صدای زنگ عمارت بلند شد … متعجب سرمو بالا گرفتم و به آیفون خیره شدم … یعنی کیه؟! … . به ویلیام زل زدم که به طرف آیفون حرکت کرد ، با دیدن کسایی که توی تصویر آیفون بودن ؛ در رو باز کرد و بعد از برداشتن گوشی آیفون ، گفت : _ بیاین داخل بچه ها … . گگوشی رو گذاشت و به طرف در پا تند کرد … از روی مبل پا شدم و گفتم : + اونا کی ان ویلیام؟! … . وسط راه ایستاد … دست به جیب برگشت سمتم و با بالا انداختن شونه هاش گفت : _ دوستامن … . دودل لب زدم : + من همینجا باشم مشکلی نداره؟! … . چشماشو ریز کرد و روم زوم کرد … با کمی مکث ، نفسشو محکم بیرون فرستاد و گفت : _ نه ، میخوای بمون … میخوای هم برو تو اتاقت … . ساکت پلکی زدم که برگشت و چند قدم مونده به در رو طی کرد … . یه دستشو گذاشت روی چارچوب در و به بیرون زل زد … کم کم سر و صدا ها بیشتر و نزدیک تر شد … بعد از چند لحظه ۵ ، ۶ تا پسر با یه دختر وارد خونه شدن … با ویلیام سلام و احوال پرسی کردن و به این سمت اومدن … . یکی از پسرا که خیلی خندون و شوخ طبع تر از بقیه بود ؛ با دیدنِ من رو به ویلیام کنجکاو پرسید : _ خانومو معرفی نمیکنی؟! … . ویلیام بیخیال نسبت به من به طرف مبلی پا تند کرد و گفت : _ دوستمه … پسره ابرویی بالا انداخت که ویلیام با اشاره به مبل ها ، گفت : _ بیاین بشینین که زود باید بریم سر اصل مطلب … همشون به سمت ویلیام پا تند کردن و روی مبل های رو به روی ویلیام نشستن … . * * * * کلافه بهشون زل زدم … بی نهایت خسته شده بودم و حوصلم سر اومده بود ! … اصلا متوجه یه کلمه از حرفاشون نمی شدم … عصبی چنگی به موهام زدم که همون دختره که هنوز اسمشم نمیدونستم ، لب زد : _ من برم یه چایی بیارم … . ویلیام به تایید حرفش سری تکون داد و گفت : _ از قبل دمه ، فقط بریز بیار … . باشه ای گفت و خواست بلند شه که زودی بلند شدم و گفتم : + من میارم ، تو بشین … . لبخندی زد و گفت : _ باشه ، مرسی … . نگاهم کشیده شد سمت ویلیام … خیره به من ، ساکت ابرویی بالا انداخت و زودی نگاهشو ازم گرفت … . سری تکون دادم و به طرف آشپزخونه قدم برداشتم … از بیکاری که بهتر بود ! … . لیوانا رو روی سینی چیده بودم و مشغول ریختن چایی توشون بودم که با صدای همون دختره به خودم اومدم : _ مرسی واقعا … . برگشتم سمتش ، خیلی دختر مهربونی بود و قشنگ مسخص بود از این دخترای لوند و لوس نیس … . لبخند ریزی زدم و گفتم : + خواهش … . لبخند دندون نمایی زد و همونطور که به اپن تکیه داده بود ، دست به سینه گفت : _ تا حالا کسی بهت گفته خیلی خوشگلی؟! … ابرویی بالا انداختم و با زدن یه لبخند ، گفتم : + نه ، واقعا؟! … . چشماشو به نشونه ی آره ، آروم باز و بسته کرد و گفت : _ اوهوم ، مخصوصا چشای عسلیت … خیلی ملوست کرده ! … . خنده ی ریزی کردم و گفتم : + مرسی از تعریفت … نظر لطفته دلبر ! … . دستشو گذاشت زیر چونش و با کنجکاوی گفت : _ چیکاره ی ویلیامی؟! … شونه ای بالا انداختم و گفتم : + خودش که گفت دیگه … . دوستشم … . چشماشو ریز کرد و آروم گفت : _ دوست دختر دیگه ، نه؟! … . لبمو گاز گرفتم و گفتم : + نه ، این چه حرفیه … به عنوان یه همخونه باهاشم … . آهانی گفت و سرشو آروم به نشونه ی فهمیدن چند بار تکون داد … . نزدیکم شد ، دستشو به طرفم گرفت و با مهربونی گفت : _اسم من شیلاس … و تو؟! … . دستشو گرفتم توی دستم و با فشردنش ، لب زدم : + من آوینم … . لبخندی زد و با تکون دادن آروم دستش ، گفت : _ خوشبختم گلم … نفسمو با فشار بیرون فرستادم و گفتم : + همچنین … .
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 🆕 😢 😩 🤍 😂 😮 499

Comments