
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 9, 2025 at 04:53 AM
#داستان_واقعی_
میخواستم انتقام بگیرم
قسمت اول
سلام مه سمیرا هستم از مزارشریف
دوران مکتب بود صنف یازده بودم سال ۱۳۹۴ بود
مه یک دختر عاجز و مهربان بودم همگی از زیباییم تعریف میکرد نمیفامم چشم بد مردم بود یا تقدیر بود که زندگیم این چنین خراب و تباه شد
یک روز از راه مکتب طرف خانه میرفتم یک بچه پشتم گرفت مره تعقیب کرد تا خانه ره ولی جدی نگرفتم
اما ای کار هروز انجام میداد تا مه حوصله ام به تنگ آمد ایستاد شدم و طرفش اشاره کردم بیا پیش
او بچه نامش عبیدالله بود قدبلند موهایی سیاه چشم هایی سیاه داشت خوش اندام بود
خا ای بچه نزدیکمآمد پرسانش کردم گفتی چرا هروز از پشتم میایی چی مقصد داری
عبیدالله گفت مه ازتو خوشم آمده به او خاطر هروز ای وقت عکاسی ام ایلا میکنم میایم به دیدن تو
اهان یادم آمد ای همو بچه بود که د دکانش عکس گرفتن رفته بودم
خا مه طرف زیبایش دیدم فریب ظاهرش خوردم گفتم بتی شماریت ره بریت زنگ میزنم
شماره اش گرفتم هروز گپ میزدیم یک سال گذشت وارد سال جدید تحصیلی شدیم
اوایل خوب بود برم توجه میکرد کردیدت میفرستاد برم محبت میداد ولی کم کم تغییر کرد
وقتی مه عاشقش شدم تغییر کرد وقتی مه وابسته اش شدم تغییر کرد
هروز رنج میبردم ازی خاطریکه مسیج میدادم دو روز بعد جواب میداد برایم زنگ نمیزد شش ماه همیقسم گذشت امتحان هایی سالانه شروع شد مه حوصله درس خواندن نداشتم دلم از دنیا سرد بود افسرده شده بودم از عشقش
خا بلاخره به عبیدالله زنگ زدم دلیل ای رفتارهایش پرسیدم گفت خسته شدم ازت فعلن حوصله توره ندارم بهتر است جدا شویم
مه گریه و زاری کردم گفتم بیبین مه یک و نیم سال عمرم به پایت ماندم مه و تو نزدیک شدیم باهم بودیم حالی دگه راه برگشت نیست
عبیدالله گفت دختریت که خراب نکردم هنوز دختر هستی برو پشتم ایلا کو حالی بلای جانم شدی دگه هم مزاحمم نشو
زنگ قطع کرد مه او لحظه فقط ارزوی مرگ میکدم میخواستم خودکشی کنم ولی نمیتانستم اوقدر ضعیف بودم که خودکشی نمیتانستم
چند روز ازی گپ گذشت که یک فکر بسرم زد
رفتم داخل اکونت فیس عبیدالله داخل لایک و کمنت هایش دیدم تا برادرش پیدا کردم فقط یک برادر از خود کلانتر داشت ولی متاهل بود
مه ریکویست فرستادم برایش
مسیج کدم از تمام کارهاییکه عبیدالله با مه انجام داد روی ای هم بکار بردم
نامش حیات الله بود سه اولاد داشت
چند ماه برایش زنگ میزدم مسیج میکدم تا بلاخره کم کم وابسته ام شده بود
هر هفته خانه اش میرفتم و با او نزدیک میشدم
نمیفامم چرا اوقسم یک تغییر بمه رو نما شده بود
مه او وقت یک مریض روانی شده بودم اصلا نمیفامیدم چیکار میکنم
عقده یی شده بودم کاملا عصبانی
مثل ای بود که از قلبم آتش فوران کنه
مه او شرم و حیا که یک دختر باید داشته باشه کاملا از دست داده بودم در خانه و مکتب همگی فقط پرخاشگری هایم میدید درد درونم نمیدیدن
مه چقدر زجر میکشیدم که فریب خوردم از پاکیم سو استفاده کردن
همه انسان ها یک قسم تفکر ندارند هرکی یک دنیا متفاوت داره
شاید بجای مه یک دختر دگه میبود میگفت خیر یک تجربه بود گذشت
ولی مه قبول نمیکردم که احمق شدم ولی شکستم قبول نمیکردم میخواستم مرگش بچشم بیبینم عذاب کشیدن به چشم بیبینم
بخاطر همین داخل زندگی یک مرد متاهل شدم با خود زندگی چند نفر دیگرم تباه ساختم
دلم اصلا به اولادهایش خانمش نمیسوخت
حیات الله کاملا د فکرم غرق بود هروقت گپ میزدیم از بدنم تعریف میکرد میگفت زنم اصلا بریم توجه نمیکنه او عشق و محبت که تو برایممیتی زنم نمیته
میگفت زنم مثل رباط است
حیات الله وضعیت اقتصادیش خوب بود موتر داشت خانه لکس داشت صراف بود
حیات الله برم میگفت هرچی نیاز داری بگو هرچی لازم داری بگو فقط سرم صدا کو مه برایت میارم
خا یک روز ازم خواهش کرد دوباره خانه اش بیایم و باهم نزدیک شویم
نمیفامم دفه بیستم بود میرفتم خانه اش
ای بار بسیار جدی بودم تصمیم گرفتم میخواستم رابطه ره جدی بسازم
رفتم پیشش خانه هیچکس نبود بجز مه و او
ای بار مثل دفه هایی قبل نبود ای بار مثل زن و شوهر همراهش رابطه برقرار کردم ولی او اول راضی نشد گفت نمیخواهم زندگیت تباه بسازم ولی مه شله شدم
وقتی خون بالای توشک دید دل او راحت شد برایم گفت بیبین چقدر دوستم داشتی حتا از بزرگترین دارایت گذشتی
مه برایش پیشنهاد عروسی دادم گفتم میخواهم همراات عروسی کنم و برایش قول دادم که ایقدر محبت و توجه برایت بتم که سیر شویی
خا حیات الله آدم خراب مثل عبیدالله برادرش نبود
مره فریب نداد
همراه فامیلش صحبت کرد مره خواستگاری کردن اوایل فامیلم قبول نمیکرد میگفت او بچه ۳۷ ساله است اولاد و زن داره توره یک دختر خورد ۱۸ ساله
ولی مه اسرار کردم گفتم مه دوستش دارم
بلاخره نامزد شدیم
روز نامزدی عبیدالله هم آمده بود وقتی مره دید چشم هایش از کاسه بیرون شد مثل ای کا روح دیده
د روز نامزدی خانم حیات و اولاد هایش نبود
و او بعد از نامزدی هم باهم نزدیک میشدیم مثل زن و شوهر
همیقسم دو ماه گذشت که یک روز برایم از شماره ناشناس مسیج آمد دیدم عبیدالله است برایم عکس هایم فرستاده تهدیدم کرد که همه چیز به برادرش میگه نامزدی ره خراب میسازه
مه د قصه هیچیز نبودم برایش گفتم هرچی میکنی بکو
مه ازت نمیترسم
چون مه قبلا پایم پخته ساخته بودم اصل کار کرده بودم
دلم خوش بود که زجر میتمش دلم خوش بود که از دیدنم میسوزد
حیات میامد گاهی خانه ما میوه و خوردنی میاورد به پدر و مادرم
ایقدر عزت شان داشت گاهی د دلم میگفتم کاش اول همراه تو آشنا میشدم کاش عاشق عبیدالله نمیشدم
مه راستش خودم از آتش فریب میسوختم
گاهی عذاب وجدان میکشیدم که چیطور با دو برادر دوست بودم
یگان وقت از عذاب جهنم میترسیدم
ادامه داره..
1500 لایک قسمت بعدی نشر میشه

❤️
👍
😮
😢
❤
😂
❌
🆕
🙏
♥
799