داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 9, 2025 at 03:05 PM
#رمان_پسر_بد #پارت_دوازدهم #ترتیب_کننده_باران دستشو پس کشید ، به سمت سینی چایی حرکت کرد و در همون حین گفت : _ خب دیگه ، من اینا رو ببرم تعارف کنم … . خواست سینی رو برداره که زودی لب زدم : + شیلا جون!؟ … . ‌ایستاد و خیره بهم لب زد : _ جانم عزیزم؟! … زبونی روی لبام کشیدم و گفتم : + اوممم ، میشه قبل از اینکه بری ، به چند تا سوال من جواب بدی!؟ … . یکم ساکت بهم زل زد ، درآخر لبخند محوی زد و دست به سینه گفت : _ آره ، بگو … . لبامو رو هم مالیدم و سرمو پایین انداختم … با کمی مکث ؛ همونطور که داشتم با انگشتام بازی میکردم ، گفتم : + میشه یخورده از ویلیام واسم بگی؟! … اینکه اینجا دقیقا داره چیکار میکنه و شماها الان دارین در مورد چی باهم حرف میزنین ! … . زیر چشمی بهش خیره شدم که خنده ی کوتاهی کرد … بهم زل زد و گفت : _ خب چرا از خودش نمی پرسی؟! … همونطور که با پام خط های فرضی ای روی سرامیک های آشپزخونه میکشیدم ، گفتم : + آخه خودت که میشناسیش … خیلی اخلاق گ*و*ه*ی داره … چیزی هم بپرسم میگه فوضولیش بهم نیومده ! … . لبخند ریزی زد و گفت : _ باشه ، خلاصه واست میگم … سرمو بالا گرفتم و خیره بهش ، با چشمای درخشانی لب زدم : + واقعا؟! … چشماشو به نشونه ی آره ؛ آروم باز و بسته کرد که بهش زل زدم و کنجکاو ، بی تاب گفتم : + خب؟! ‌… . خنده ی ریزی کرد و دستی پشت گردنش کشید … با لبخند گفت : _ خب ، ویلیام رئیس ماس … یعنی … کسیِ که گروه ” ققنوسِ تنها ” رو اداره میکنه ! … . با بهت لب زدم : + یعنی میخوای بگی یه خل*اف*کا*ره؟! … ابروهاشو متعجب بالا فرستاد و با کمی مکث ، کلافه و سردرگم گفت : _ خب ، اوممم … _ شیلا ، چرا نمیای پس؟! … با صدای بلند ویلیام دستپاچه حرفشو نصفه نیمه گذاشت و همونطور که سینی چایی رو بر میداشت ، سریع سریع گفت : _ ببخشید ، ببشتر از این دیگه نمیتونم چیزی بگم … چون هم وقت نیس و هم اینکه میترسم ویلیام عصبی شه بابت گفتن این حرفا … نفسمو عصبی بیرون فرستادم و ناراحت گفتم : + اما … . منتظر ادامه ی حرفم نموند و همونطور که به طرف خروجی اشپزخونه پا تند میکرد ، گفت : _ بقیه ی چیزا رو از خود ویلیام بپرس … چشمکی بهم زد و لب زد : _ فعلا … . کلافه نفسمو بیرون فرستادم و به اپن تکیه دادم … * * * * دست به سینه به اپن تکیه داده بودم و به ویلیام خیره شده بودم … روی مبل ولو شده بود و حین دیدن تلویزیون ، پاپکورن میل میکرد ! … یه چند دیقه پیش دوستاش رفتن … متوجه نگاه خیره ی من که شد ، سرشو بالا گرفت و بهم زل زد … یکم ساکت و سرد بهم زل زد … نگاه خیرش داشت خیلی طول میکشید دیگه ! … سرمو سوالی تکون دادم و گفتم : + هاااا؟! ‌… چیه اونطوری نیگا می کنی؟! … . اخمی کرد و گفت : _ جا اینکه اونجا وایسی و به من زل بزنی ، برو یه شام درست کن که مردم از گشنگی ! … مثلا دختریاااا ! … با چشمای گشاد شدم به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم : + من ، من برم واسه تو شام درست کنم؟! … مغرورانه توی جاش جابه جا شد و سری به نشونه ی آره تکون داد … اخم غلیظی کردم و حرصی گفتم : + تو خواب ببینی من واست شام بپزم پررو خان ! … . ابرویی بالا انداخت ؛ پاپکورنی پرت کرد تو دهنش و حین جوییدنش ، گفت : _ مثه اینکه حوس اون تمساح ها رو کردی ! … . با یادآوری اونا ، لرز بدی به تنم نشست … متوجه ترس توی چشمام شد و بدجنسانه گفت : _ برو یه شام بپز بخوریم … کاری باهات ندارم خوشگله ، برو … . نفسمو حرصی بیرون فرستادم … دود داشت از کلم بلند میشد … برگشتم عقب و به طرف آشپزخونه پا تند کردم … وسط آشپزخونه با دستایی مشت شده وایساده بودم … چند تا نفس عمیق واسه کنترل خودم کشیدم … تصمیم گرفتم یه املت درست کنم …به طرف یخچال قدم برداشتم ، درشو وا کردم و چند تا گورجه و تخم مرغ بیرون کشیدم … با ف ر شیطانی ای که به ذهنم رسید ، لبخند پلیدی زدم … چرا باید به حرفش گوش بدم؟! … خنده ی ریزی کردم ، میدونم چجوری کارتو تلافی کنم ویلیام خااان ! … . ماهیتابه رو از توی کابینت در آوردم و گذاشتمش روی گاز … . گورجه ها رو رنده کردم و ریختم توش … کابینت ها رو گشتم تا بالاخره نمک پاش رو پیدا کردم … سرمو بلند کردم و نگاهی به ویلیام انداختم … حواسش این طرفا نبود و مشغول دیدن فوتبال بود … لبخند دندون نمایی زدم و نمک پاش رو خالی کردم … توش رو پر از شکر کردم و گذاشتمش روی میز ناهار خوری … . نمک پاش سمت خودمو دست نزدم و همونطور گذاشتم اونوَر میز … . کف دستامو با شیطنت بهَم مالیدم و رفتم سراغ نوشابه ها … دو تا یکنفره در آوردم از تو یخچال … مال اونو وا کردم و فلفل ها رو توش خالی کردم … سفت کردمش و هر دوتا رو گذاشتم رو میز … رفتم سراغ غذاها … آماده شده بودن دیگه … توی دو تا بشقاب خالیشون کردم و یکیِ اونو پر از آبلیمو کردم … ظرفا رو گذشاتم سر جاشون و صداش زدم : _ ویلیاااام ، شام آمادس … . بعد از گفتن این حرفم زودی سرجام نشستم … بعد از چند لحظه وارد آشپزخونه شد … با دیدن میز ، لبخندی زد و گفت : _ به به ، این هنرا از شما بعیده آوین خانوووم ! … . لبخند لوندی به روش پاشیدم و اولین لقمه رو گرفتم واسه خودم و نوش جان کردم … صندلی رو به روییم رو بیرون کشید و روش نشست … مثه عادت همیشگیش ؛ قبل از چشیدن غذا ، نمک پاش رو برداشت و ریخت روی غذاها … زبونی روی لباش کشید و تیکه نونی برداشت … لقمه ای واسه خودش گرفت و به طرف لباش برد … به زور داشتم خندمو کنترل میکردم تا لو ندم همه چیو … لقمه رو جویید و بعد چند لحظه ، شروع کرد به سرفه کردن … اوففف ، املت های پر از آبلیمو با نمک پاش پر از شکر … چه ترکیب باحالی شدن که اینطور داره سرفه میکنه ! … . با نگرانی ظاهری ؛ نوشابه رو براش وا کردم ، به طرفش گرفتم و مضطرب لب زدم : + عع ، چیشد ویلیام!؟ … بگیر یه قولوپ بخور … . نوشابه رو گرفت و یه نفس نصفشو سر کشید … بطری رو پایین گرفت و یه دفعه داد زد : _ سوختمممم ! … .
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 😂 👍 😮 🆕 ⏭️ 🌷 437

Comments