داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 10, 2025 at 02:56 AM
داستان دختر که عاشق ط ا ل ب میشه قسمت ششم و آخر نویسنده Nilab Hakimi لینک قسمت گذشته https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/10809 فردای هموشب فامیلش آمد و گفت اصل موضوع ایطو است که ما از اشتوکی دخترکاکایشه بنامش کده بودیم و ای وقتی کلان شد رفت و بچیم هیچوقت رضایت نشان نداده بود اما ما میخواستیم بچیم هم بخاطر احترام به ما چیز نگفت اما فعلا مشکل نداره جواب میتیم اوناره مه گفتم باورندارم اودختر دخترکاکایش باشه پیش رویم زنگ و زد و گفت نامزد شدیم مه خاستم بگویم منتظرم نباشی اما مه شق گرفتم که نی نمیخایم دگه نمیخایم نمیخایم حتما وقتی عروسی کنیم یکی دوسال بعد اوره میارین سرم گفت نی وعدست ایطو نمیشه اما مه قبول نکدم ای ره گفتم لطفا پشت مره ایلا کو مه نمیخایمت لطفا گفت تو به خوبی نمیفامی همی حاله پشت خانیت میایم گفتم نی لطفا گفت بلی باید گپ بزنی که چرا نمیخای آمد گفت دروازه ره بازکو گفتم نمیشه پدرم شان خانه است گفت بخدا باز بیابی میشه گفتم باشه درست است اونا بخوابن مه خودم پشتت میایم اما داخل نبیایی ای وقت شب چون میترسیدم پدرمه چیز نشه فشار داشت همه بخاطر ای موضوعات مه جگرخون بود خو قبول کد منتظر ماند تا همه خوابید و مام اوره داخل اطاقم آوردم پیش پایش افتیدم گفتم خیرست مه نمیخایم توره کسی نیستم که با زندگیت بسازم گفت بد کدی شما ایجه زندگی کدین معنای آبرو عزت نمیفامین حاله جداشوی فکر آبروی پدرت نمیکنی همه قوم خبرشد خوش میشی همه دبارت چیز بگوین گفت راست بگو چرا نمیخایی گفتم تو سرم دخترکاکایته میاری گفت لودگی نکو مه پیش رویت جوابش دادم بالایت هیچکسی ره نمیارم وعدست اما گفتم میمرم اما کت تو عروسی نمیکنم اسلحه ره کشید گفت دختر یا میمری یاهم با مه عروسی میکنی مه خو لوده نیستم ناموس مه نصف راه ایلا کنم گفتم باشه میکنم اما ازمه گله ای ره نکنی که چرا ایطو استی با فامیلم وغیره گفت گندگی نکنی نمیگمت خو عروسی نزدیک شد و مام فامیدم که راه جدایی نیست و بچه هم خوب شده میرفت همرایم و فامیلش هم درحالیکه همرایشان خوب نبودم اما بامه خوبی میکدن و کمکم ای کارایش به دلم شیرین شد تغییر کده بود زیاد تا عروسی ره خلاصه مره گفت رویته نپوشان فقط حجاب کو کورس برو نمیگم نرو بعد عروسی هم درس بخان کارندارم پوهنتونت برو یعنی باورم نمیشد اقع تغییر کده باشه آرام عاجز و صبور و آزاد شده بود فامیلش هم خیلی خوب شده بود خلاصه کم کم دگه خوش شده میرفتم با کارایش آمد معذرت خایی کد ازخودم از فامیلم خلاصه ده دلم خوده جای کد تا عروسی نمیفهمم چرا اما روز به روز برش احساس خوب داشتم روز به روز مره خوشتر میساخت اما باوجود ای همه کمی ترس داشتم ازیکه بعد عروسی تغییر نکنه برم گفت کورس برو پوهنتونت برو یکروز گفت بریم نان خوردن گفتم باشه رفتیم جز خودش حتی یک نفر باخود ناورده بود برم جالب بود چرا اقدر تغییر خلاصه کمکم دگه احساس خوشی میکدم و خوش بودم و به عروسی هم تمام خرید هاره تمام کدیم فامیلش از او بیشتر باما خوب رویه میکدن خلاصه دگه همه چی عالی بود یکروز گفت نفسم خودت میفهمی عروسی نمیشه ده هوتل گرفت گفتم باشه گفت پس امروز بریم یک خانه است بسیار یک صالون کلان داره اوره بیبینیم آماده شو پشتت میایم گفتم باشه نفسم آمد لباسمه پوشیده بودم گفتم بریم گفت صبر دگه حیقسم ماکس نزن رویت پت نکو گفتم الا چرا ایطو میکنی گفت چپ باش نزیفه نازم بعد ازی ایطو روی ناشسته کتی مه جای نرو خو ده برابر خوبی هایش مام همرایش خوب شدم گفتم نی نفسم مه اجازه نمیتم تو پیشم باشی و کسی به طرفم به چشم بد نگاه کنه ده ضمن مه هیچوقتی آرایش نکدیم و نمیکنم گفت باشه پس عشقم همیطو رفتیم صالون ره دیدیم و قبول کدیم خلاصه کل چی عالی بود آرایشگر به خانه گپ زدیم و عروسی هم نزدیک شد مام خوش دگه بسیار خوش بودم شب حنا شد و به اولین بار دستایشه با عشق به دستایم گرفتم و شب عروسی همه خوش بودیم فامیل او مادر پدر خودم خلاصه همه قوم هم خو خودتان میفهمین هرچی خوب باشن بازام گپشه میزنن عروسی گذشت فامیلش رفت کندز و به مام یک خانه ده کابل گرفت گرچا فاصله خانما تا خانه مادرم زیاد بود اما ده اصل از زندگیم راضی بودم و خوش بودم حقدر که اگر یک شب خانه مادرم میرفتیم دق میاوردم به خانما همطو روزها سرکار میرفت مره هم گفت اگر دق میاری برو کورس درس بخان اما خودم نخاستم چون بی فایده بود هرشب تا آمدنش کل کاره تمام کده غذا آماده کده تا قار نشه و خسته باشه و یا گشنه خلاصه فعلا احساس میکنم خوشبخت ترین دختر دنیاستم درحالیکه با ای همه مخالفت و زورگویی و حقه گپا اما فعلا خوشبخت ترین استم همیشه میگه شکر که به زندگیم آمدی و زندگیمه چنج کدی شکر عشقم فعلا خیلی خوشیم هردو لايك فراموش نكنيد🙏🌹 خدا کنه از داستان ما خوش تان آمده باشه منتظر داستان بعدی ما باشید
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: داستان دختر که عاشق ط ا ل ب میشه قسمت ششم و آخر  نویسنده  Nilab Hakimi...
❤️ 👍 😂 😮 😢 🤮 🤷‍♀️ 💖 🖤 694

Comments