
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 10, 2025 at 01:50 PM
#رمان_پسر_بد
#پارت_سیزدهم
#ترتیب_کننده_باران
'بهش خیره شدم …
پاهامو لای پاهاش چفت کرده بود و دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود … .
تکونی خوردم و گفتم :
+ ویلیام ، ولم کن توروخدا … .
با چشمای بسته ، سرمو به سینش فشرد و خواب آلود گفت :
_ باید تنبیه شی تا دومرتبه یه همچون غذایی تحویل من ندی ! …
با زجر سرمو عقب کشیدم و گفتم :
+ باشه بابا خب شوخی کردم باهات دیگه …
داری لِهَم میکنی خب و*ح*ش*ی … .
باسنمو فشرد و گفت :
_ نوچ ، حالا هم ساکت باش …
بگیر بخواب تا بلای بدتری سرت در نیاوردم ! … .
دندونامو رو هم سابیدم و با ناله گفتم :
+ استخونام خورد شدن ویلیام …
اینقدر فشارم نده خب ! … .
خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ مقصر خودتی ! …
خیلی بغلی هستی …
عین این عروسک خرسیای بزرگی هس که آدم دلش میخواد بچلونتشون ، مثه همونایی ! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و مظلومانه گفتم :
+ همه جای بدنم درد گرفت …
یکم این فشار دادنتو کمتر کن ، بخدا الانه که بشکنه استخونام … .
یکم دستاش و پاهاش رو دور بدنم شل کرد و آروم تر از قبل بغلم کرد …
به صورت جذاب و خوشگلش خیره شدم …
چشمای قهوه ای رنگشو بسته بود ؛ نفسای گرمش که به پوست گردنم برخورد میکردن ، بدجور حالی به حالیم میکردم … .
ناخودآگاه سرمو جلو بردم و بوسه ای روی لباش نشوندم …
خواستم عقب بکشم سرمو ، که دستشو گذاشت پشت سرم و اجازه نداد …
لباشو گذاشت رو لبام و محکم شروع به بوسیدنم کرد …
آروم شروع به بوسیدنش کردم …
چقدر خوشمزه بود لباش …
چقدر دوست داشتم طعم لبای خوش فرمشو ! … .
با نفس نفس سرمو ول کرد و شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد …
آروم چشمای خوشگلشو باز کرد و بهم زل زد …
با انگشت شصتش شروع به نوازش گونم کرد …
فیس تو فیس و چشم تو چشم هم بودیم …
لبامو رو هم فشردم و سرمو تو سینش قایم کردم …
نمیدونم میدونس چقدرر دوستش دارم یا نه ! …
ولی در هر صورت نمی خواستم هیچوقت اعتراف کنم حسمو …
اینکه ندونه خیلی بهتر از اینه که بدونه ! … .
* * * *
با عجله همونطور که پیراهنشو می پوشید ، لب زد :
_ من قرار دارم با یکی ، باید زودتر برم …
تو هم دیگه بسه خوابیدی ، بلند شو برو یه چیزی بزن بر بدن …
بی توجه نسبت به حرفاش ، چشمامو بستم …
دوباره داشتم توی خواب فرو میرفتم که صدای عصبیش به گوشم رسید :
_ آوییین …
برگشتم دیدم خوابی دیگه نه من نه تو ! … .
خسته روی مبل نشستم و خواب آلود گفتم :
+ این موقع صبح کجا میخوای بری؟! …
همونطور که داشت موهای مشکی رنگشو حالت میداد ، از تو آینه بهم زل زد و گفت :
_ گفتم که ، قرار کاری دارم ... .
بی حوصله پوفی کشیدم و گفتم :
+ ولی ویلیااام …
پرید بین حرفم و همونطور که ساعت مچیشو نگاه میکرد ؛ زمزمه کنان با خودش ، گفت :
_ وایی ، دیرم شد ! … .
حرصی بهش زل زدم …
اصلا بهم اهمیت نمی داد ! … .
کلافه چنگی به موهام زدم که به طرفم اومد ؛ رو به روم روی تخت نشست و همونطور که کرواتشو به طرفم گرفته بود ، لب زد :
_ بیا واسم ببندش … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم ، کروات رو ازش گرفتم و انداختم دور گردنش …
شیک واسش بستم که زودی از روی تخت پا شد …
به طرف کتش رفت و اونو هم پوشید …
نگاهی به خودش توی آینه قدی انداخت ، سری به نشونه ی تحسین تکون داد و با لبخند گفت :
_ آفرین ، عالی بستیش … .
متعجب ابرویی بالا انداختم ، چه عجب … !
جناب شلبی یه بار هم به جای ایراد گرفتن ، تعریف کرد از کارِ ما ! … .
لبخند محوی زدم که سریع برگشت و به طرفم پا تند کرد …
خم شد و با گرفتن چونم ، لب کوتاهی ازم گرفت …
با گرفتن یه گاز ریز از لب پایینیم ، چونمو رها کرد و عقب کشید …
وسایلاشو ور داشت و به طرف در حرکت کرد …
در رو باز کرد ؛ قبل از بیرون رفتن ، خیره بهم لب زد :
_ مواظب خودت باش ، عروسک من ! …لبخندی زدم که با زدن یه چشمک ترکم کرد و رفت … .

❤️
👍
❤
😂
😮
⏩
🙏
🆕
😍
😢
528