
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 11, 2025 at 03:04 AM
داستان انتقام
قسمت دوم
♥︎
> _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_ *_`☺︎`_*
لینک قسمت گذشته اینجاست
https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/10813
هرکی عکس نامزدم میدید میگفت ای چرا ای را گرفتی بجای پدرت است حیفت نکرده بود
مادرم پیش هرکی می نشست میگفت دخترکم جادو کردن دخترم تاویز کردن
اگرنی ما نمیدادیم ولی پدرم خوش بود دامادش صراف است
هرجای می بود تعریفم میکرد ایتو دختر دارم نام نیکش بیرق میسازند ایتو دختر دارم نامش هیچکس به زبانش نگرفته پاک است
ولی خبر نداشتن چقدر کارهای غیرقابل باور کردم اگر میفامیدن نمیفامم جی میکردن
نزدیک هایی سال نو بود وارد سال ۱۳۹۶ میشدیم
مه زیاد کم کم همراه حیات خودم سر میگرفتم تا بیشتر وابسته ام شود
یک روز هموتو قار و عصبانی آمد خانه ما گفت سمیرا کجاست هرچی زنگ میزنم جواب نمیته
مه آمدم پیشش چای اوردم
برایم گفت حله مبایلت بیار
مبایلم بردم دید داخلش چک کرد
برم گفت مبایلت امروز پیشم باشه با بریت میارم
خا ای رفت مه دلمجمع بود که چیزی داخلش نیست
شب بود حیات امد مبایلم آورد گفت مادر و پدرت بگو آماده شوند عروسی میگیریم
مه خیال میکردم عروسی گپ یک دو سال است ولی با مغزن پوچم فکر نمیکردم باید یک عمر همراهش زندگی کنم
خا آماده گی هایی عروسی ره میگرفتن همه هرچی دست میماندم برم میخریدن از طلا و لباس هیچی کم نداشتم عروسی ام در یکی از هوتل ها گرفتن د روز عروسی یک حس عجیب داشتم مثل ای که پیشمان شده بودم میگفتم کاش حیات همراهش آشنا نمیشدم اوقدر پیشمان شده بودم حتا یک ذره علاقه به حیات نداشتم
ولی راه برگشت نبود باید تا تهش میرفتم
داخل سالون شدیم چراغ ها اذیتم میکرد میگفتم کاش همیالی همراه عبیدالله باشم کاش او داماد بود زیاد حسرت میخوردم همراه عبیدالله چی ارزو هاییکه ندیده بودم حالی ارزو هایم پوره میشد ولی با برادرش
خودم زندگیم ایقسم کردم
بالای استیج رفتیم سر چوکی نشستیم
که یکبار زن حیات زف کرد پخش زمین شد
همه مهمان ها گردش جمع شدن و حیات هم ازم جدا شد رفت زنش از زمین بلند کرد برد
مه تا ختم عروسی تنها لباس تبدیل کردم آمدم و رفتم
پیش مردم خجالت شده بودم میگفتم کاش زمین چاک میشد داخلش میرفتم مادرم ایقدر برم تعنه زد اینهم عاقبت زن دوم شدن
از عروسی ما سه ماه سپری میشه حیات ازم دوری میکنه تمام فکرش طرف زنش است همگی میگن زنش حیات جادو کرده ازتو دلسرد ساخته شاید راست میگفتن چیطو یک نفر ایقدر تغییر کنه زیاد شبها پیش زنش میرفت مره تنها میماند
ولی برای مه مهم نبود چون یک ذره هم عاشقش نبودم
د خیالم نمیامد
یک شب حیات خانه نبود خانمش هم مهمانی یک ولایت دگه رفته بود فقط مادرش بود
حیات پدر نداشت
و یک خواهر مجردش بود
مه د اتاق خودم بودم که دروازه اتاق تک تک شد رفتم باز کردم دیدم عبیدالله
چشم هایش سرخ شده بود مره تیلا داد داخل اتاق آمد
معلوم میشد نشه است چیزی خورده
آمد نزدیکم منم نترس روبرویش ایستاد شدم
چشم د چشم مقابلش
یکبار دستش د رویم زد صورتم نوازش داد
گفت مثل سابق نیستی تغییر کردی مقبولتر شدی
دگه طفل نیستی بزرگ شدی
موهایت دراز شده
بریم گفت چرا اوقسم کار کردی چرا یکبار ازم نپرسیدی
مشکلم نپرسیدی چرا مه رهایت کردم تو صبر نکردی پشت برادرم گرفتی داخل خانه ما آمدی
تو زن خراب استی
مره دعو زد فحش داد هرچی از دهنش برآمد گفت
که د زمین نشست سرش د بین دستاایش گرفت شروع کرد به گریه کردن و زار زدن
عبیدالله زار زار زیر پاهایم گریه میکرد گفت پیشمان هستم مه نمیتانم توره با برادرم بیبینم بیا که فرار کنیم دگه راه چاره ندارم
ولی مه دگه دلم خون بود هرچی ضربه دگه میدیدم فرق نمیکرد برایم
دستش کش کردم از اتاق بیرون کردم دروازه قفل کردم
چند ساعتی گذشت و خوابم نبرد شب از نیمه گذشته بود رفتم دروازه باز کردم دیدم د دهلیز خواب رفته بی اعتنا دوباره دروازه بسته کردم رفتم خواب شدم مثل ای بود که بالایم آب سرد داخلی کردن دلم یخ شد
همیقسم حیات الله پرخاشگری هایش زیاد میشد نمیفامم دلیلش چی بود بد میشد هرچی میخواستم د گپم گوش نمیکرد واقعن مطمین شدم که تاویز شده دلم پور شد رفتم دم اتاق امباقم داخل اتاق شدم از موهایش گرفتم کش کرده کش کرده از زینه ها پایین آوردمش صدای ما تمام حویلی ره گرفته بود هردویما جنگ کردیم زنک کدنک کردیم که تا ننویم آمد ماره جدا کرد بیجاره د بین ما لت خورد
خا شب شد حیات آمد ای زنش پیشش گریه و مظلوم نمایی کرده بود گوش هایش پور کرده بود
حیات بعد ازو مستقیم پیش مه آمد هیچ گپ نزده شروع کرد به لت و کوب
مه فقط جیغ میزدم که بس است نزن دگه ولی نمیشنید مره مثل حیوان میزد که نمیفامم صدایم عبید چیطو شنیده بود
آمد پیش برادرش ایستاد شد مره از زیر لت خوردن نجات داد
تمام روی کبود شده بود استخوان هایم ضربه دیده بود
مره خانه پدرم روان کردن
مادرم مره برد پیش ملا که تاویز بگیره ملا گفت شوهرت تاویز شده تو هم تاویز شدی که صاحب اولاد نشویی
چشم و گوش دهن و همه چیز شوهرت بسته است
ازتو هم بسته است که اولاد نکنی
خا پیسه دادیم تاویز باطل بسازد
یک هفته نشده حیات آمد معذرت خواهیی عذر میکد دوباره بیایم مه شله بودم نی طلاق میگیرم ازت
خا به واسطه پدرم رفتم دوباره خانه شان
ای حیات دوباره برم محبت میداد توجه میکرد میگفت مه نمیفامم چرا اوقسم زدمت بخدا قصداً نبود پیشمان هستم بیا مره بزن تا بفامی پیشمان هستم
ای امباقم خواهرش خانه میاورد یگان وقت که د چشم عبیدالله بزنه
مه از ننویم شنیدم که ای امباقم چند سال است پشت عبید گرفته تاویز کردیش جادو میکنه که تا عبید خواهرش بگیره
او وقت فامیدم چرا عبید ازم دلسرد شده بود ای دوتا برادر جادو کرده پس
از وقتی دوباره امدم عبید خودش شوهرم فکر میکرد میامد سمیرا چیز کار نداری بیارم چی میخوری ایقدر آدم خوب شده بود
ارزو میکدم کاش به روزهایی قبل برگردم کاش از حیات جدا شوم عبید بگیرم
یک روز عبید آمد برم گفت سمیرا بیبین مه جدی هستم اگر میخواهی فرار میکنیم مه ازتو گذشته نمیتانم
مه برایش گفتم صحیح برم وقت بتی فکر کنم
اگر همراه عبید میرفتم هم از دست امباق خلاص میشدم هم از دست حیات خلاص میشدم دگه تحملش نداشتم هروز بیشتر بدم میامد از حیات
عبید گفت به تو پاسپورت میگیرم نکاح خط جور میکنیم میریم فقط صبر کو
دو ماهی نگذشته بود که پاسپورتم آمد مره گفت امروز بایمتریکت است فقط یک بهانه کو برای از خانه
مه بهانه خانه مادرم کردم بیرون شدم طرف ریاست پاسپورت رفتیم هردویما
او روز یک خاطره برایم بود مثل سابق مه و عبید باهم بودیم رفتیم شیریخ خوردن خنده قصه مثل دوران سابق شده بودم حالتم خوب شده بودم یک حس رهایی برم پیدا شده بود
وقتی دوباره خانه آمدم شاید سه ساعتی نگذشته بود حیات امروز وقت آمده بود همگی منتظر مه بودن خبر نی ای امباق ما ره تعقیب کرده مه و عبید داخل ریاست دیده عکس همگرفته
حیات خونسرد پیشم آمد گفت همراه عبید کجا رفته بودین
مه دیدم که همگی تمام گپ میفامن مه همراه عبید بودم
گفتم پاسپورت گرفتن رفته بودم
حیات گفت چرا مه خبر ندارم عبید چرا بتو پاسپورت بگیره
گفتم خا نیاز داشتم همگی تان دارین فقط مه پاسپورت ندارم همو لحظه بود که عبید هم آمد
ادامه دارد..
1 هزار لایک قسمت بعدی نشر میشه

❤️
👍
😮
❤
😢
😂
🆕
⏩
♥
🙏
697