
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 11, 2025 at 11:31 AM
#رمان_پسر_بد
#پارت_چهاردهم
#ترتیب_کننده_باران
به آرومی روی تاب نشستم …
شروع کردم به جلو ، عقب کردن خودم تا تاب هم حرکت کنه …
وقتی خوب سرعت تاب زیاد شد ، دیگه دست از تکون دادنم کشیدم و سرمو به زنجیر تاب تکیه دادم …
توی فکر فرو رفتم …
بالاخره قراره چی سرم بیاد؟! …
تا اخر عمرم باید همینطور مثه یه همخونه با ویلیام زندگی کنم؟! …
تا کی میتونم احساسمو مخفی نگه دارم؟! …
دست راستمو از روی زنجیر تاب ور داشتم و گذاشتم روی قلبم …
دلتنگش بودم ، پس چرا نمیومد؟! …
کلافه پوفی کشیدم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم …
ساعت ۱۱ ظهر بود ! …
از ساعت ۷ صبح ویلیام رفته ، اما هنوز که هنوزه نیومده …
آهی کشیدم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن …
از جیب سویشرتم بیرونش کشیدم و نگاهمو به صفحش دوختم …
” bad boy ”
این اسمی بود که توی گوشیم واسه ویلیام ذخیره کرده بودم ! …
به معنی ” پسر بد ” … .
پوزخند تلخی زدم ، آره …
اون پسر بد زندگیم بود ! …
نمیدونم چرا و به چه دلیل این اسمو واسش انتخاب کردم ! … .
ولی فقط میدونم این اسم برازنده ترین اسم واسه اون بود … .
از توی فکر در اومدم و اخم ریزی کردم …
از صبح یه بار بهم زنگ نزده ؛ حالا که ۴ ساعت میگذره که منتظر زنگشم ، زنگ زده بهم ! … .
چرا باید جواب بدم؟! …
چرا؟! … .
با بغضی که گلومو گرفته بود ، رد تماس دادم …
گوشیمو رو حالت سایلنت زدم و گذاشتمش توی جیبم …
صورتمو با دستام پوشوندم ، تا کی میخواستم اینطور زندگی کنم؟! …
هوممم؟! …
قطره های اشک از روی گونه هام فرود اومدن پایین … .
دلم مامان سارا رو میخواد …
دلم اونو میخواد که بیاد و بغلم بگیره ! ... .
دلم بابا افشینو میخواد ، که از اون بوسه های خاصش روی پیشونیم بنشونه … .
دلم خاله کلارا رو میخواد …
که نگرانم شه وقتی غمگین و پژمردم …
عمو تامی رو میخوام ، میخوام بیاد و با آغوش گرمش بغلم بگیره …
من چرا وقتی داشتمشون قدرشونو ندونستم؟! ...
چه م*ر*گ*م بود اونقدر با خودم میگفتم همشون برن و فقط ویلیام بیاد؟! …
خب … حالا ویلیام اومد ، میتونه جایگزین اونا شه؟! … .
میتونه تکیه گاهم باشه ، میتونه نگرانم شه …
بهم محبت بورزه؟! … .
هق هق هام اوج گرفت …
نمیخوام ، من این زندگی لامصبی رو نمیخوام ! …
میخوام برگردم ایران ، پیش مامان و بابام …
جایی که بهش تعلق دارم ! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و از روی تاب با یه ضرب پریدم پایین ...
من میرم …
اره ، از اینجا میرم …
من برده ی خواسته های ویلیام نیستم …
به طرف در خونه دوییدم و داخل خونه شدم …
از پله ها به سرعت بالا رفتم و به طرف اتاقم پا تند کردم …
به طرف میز تحریرم حرکت کردم و روش نشستم …
یه برگه در آوردم و شروع کردم به نوشتن یه نامه واسه ویلیام :
” خیلی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم اینجا موندن من هیچ فایده ای نداره …
من میرم ویلیام ، از اینجا میرم …
بر میگردم ایران پیش خانوادم ، از اول هم اینجا اومدن و دزدین من راه درستی نبود …
تو اگه منو میخوای ، باید به دستم بیاری …
اما نه با این راه و روش …
با راه درستش ! …
امیدوارم موفق باشی ، خدانگهدار … ”
* * * *
دستی واسه اولین ماشین تکون دادم و سوار شدم …
پسر جوونی راننده بود ! …
یکم جمع و جور نشستم که همونطور که از تو آینه ی ماشین بهم زل زده بود ، لب زد :
_ کجا میری خانوم؟! … .
همونطور که قولنج انگشتامو میشکوندم ، با استرس لب زدم :
+ ه … هتل شانگری … .
سری تکون داد و حرکت کرد …
سرمو به پنجره ی ماشین چسبوندم و به بیرون خیره شدم …
ویلیام متوجه رفتن من شه ، مطمعنن خیلی میزنه تو ذوقش و عصبی میشه …
ولی تقصیر من نیس …
من مجبور بودم برم ! …
یه چند روز توی هتل میمونم و وقتی بلیط پرواز گرفتم و کارای سفر به ایرانم جور شد ، میرم … .
لبمو به دندون گرفتم …
احساس میکردم دارم نامردی میکنم در حقش ! …
اون به هزار سختی منو آورده بود پیش خودش ، پاریس …
و حالا من به این آسونی داشتم میرفتم …
از همه بدتر اینه که مامان و بابام متوجه شن ویلیام منو دزدیده ، مطمعنن خیلی واسش بد میشه … .
لبام بی اختیار لرزیدن و قطره اشکی از رو گونم سر خورد پایین ...
من مجبور بودم ! …
نمیتونستم همینطور ساکت بشینم یه گوشه و هیچکاری نکنم …
هندزفریمو زدم تو گوشم و به موبایلم وصلش کردم …
روی یکی از آهنگا کلیک کردم و چشمامو بستم … :
” دارم از تو میگذرم …
تا نگذره آب از سر تو … !
میشکنم من تو خودم ! …
تا نشکنه بال و پر تو … .
زندگی هیچوقت برای ما دوتا …
کاری نکرده … !
اون که واسه عشق بمیره ! …
که فداکاری نکرده ، کاری نکرده ! … .
تنهای تنهام ، میخوان ببازم ! …
بشکن همه رو …
بازم میسازم ، بازم میسازمم ! … .
تو کوچ آخر ، بالامو بستن … .
من تو قفس و دورم نشستن … .
دلتنگتم من ، هعی … !
میشکنم پلارو پشتم …
تا نترسم برنگردم ! … ☆
هیچ جا دنبالم نگردین ! …
من یه درد دوره گردم … .
یه قدم مونده به دریا …
ساحلو وارونه کردن ! … .
من همین حالا میرم که …
تو دلت نگیره بعدا … !
* تنهای تنهام ، میخوان ببازم … .
بشکن همه رو …
بازم میسازم ، بازم میسازمم … .
تو کوچ آخر ، بالامو بستن ! …
من تو قفس و دورم نشستن … .
دلتنگتممم من :(( *

❤️
👍
❤
😢
😡
⏩
🆕
😮
😂
🙏
388