داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 12, 2025 at 03:30 AM
#داستان_آغاز_زیر_چتر_باران #قسمت_دوم #ترتیب_کننده_باران نیما: بعد از اون چای ساده، انگار چیزی توی زندگیم روشن شده بود. هر بار که اسم سحر توی ذهنم می‌اومد، بی‌اختیار لبخند می‌زدم. ولی هنوز مطمئن نبودم. آیا اونم حس منو داره؟ یا فقط منی‌ام که از یه نگاه ساده، دنیایی ساختم؟ واسه همین، شروع کردم به پیام فرستادن. اول خیلی محترمانه. پرسیدن حال مادرش، آرزوی بهبودی، تعریف از قدرت خودش. اما پشت اون پیام‌های ساده، دلی بود که هر روز بیشتر وابسته می‌شد. سحر: من از همون چای تا اون پیام اولش، هزار بار به خودم نه گفتم. گفتم: "سحر، این فقط یه دکتره. یه غریبه. نباید دل ببندی." اما هر بار که اسمش توی صفحه‌ی گوشیم می‌اومد، نمی‌تونستم لبخندم رو قایم کنم. پیام‌هاش کوتاه بودن، اما گرم. صادقانه بودن. نه وعده می‌داد، نه تعریف‌های مصنوعی. فقط با من حرف می‌زد؛ همون‌طور که دلم می‌خواست کسی باهام حرف بزنه. نیما: قرار گذاشتیم که باهم توی حیاط بیمارستان قدم بزنیم. نه شام، نه قهوه، فقط یه قدم‌زدن کوتاه. همون روز فهمیدم که سحر نه‌تنها باهوشه، بلکه دل بزرگی داره. اون از پدرش گفت که سال‌هاست فوت کرده. از مادرش که تنها مونده، و از این‌که چقدر سخت بوده براش بزرگ شدن توی دنیایی که همیشه ناعادلانه‌تر با دخترها رفتار می‌کنه. من فقط گوش دادم. نه قضاوت کردم، نه نصیحت. فقط… شنیدم. سحر: اولین‌بار بود که بدون ترس از قضاوت، با کسی از گذشته‌م حرف می‌زدم. نیما نه فقط گوش می‌داد، بلکه انگار "می‌فهمید". وسط حرف‌هام، بهش گفتم: – بعضی وقتا فکر می‌کنم یه آدم تنها هیچ‌وقت عشق واقعی رو تجربه نمی‌کنه. اون نگام کرد. آروم، اما جدی گفت: – شاید عشق واقعی، فقط مال آدماییه که تنهایی رو خوب شناختن. نیما: اون جمله رو از ته دلم گفتم. چون حس می‌کردم خودم هم اون آدمم. کسی که همیشه پشت نقاب دکتر بودن، آدم بودنش رو فراموش کرده بود. ولی سحر داشت منو یادم می‌نداخت. بعد اون روز، ما بیشتر همدیگه رو می‌دیدیم. بدون هیچ قول و قراری. فقط دلتنگی‌هایی بود که هر بار، آرومتر می‌شدن وقتی همو می‌دیدیم. سحر: ما با اسم قرار نمی‌ذاشتیم، ولی همیشه منتظر هم بودیم. گاهی یه چای، گاهی فقط نگاه از دور، اما کم‌کم فهمیدم دلم براش پر می‌کشه. یه بار که دیر کرده بود، گوشیم رو هزار بار چک کردم. وقتی بالاخره اومد و گفت "ببخش دیر شدم، یه مریض حالم بد شد"، به‌جای دلخوری فقط لبخند زدم. اون لحظه فهمیدم: من... عاشق شدم. ادامه دارد..... لایک اش بالا ببرین قندولک هایم❤️
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 🆕 😂 🥰 🦚 🤍 520

Comments