
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 12, 2025 at 07:38 AM
#رمان_پسر_بد
#پارت_پانزدهم
#ترتیب_کننده_باران
ویلیام &&
نامه رو اروم پایین گرفتم و مات زده ، به نقطه ی نامعلومی خیره شدم … .
رفت؟! …
یعنی به همین آسونی ولم کرد؟! … .
لبامو رو هم فشردم …
سری تکون دادم و گوشیمو به سرعت از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم …
شماره ی لوئیس رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم …
بعد از چند لحظه صدای محکمش اومد :
_ بله جناب سرگرد؟! …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و جدی و گفتم :
+ لوئیس ، واست یه کاری دارم …
_ گوش به فرمانم سرگرد ! …
قدم زنان به طرف پنجره ی اتاق حرکت کردم و در همون حین ، لب زدم :
+ نشونی یه فردی رو بهت میدم ، برو فرودگاه …
بده به مامور اونجا و بهش بگو یه همچین آدمی ؛ اگه اومد و خواست بلیط پرواز بگیره ، بگیرنش و به من خبر بدن … .
لوئیس نگران گفت :
_ مشکلی پیش اومده جناب سرگرد؟! …
قا*چاق*چ*یه* یا …
پریدم بین حرفش و عصبی گفتم :
+ سروان ! …
شما موظفی کاری رو که ازت خواستم انجام بدی …
سوال بی ربط و بی جا ، ممنوعه ! … .
دستپاچه گفت :
_ ب … بله سرگرد …
عذر ، عذر میخوام … !
فقط … .
پرده رو یکم با دستم کنار زدم و همونطور که به حیاط زل زده بودم ، گفتم :
+ فقط چی؟! …
نفسشو لرزون بیرون فرستاد و آروم گفت :
_ به جناب سرهنگ درباره ی این موضوع …
پریدم بین حرفش و سریع گفتم :
+ نه ، نیازی نیس به جناب سرهنگ چیزی بگی …
این یه کار شخصیه …
تو فقط با یه تعداد مامور برو به فرودگاه و کاری که ازت خواستم رو انجام بده ... .
_ چ … چشم جناب سرگرد … .
گوشی رو قطع کردم و به بیرون خیره شدم …
پیدات میکنم آوین ، نمیزارم بری …
به راحتی به دست نیارودمت که بخوام به راحتی از دست بدمت …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و پرده رو ول کردم … .
&& آوین &&
خودمو پرت کردم روی تخت و چشمامو بستم …
ساعد دستمو گذاشتم روی چشمام و به فکر فرو رفتم …
بعد از ظهر بود و ساعت ۴ ! …
مطمعنن تا الان دیگه به نبود من پی برده …
آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم …
گوشیمو از بالای سرم ورداشتم و روشنش کردم …
رفتم توی گالری و مشغول زیر و رو کردن عکسامون شدم …
همون موقع بود که یه پیام واسم تو واتساپ اومد …
ابرویی بالا انداختم و داخل برنامه ی واتساپ شدم که دیدم پیام از طرف ویلیامه …
اخم ریزی کردم و خواستم گوشیو خاموش کنم ولی امان از حس فوضولی ! …
روی پیویش کلیک کردم و شروع به خوندن پیامش کردم:
” درد بی درمان شنیدی … !
حال من یعنی همین :((
بی تو بودن درد دارد … .
می زند من را زمین ! … . ”
نگاهمو بالا بردم و به اسمش زل زدم …
خودش بود ولی … ولی باید باور میکردم ویلیام واقعا یه همچین بیتی واسم فرستاده؟! …
اشک توی چشمام حلقه زده بود …
گوشی رو خاموش کردم و پرت کردم یه گوشه …
متاسفم ویلیام ولی من بر نمیگردم ! …
متاسفم ! … .

❤️
👍
❤
😢
🆕
⏩
🖤
♥
❌
🌸
788