داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 12, 2025 at 09:45 AM
*_رومــا: قــصه هــزار و یــك شــب 🌙_* *_از نفرت مــن تا عشــق تـو_* *_قســمت: اول_* *_نـویــسنده:𝓓𝓪𝓫𝓪 𝓢𝓪𝓶𝓪𝓻_* *_ژانـر: عـاشـقانه،درام،کمــیدی_* *_نشــر از کــآنـال واتــساپ_* *_داســتان ســرا 𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂_* *_تــرتیــب کننــده_* ♥︎ ‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ > _*`𝓢𝓾𝓷𝓲𝓵`*_ *_`☺︎`_* *_لیــنك توضیح رومان_* https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/10746 زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ‌ی ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ‌ی ﺧﻮﺩ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ دارد ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷُﺮﺷُﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣَﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣُﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ‌ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔُﻞ ﺳُﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺑﻮﯾﯽ ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ دارد زندگی کن ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ! ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ ﻗﺼﻪ‌ی ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﺷﮑﻨﺪ ﮔُﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﻣﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓِ ﺧﺰﺍﻥ می‌گیرد ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ‌ﻫﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎهى علایق خاصی به نوشتن و مطالعه کردن دارم و بیشتر اشعار حضرت عشق مولانا را مطالعه میکنم و همچنین کتاب های از« هاکان منگوچ »که از جمله «هیچ ملاقات تصادفی نیس» و همچنین «ملت عشق » و رمان های عاشقانه و طنزی که به نشر می‌رسید بیشتر در« تلگرام » دنبال میکردم و خواندن رمان ها برایم خیلی دل چسپ تمام میشد که چندین ماه پیش در تلگرام وارد کانال داستان سرا وگروپ هزارو یک شب شدم در کانال بیشتر رمان مطالعه میکردم و دنبال رمان بودم به اسم «تو چی میدانی زطرز پرستیدن من »خیلی دنبال ای رمان بودم و بد بختانه قسمت های که خوانده بودم به نشر می‌رسیدو مه منتظر قسمت بودم که دنبالش می گشتم تا با اسرار و خواهش که از یاسمین جان ادمین گروپ کردم که خوشبختانه یاسمین جان برایم فرستاد و همین شد آغاز دوستی میان مه و یاسو جانم که دوستی عمیق میان مان شکل گرفت که از طریق یاسمین جان وارد گروپ هزارو یک شب در واتسپ هم شدم گروپ خیلی شلوغ بود و مه با هیچ یکی آشنایی نداشتم و بلاخره دل به دریا زده وارد گروپ شدم که بایک واژه قشنگ «سلام » وارد بحث و شلوغی آن گروپ شدم جز یاسمین دگر با هیچ کسی آشنایی نداشتم شب ها به همین منوال در گذشت بود بعضی اوقات سلام می‌فرستادم و با دوستانم وارد قصه های گرم و صمیمی می‌شدیم و بعضی اوقات هم با برخورد خشن و دلخراش یک غریبه نا آشنا چون در آغاز از قانون گروپ آگاهی نداشتم و اصلا هم خشم نمی آمد که آگاهی از قانون گروپ داشته باشم یکی از روز های گرم تابستانی سلام به گروپ فرستادم و با دخترا مصروف قصه شدم که از طرف آن غریبه نا آشنا ریموف شدم فک کردم غرورم شکسته شد خیلی عصبی شدم و چشمانم بارانی شد همین باعث شد تا به اکونت شخصی آن شخص پیام بگذارم ...... به کدام حق مره ریموف کردین .... اصلا شما احترام بلد هستین باعث شدی روزم خراب شوه 🥹 😒 ..... خب منتظرم فحش هم میتین یا نی من..... نخیر اصلا لایق فحش دادنم نیستی خداوند خودش جزایته بته آدم روانی 😒....... خدا جزای توره بته من ....جنگلی ....مه خا دوباره میایم به گروپ ولی افسوس به تو که اقدر وحشی گری کدی ......... پیام ها ره فرستادم و صفحه پیام پاک کردم آدم مغرور و از خود راضی خوده چی فکر کده میر غضب جنگلی ره از اسم که برایش انتخاب کردم لبخند کوچک مهمان لبم شد شب دوباره از طریق یکی از ادمین به گروپ اد شدم و بحث و شوخی ها آغاز شد از جمله دخترای گروپ با (زهره جانم افسانه جان و آهو جان و زهو جان بهار جان و مژده جان )خیلی صمیمی شدم هر بار که چیزی می‌نوشتم آقای خشن جواب میداد نه از سر تحسین بلکه با طعنه و کنایه گروپ مجازی تبدیل شده بود به میدان جنگ مه و( میر غضب ) هر موضوعی باعث جنگ ما میشد منم چون شوخ بودم و همچنان می‌فهمیدم که از طرف روز اگر مسچ کنی ریموف میشی به همین خاطر از زد میر غضب بیشتر از طرف روز در گروپ مسچ میکردم و برم اصلا مهم هم نبود که ریموف شوم و همیشه به کنایه حرف هایم را می‌رساندم و همین کارم باعث میشد تا میر غضب به مثل آتشفشان بترکد وقتی میر غضب یا هم سونیل فهمید اسمی برایش انتخاب کردیم خیلی قهر شد چون تا به حال هیچ احدی نتوانسته بود برایش اسم مستعار بگذارد 😒 .... بیبین شروع نکن عاقبت خوبی نداره آسو ..... خب چرا میر غضب 😒..... به مه میر غضب نگو گوساله آسو ..... مه گوساله نیستم جنگلی 😒.... خب خودت خواستی موش خرما آسو ..... غول پیکر 😒 ..... خار پشت آسو ..... گودزیلا 😒.... سیاه مار آسو ......تورپیکی 😒..... خر گوش آسو .......خرس قطبی 😒..... گوساله گک آسو ...... مه گوساله نیستم 🥹 از خود آسم دارم آ س و ... فهمیدی 🥺..... نچ گوساله گکم آسو ..... بیبین میر غضب مه گوساله نیستم دگرا همه فقط تماشاگر بودن فقط نگاه میکردن و بس نت مه خاموش کدم و خاب شدم صبح هم با صدای دل نواز آذان محمدی بیدار شدم رفتم وضو گرفتم نماز مه ادا کردم و دوبار آن شدم به گروپ همین قسم عادت همیشه گیم شده بود رفتن به گروپ اگر مسچ هم نمیکردم ولی یکبار سری میزدم به گروپ و بعظی اوقات دل نوشته می‌فرستادم به گروپ وبعضی اوقات هم با واکنش و پرخاشگری میرغضب مقابل میشدم منم چون می‌دانستم که رعایت نکردن قوانین اصلا خش نداره میر غضب باز همیشه به زد میر غضب کار میکردم از کار های که نفرت داشت در مقابلش استفاده میکدم و بعضی اوقات هم اصلا نادیده میگرفتمش که همی کار هایم باعث تنش میان مه و میر غضب میشد که جنگ کردن با میر غضب هم جز وظیفه ام و همچینین برایم عادت شده بود 🌝😉 شب ها با جنگ و کل کل مه و میر غضب به سحر می‌رسید و صبح هنگام هم با جنگ ما آغاز میشد که ای جنگ سوژه شد میانه همه دختران گروپ ... افسانه و بعضی دوستای از گروپ همیشه هشدار میداد آسو مواظب باش گاهی پشت ای بحث ها چیزی بیشتر پنهان آس ....... اما چون زیاد ضدی و لجباز بودم اصلا توجه به حرف های افسانه و دگر دوستا نکردم و کار طبع دل خودم کردم 😁 خب همه ناق نمیگن آسو لجباز و ضدی و ها به گفته مادر جانم دخترای مو فرفری همیشه لجباز و ضدی میباشن 🌝 *_1 هزار قسمت بعدی نشر میشه_*
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: *_رومــا: قــصه هــزار و یــك شــب 🌙_* *_از نفرت مــن تا عشــق تـو_* ...
❤️ 👍 😂 🆕 ❤‍🩹 😢 😮 🤍 529

Comments