
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 12, 2025 at 01:46 PM
#داستان_آغاز_زیر_چتر_باران
#قسمت_سوم
#ترتیب_کننده_باران
نیما:
چند ماه گذشته بود. من دیگه فقط یه دکتر نبودم که هر روز میرفت بیمارستان و برمیگشت خونه. حالا دلم یه جایی میرفت که هیچ نسخهای براش نداشتم... پیش سحر.
اما یه چیز آزارم میداد.
ترس.
ترس از اینکه سحر فقط منو به چشم یه آشنا ببینه. ترس از اینکه اگه حسمو بگم، همهچی خراب شه.
بارها خواستم بهش بگم:
"سحر، من دوستت دارم..."
اما هر بار، جملهم لابهلای حرفها گم میشد. لابهلای خندهها، پیامها، قدمزدنها.
تا اینکه یه شب، تصمیم گرفتم تمومش کنم. یا دلمو میگیره، یا دلم میشکنه. هر چی باشه، سکوت بدتره.
سحر:
من هر بار نیما رو میدیدم، دلم میخواست بپرسم:
"ما چی هستیم؟ فقط دوستیم؟ یا چیزی بیشتره؟"
ولی جرأت نداشتم.
نمیخواستم غرورم رو، اون احترام قشنگ بینمونو، خراب کنم.
اما واقعیت این بود: من بهش وابسته شده بودم.
و این وابستگی، داشت کمکم به درد تبدیل میشد.
یادمه اون شب بارون میاومد، مثل اولین دیدارمون. پیام داد:
– سحر، میتونم امشب ببینمت؟ یه حرف مهم دارم.
نیما:
منتظر نشد که جواب بده. رفتم سر همون نیمکت همیشگیمون توی حیاط بیمارستان. دلم میلرزید، دستام سرد بودن.
وقتی اومد، هنوز همون چادر آبی رو سرش داشت.
گفتم:
– سحر، من... خیلی وقت بود که دنبال جملهش میگشتم.
نگام کرد. صبور، ولی متعجب.
گفتم:
– نمیدونم از کِی، اما من دیگه فقط نگران مادرت نیستم. نگران توام...
بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– سحر، من عاشقتم.
سحر:
برای چند لحظه هیچچیزی نشنیدم. انگار همهی صداهای اطرافم قطع شد. فقط ضربان قلبم بود که توی گوشم میکوبید.
چشماش راست میگفتن. نه بازی بود، نه فریب.
یه لحظه فقط سکوت کردم و پرسیدم:
– مطمئنی؟ من سادهم... نه زیبام، نه خاص.
و اون فقط لبخند زد و گفت:
– اتفاقاً همینه که عاشقت شدم. چون سحری، نه کسی دیگه.
اشکم افتاد. نه از ناراحتی، از آرامش.
اون شب منم گفتم...
– منم عاشقتم، نیما.
نیما:
اون شب، شبی بود که دلامون یکی شد.
نه با حلقه، نه با مراسم… با کلمات ساده، با چشمهای نمدار، با دلی که جرأت کرده بود بالاخره حرف بزنه.
ادامه دارد......
لایک کنید

❤️
👍
❤
🆕
😮
⏩
😂
💖
😢
🤍
417