داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 12, 2025 at 06:41 PM
#داستان انتقام قسمت سوم آخر لینک قسمت گذشته https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/10832 همان لحظه حیات از یخن عبید گرفت هرچی از دهنش آمد نثارش کرد با زنم چی فساد داری تو هستی پشتیبانیش میکنی همراهت میبریش ریاست پاسپورت، بگو مقصدته بگو حله تا قاتل نشدم عبید نترس تر از همیشه، دست حیات از یخنش دور کرد گفت مه هیچ کار ندارم همراهش فقط یک لطف کردم او هم خانواده ام است مه ازی خانه میرم وقتی برادر به برادرش اعتماد نداره عبید لباسهایش گرفت رفت باز مه ماندم و زندگی سیاهم امید هایم تمام رویاهایم دوباره زیر آوار شد یک زلزله در قلبم رخ داد همه چیز ویران شد دوباره عبید مره رها کرد دوباره قول هایش شکستاند مثل سابق، عبید رفت چند روز از رفتن عبید نشده بود که برایما زنگ آمد از طرف حوزه شخصی بنام حیات الله در ساحه بابه یادگار بقتل رسیده ایا با شما کدام نسبتی دارد؟ به همه ما یک شوک بود هیچ تصورش نمیکردم ای قسم حادثه رخ داده باشد فکر میکردم یک شباهتی اسمی است ولی نخیر شفاخانه ملکی رفتیم جنازه از نزدیک دیدیم سه م‌.رمی در قسمت قلب و بازویش اثابت کرده حیات دیگه زنده نبود دزدها کشته بودنش پولهایی نقد که همراهش بوده گرفته بود ولی با موتر و مبایلش غرض نگرفتن مقصد شان پول نقد بوده جنازه بعد از سه روز از سرد خانه تحویل گرفتیم آوردیم خانه که عبید هم آمد حتا گریه نمیکرد خونسرد در تمام مراسم هایی برادرش بود مه تمام فکر و هوشم طرف عبید بود چرا گریه نمیکرد چرا ناله نمیکرد مثل ایکه از برادرش زیاد کینه به دل گرفته شاید از مرگ برادرش خوش شده بود هنوز چهل مرگ حیات نرسیده بود عبید تمام فامیل ره جمع کرد از جمله مادرم، پدرم،امباقم، مادرش، خواهرهایشو دیگه اقارب نزدیک را همه گرد هم جمع شدیم اصلا فکر نمیکردم چی میخواست در جلسه بگوید مقصدش نمیفامیدم عبید مرموز بود سرتاسر رمز و رمز هیچوقت کشفش نکردم هروز یک چهره جدید هروز یک خوی نو، تعادل نداشت خلاصه در جلسه گفت نمیخواهم زن برادرم از خانه بیرون شود ما زیاد خرج و مصرفش دادیم جوان است ۲۰ ساله شده اولاد هم ندارد و بمه نامحرم است در خانه ما بوده نمیتانه اگر سمیرا میخواهد اینجه زندگی کند باید همراهم نکاح کند ای گپهایکه عبید گفت همه فامیل ره د شوک برد هیچکس تصورش نمیکرد ایقسم یک هدف داشته باشد تقدیر بلاخره مه و عبید یکجای ساخت دوباره نزدیک هم شدیم نکاح کردیم عبید بسیار خوش بود برایم گفت بیبین آرزویم تو بودی بلاخره برایت رسیدم میگفت عاشقا به هم میرسند اینه ما رسیدم عاشقای واقعی بودیم مه در دو حالت قرار داشتم خوش بودم ولی در عین حال احساس بسیار بد داشتم قرار بود اتفاقات بد بیوفتد ما چند هفته باهم خوش بودیم عبید از هیچیزی بریم دریغ نمیکرد وقتی بیرون بود هر ثانیه زنگ میزد مسیج میکرد میخواست مطمین شود مه خوب هستم یک روز عبید خانه نبود امباق سابقم آمد د اتاقم همراهم در جنگ شد هرچی د دهنش آمد نثارم کرد خواهرش همراهش بود هردویشان مره لت و کوب کردن زورم به دو نفر نمیرسید مه یک دختر ضعیف و ۲۰ ساله بودم امباقم یک زن ۴۰ ساله و خواهرش بزرگتر و قوی تر ازمه بود ننویم زود به عبید زنگ زد خبر دادیش عبید عاجل خودش خانه رساند وقتی مره د وضعیت خراب دید رفت سراغ ینگیش میخواست همراه طفل هایش از خانه بیرونش کنه که خشویم مخالفت کرد به عبید گفت تو هیچ وجدان نداری یتیم هایی برادرت از خانه میکشی تا عبید یکم آرام شد آمد از پیشم معذرت خواهی کرد مه و عبید هردو در تنهایی گریه میکردیم مه بحال خودم، عبید بحال مه عبید میگفت بیبین هرچی میشی از خاطر مه میشی از خاطر غرور بیجای مه اگر از اولش همراهت ضد نمیکردم توره پس نمیزدم فکرم طرفت میبود ایقدر زجر نمیکشیدی مه نمیفامیدم او چقدر دوستم داشت ولی شاید یک اشتباه کرده بود در‌گذشته از سر نادانی مه بخشیده بودمش چون خودم نسبت به عبید اشتباهات بزرگتر انجام داده بودم یک روز پولیس دهن دروازه ما آمد امر دستگیری مه و عبید بخاطر قتل حیات اورد یعنی تصور کو مه بخواهم در قتل شوهرم شریک باشم ای امکان نداشت مه ای کار نکرده بودم عبید هم نمیتوانست با برادرش ایقسم یک کار کند پولیس هردویما ره نظارت خانه برد شش ماه زیر تحقیق در نظارتخانه بودیم طبق کشفیات تماس هایی مشکوک عبید با افراد ناشناس و دعوای دو برادر بخاطر مه تماس ها و مبایلم چک کردن و مه متهم به رابطه نامشروع قبل از مرگ حیات با برادرش شناخته شدم ولی مه هیچ عمل زنا با عبید انجام نداده بودم هردو شریک جرم بودیم همه میگفتن برایتان قید میدهد ولی مه بیگناه بودم فقط اووقت بخدا باور داشتم امید داشتم که همه چیز درست میشود شش ماه در نظارت بودیم بلاخره روز محکمه رسید و هردویما در محکمه دیدار کردیم عبید پژمرده شده بود مه میفامیدم او بیگناه است ولی حرفهایی که قاضی گفت اصلا باورم نمیشد قاضی گفت در تماسهایی که یافت کردیم از عبید، و چندمدتی که بعد مرگ حیات، تحت تعقیب بودی و پول که از کندز برایت حواله شده تو مجرم شناخته شدی و ۱۸ سالم قید برایش در نظر گرفته بودن اما عبید اتهامات رد میکرد میگفت مه هیچ کاری نکردم مره ازاد ساختن ولی عبید در بند بود انگشترهایی طلایم فروختم به عبید وکیل گرفتم طبقی که محکمه اول تمام شده بود ما استیناف خواهی کردیم و دوسیه هم به محکمه دو رفت با هر سارنوالی که صحبت میکردیم پول هنگفتی ازما میخواست در برابر رهایی عبید مه رفتم به ملاقات عبید تمام پیشرفت هایی دوسیه اش برایش گفتم پولی که ثارنوالها میخواست عبید برایم گفت تو پیش فلانی برو ازش پول بخوای مه سرش پول دارم دستوریکه عبید داد رفتم آدرس و نام داده شده ره پیدا کردم همراه او شخص صحبت کردم و او گفت عبید برادرم واریست در روز هایی سخت همراهم بود چرا حالی کمکش نکنم ده هزار دالر که تقریبا ۹ لک افغانی میشد برایم داد مه با او پول پیش ثارنوال رفتم و معامله کردیم تا عبید آزاد شود دوسیه دوباره به جریان انداخته شد و تحقیق و بازپرسی شروع شد سه ماه دوام کرد که عبید در محکمه دوم بیگناه شناخته شد همه اتهامات رد و بی اعتبار گفته شده‌ عبید دوباره به خانه برگشت ادامه دارد عبید دوباره به خانه برگشت دوباره خنده آمد دوباره رشته شادی بما پیوست ای یک نبرد نبود که پیروزش باشم بلکه یک زلت بود ازش خلاص شدم شب بود بعد از صرف طعام همه به اتاق هایشان رفتن مه و عبید فرصت شد تنها باشیم دیگر هیچکس مزاحم ما نمیشد بعد از اوقدر عذاب و رنج هردو به آرامش در بغل هم بودیم وقتی انسانی را دوستداری محتاج بویش صدایش تنش میشی مثل مه محتاج میشین ای گپم آنهایی که رنج عشق کشیدن درک میکنند عبید: میفامیدم میایی در روز هایی بد در سختی های در زندان رهایم نمیکنی سمیرا: رهایت نکردم عبید:نمیکردی میفامم سمیرا: هیچوقت نمیکنم رها عبید: سمیرا ما دیگه د ای کشور زندگی کرده نمیتانیم باید بریم سمیرا: کجا بریم مادر و خواهرت رها کرده کجا بریم اینا سرپرست و نان آور ندارند تو ندیدی در این ۹ ماه چقدر مشکلات دچارش شدیم عبید: تو تشویش نکو وقتی رفتیم از اونجه برایشان پول میفرستیم اگر د ای ولایت د ای کشور باشیم مردم مه و توره دیوانه میسازند حالی ام پشت ما چقدر گپ جور میکنند وقتی مه و توره بیبیند میگن اونه قات.لها، مردم وقتی خودت و مره بیبینه تف میندازند د روی ما. سخت بود قانع شوم ولی عبید حقیقت میگفت مردم قضاوتگر هستند راحت نمیمانن ما ره مه و عبید بکس سفر بستیم اول ترکیه رفتیم حالی ام در فرانسه زندگی میکنیم و بعد از تداوی زیاد مه صاحب فرزند شدم خداوند امباقم روی خوش نشان ندهد که مانع اولاد دار شدنم با حیات شد نمیفامم جادو میکرد یا دوا میداد ما را، امباقم حالی محتاج مه و عبید است خرج و مصرف سه یتیمش ما میدهیم یک دخترک ۵ ساله و یک بچه گگ دو ساله دارم مه و عبید خوش هستیم هیچوقت عبید کارهای گذشته ام برویم ناورد هیچوقت نخواست با به رخ کشیدن گذشته مره پس بزند چند سال طول کشید تا آدم نورمال شویم دوباره به حالت عادی بیاییم دوران سختی را گذراندیم و بلاخره توانستیم یک کاشانه و آشیانه بسازیم زندگی کوچک ما بخوبی پیش میرفت تا اینکه یک روز تقدیر باز مره غافلگیر ساخت فکر میکردیم همه چیز درست شده ولی نشد همیشه یک چالش در زندگیم میاید مشکلات ایلا دادنی ما نبود دوسیه حیات به درخواست یکی از شریک هایش دوباره باز شد بعد از گذشت اینهمه سال دولت طا.لبان از طریق سفارت برای ما نامه فرستاده که به افغانستان بیاییم مسله چندین میلیون دالر است که دزدان از حیات دزدیده بوده و حالا یکی از شریکهایش پیگیر قضیه شده و ما باید بیاییم افغانستان اگر‌ نیاییم بزور دیپورت میشیم دوباره میاییم تا حقیقت بدانیم عبید بسیار سردرگم است پریشان است آشفته شده اگر عبید ایقسم یک کار کرده باشد که نکرده مطمین هستم د ای دنیا نی ولی در آخرت جزایش میبیند خون ناحق هیچوقت بی پاسخ نمیماند بالای حقیقت سرپوش گذاشته نمیشود پایان . *اگر مطالعه کردین هتمن لایک کنید*
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😢 😮 💔 🙏 🆕 💗 517

Comments