داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 13, 2025 at 06:53 AM
#رمان_پسر_بد #پارت_شانزدهم #ترتیب_کننده_باران نفس عمیقی کشیدم و وارد فرودگاه شدم … سالن خیلی شلوغ بود ! … زبونی روی لبام کشیدم و به طرف اولین پذیرشی که نسبت به اونای دیگه خلوت تر بود ، پا تند کردم … پسر جَوونی برای پذیرش ایستاده بود … رو به روی اتاقکش ایستادم و لب زدم : + سلام … . سرشو از تو گوشیش در آورد و نگاهشو به من دوخت … سر تا پامو بر انداز کرد و همونطور که گوشیشو کنار میگذاشت ، گفت : _  سلام ، بفرمایید … . نفسمو محکم بیرون فرستادم و گفتم : + من یه بلیط سفر برای ایران میخوام … سری تکون داد و گفت : _ باشه ، یه لحظه … و مشغول کار با لب تاپش شد … زبونی روی لبام کشیدم ، نگاهم کشیده شد سمت پلیس و مامورای زیادی که توی سالن فرودگاه میچرخیدن … متعجب ابرویی بالا انداختم … خیلی عجیب به نظر میرسیدن ! … دست همشون یه برگه ی کوچیک بود … هی نگاهشونو بین اون برگه و چهره ی آدما رد و بدل میکردن … . اخم ریزی کردم و آب دهنمو به سختی قورت دادم … با صدای پسره به خودم اومدم : _ خب ، من ثبت کردم گلم فقط … سوالی سری تکون دادم و با چشمایی ریز شده ، گفتم : + فقط چی؟! … نفس عمیقی کشید و با اشاره به اتاقکی دیگه که اونوَر سالن بود ، گفت : _ باید ببری پیش اون پذیرش و بعد از پرداخت پول ، بلیطتو دریافت کنی … . لبخندی زدم و گفتم : + باشه ، مرسی … . سری تکون داد که زودی برگشتم و به طرف همون اتاقک پا تند کردم ؛ یه دو قدم بیشتر ور نداشته بودم که با صدای مردی سرجام ایستادم : _ هی ، تو … . آب دهنمو به سختی قورت دادم … برگشتم عقب که مامور پلیسی رو دیدم … به خودم اشاره کردم و با بهت و ترس گفتم : + ب … با من دارین؟! … . با اخم غلیظی که روی صورتش جا خوش کرده بود ، سری به نشونه ی آره تکون داد و بی اعصاب گفت : _ آره ، خودت … سرتاپاشو آنالیز کردم که لب زد : _ بیا اینجا ببینم … . نفسمو لرزون بیرون فرستادم و آروم به طرفش حرکت کردم … رو به روش ایستادم که نگاهشو بین من و برگه ی توی دستش ، رد و بدل کرد … بالاخره سرشو بالا گرفت و پوزخندی به روم پاشید … متعجب بهش زل زده بودم که بی سیم توی دستشو گرفت جلوی لباش و گفت : _ بیاین اینجا ، دختره رو پیدا کردم … . متعجب با چشمای گشادم بهش زل زدم که نزدیکم شد و بعد از گرفتن بازوم ، منو به یه سمتی کشوند … . به خودم اومدم و عصبی همونطور که سعی داشتم بازومو از دستش بیرون بکشم ، غریدم : + ولم کن ببینم … اشتباه گرفتی آقا ! … . پوزخندی زد و سکوت کرد … پرتم کرد یه گوشه ی سالن و دست به سینه به اطراف خیره شد … نفس نفس زنون به طرفش رفتم … با دستایی مشت شده ، کنارش ایستادم و با خشم گفتم : + واسه چی منو آوردی اینجا؟! … هاااا؟! … . اخمش غلیظ تر شد … همونطور که از گوشه ی چشم بهم خیره شده بود ، گفت : _ برو یه گوشه ساکت وایسا … الان همه چی معلوم میشه ! … . دندونامو رو هم سابیدم ، همون موقع بود که تمومه مامورا جمع شدن رو به رومون … همون ماموری که منو آورد اینجا ؛ بهم خیره شد و خطاب به اونا ، لب زد : _ همونه دیگه ، نه؟! … همشون با یه نگاه به برگه های کوچیک توی دستشون ، سری به نشونه ی آره تکون دادن … هیچی از حرفاشونو متوجه نمیشدم … ! ماموره موبایلشو در آورد و بعد از یکم کار باهاش ، گوشی رو گرفت نزدیک گوشش … بعد از چند لحظه ؛ همونطور که بهم زل زده بود ، جدی شروع به حرف زدن با طرف پشت خط کرد : _ سلام سرگرد … کسی که خواسته بودین رو پیدا کردیم … بله ، همینجاس … باشه ، ما منتظر شماییم … . فعلا قربان … .
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😮 🆕 😂 😢 🙏 ❤‍🩹 533

Comments