داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 13, 2025 at 01:29 PM
📖 رمان: *سایه‌های سرنوشت* ✍️ نویسنده: *سعدیه ضیائی* 📚 قسمت: *یکم ---نویسنده _ سعدیه ضیائی رومان _ سایه های سرنوشت ژانر : عاشقانه. جنایی. معمایی مقدمه # زندگی برای همه یکسان نیست زندگی مانند گراف قلب میماند بلند، پایان ، اگر خط صاف شد زندگی هم وجود ندارد !      نگاهم روی گل های لاله خیره ماند مادرم چقدر دوست داشت گل لاله را همیشه از خوشبویی و زیبایی آن سخن می‌گفت _ - مادر مادر کجا استی ، بخاطریکه احورا از پیشم گل را نگیرد سرعتم را دو برابر کرده و بطرف طبقه بالا دویدم صدای پا را از پشت سرم می‌شنیدم و هیچ کس‌نبود جز احورا خواهر بزرگم ، _ - مادررر  کجاستی مادر ! دیدم ک دروازه اطاق مادرم به شدت باز شد و مادرم شتاب زده بیرون شد میخواست چیزی بگوید که با دیدن من‌که بطرفش می دویدم دستش را بروی قلبش گذاشت و نفس عمیق کشیده و سرش را به چپ و راست تکان داد بعد مثلی همیشه بروی زانو خم شد که با عجله خودم را در آغوش مادرم جا دادم و با لحن پر خنده گفتم _ - مادر بیبین برت چی آوردیم ! مادرم با مهربانی دستانش را باز کرد گل را از دستم گرفت و بویید بوسه ِ بر گونه ام زد و موهایم را بویید _ - پیشتر از گل خوشبو تری عزیر مادر تشکر ! لبخندم عمیق شد و به طرف احورا برگشتم که با لبخند خیره نگاهمان می‌کرد من هم یک‌لبخند دندان نما زدم و رو بر مادرم نفس زنان گفتم + - خواهش میکنم اما مادر احورا من را نمیماند برایت گل را بیاورم باید گوشش را بکشید مادرم در حال که میخندید گفت + - میکشم تشویش نکن !!! خوشحال از حرف مادرم از بغلش پایین پریدم و زبانم را رو بطرف احوار کشیدم با صدای عمه جان به خود آمدم + - آمدن زهیر شان آمد و خوشحال بطرف موتر رفت‌ با شنیدن اسم زهیر لبخند کوچک مهمان لب هایم شد پس بلاخره آمد بعد از پنج سال همبازی و همراز کودکیم ! چه خوب شد آمد پنج سال پیش همرای پدرش دعوا کرده بود بخاطری بیرون رفتن ها ناگهانیش نصف شب ، سر شب از خانه میزد بیرون وقتی ازش مپرسیدند به کسی چیزی نمیگفت، سکوت می‌کرد یا هم میگفت کار داشتم بیرون یک شب خواب بودم که سر صدای از پایین میامد اول فکر کردم در خواب توهم زدم اما وقتی خوب دقت کردم دیدم واقعا سرو صدا است عمه جان که در کنارم خوابیده بود ره بیدار کردم عمه با عجله پایان‌رفت و من گیج خواب وقتی پایان رفتم دیدم کاکا علی همرای  زهیر بحث دارد بازم مثلی همیشه زهیر سکوت کرده بود در حین جروبحث زهیر بطرف بالا رفت و بشیر پدرش را کوشش میکرد به اطاقش ببرد  که موفق شد  کم کم سرو صدا ها خوابید ما هم رفتیم به اطاق ما اما من را خواب نمی‌برد دلم میخواست بروم پیش زهیر اما میفهمیدم عمه جان نمی‌گذارد صبح وقتی بیدار شدم دیدم همه نگران در حال بالا و پایین رفتن است اصلا نمیفهمیدم چی شده بطرف عمه که رنگ به روی نداشت رفتم پرسیدم چیشده آن وقت تازه فهمیدم چه شده زهیر یک نامه مانده بود و رفته بود و از آنها خواسته بود که دنبالش نگردند کاکا علی و بشیر در به در دنبالش همه جا را گشتند اما نبود تقریبا یک ماه خبری از زهیر نبود همه نگران بودن پیشتر شبیر اما من اصلا حال‌ام را درک نمیتوانیستم آن زمان منتظر بودم زهیر از در داخل شود و بگوید شوخی بود اما مثل همیشه همگیش خیالی پیش نبود او واقعا رفته بود همان شب یکی از افراد کاکا علی  برایش خبر رساند که از طرف یک شماره ناشناس یک ویدئو فرستاده شده وقتی دیدم اول باور نکردم اما خودش بود گفته بود در فرانسه است خبر شده که پشتش می‌گردند گفته بود زحمت نکشین و وقت تان را ناحق ضایع نکنید تا من نخواهم هیچ کسی من را پیدا نمی‌تواند برای همه سخت بود اما  کم کم به نبودش عادت کردن بعد از او خیلی گوشه گیر شده بودم نان خوردن گپ زدنم درس خواندم حتا خندیدنم همش به زور بود همه فهمیده بودن اما کاری از دستشان ساخته نبود بعد از تقریبا سه سال کم کم همرای شبیر در ارتباط بود زمانی که دیگر کم کم‌ داناتر شده بودم  چند بار  خواستم همرایش حرف بزنم اما بازم مانع خود میشدم اگر او می‌خواست همرایت حرف می‌زد پس نمی‌خواهد با صدای شبیر نگاهم را از ناکجا آباد گرفتم و به شبیر دوختم ♡ + _ مرد شدی برای خودت ! منظورش زهیر بود نگاهم بطرف زهیر کشیده شد چقدر تغییر کرده بود اصلا از آن زهیر پنج سال قبل خبری نبود "چهره‌اش کاملاً بی‌احساس و محکم بود، هیچ نشانه‌ای از لبخند یا احساس در آن پیدا نمی‌شد. چشم‌های تیره‌اش مانند دو چاله عمیق بودند، نگاهش سرد و نافذ بود،. ابروهایش کم‌حالت و به‌هم فشرده شده بودند،  قدش بلند و هیکلی ورزیده داشت، اما حرکاتش همواره آرام و حساب‌شده بودند، . پوست صورتش کمی تیره بود و خطوط صورتش به‌وضوح نشان می‌داد که از گذشته‌ای سخت و پرچالش عبور کرده است. اما چی سختی ؟؟؟ لبخندم با دیدنش تازه فهمیدم که چقدر دلتنگ اش بودم از آن قهر و کینه خبری نبود همه را فراموش‌کرده بودم زهیر با یک لبخند نسبتا سرد نگاهش را به من داد چقدر این طرز نگاهش برایم ناآشنا بود آهسته سلام کردم _ - سلام خوش آمدی ! اما او خیره نگاهم می‌کرد تقریبا چند ثانیه گذشت که با صدای سردش با خود لرزیدم خیلی بی تفاوت گفت + - علیک سلام بهت زده نگاهش کردم اصلا تواقع چنین رفتار را از زهیر نداشتم چی در او تغییر کرده تنها من نه همه تعجب کردن از این رفتارش زهیر نگاهش را از نگاهی بهت زده ام گرفت و رو به شبیر گفت + - به داخل دعوتم نمی‌کنی  ؟؟ زودتر از همه شبیر به خود آمد و با لبخند دست بروی شانهَ زهیر انداخت و بطرف داخل هدایتش کرد عمه و خاله وحیده هم رفت اما من .‌. من هنوزم رفتار سرد زهیر را هضم نکرده بودم نه این امکان نداشت حتما تاثیر خسته گی راه است بلی دیگر چی دلیلی داشته می تواند با این حرفا خودم را تسلی کردم و بطرف داخل رفتم با وردم به صالون نگاه ها بسویم کشیده شد خیلی معمولی لبخند که شک داشتم لبخند باشد زدم و در کنار عمه جان نشستم میخواستم همه یی وجودم چشم بگردد و به زهیر نگاه کنم بشیر و زهیر با هم درباره کار حرف می‌زدند زهیر هم یکم درباره فرانسه گفت درباره جاهای دیدنیش و عمه جان هم با خشنودی جوابش را می‌داد زهیر حتا همرای خاله وحیده هم سخن گفت منتظر بودم از من هم بپرسد حالم را اما نه من تنها در این بین سکوت کرده بودم و احساس غریبه داشتم قسمی رویه میکردن فقط من نباشم پیشتر از عمه دلخور شدم او که هیچ وقت من را فراموش نمیکرد دگر مثل قبل برایم توجه نمیکرد بشیر هم سرگرمی برادرش بود کاش من هم خانواده ..‌.‌ با صدای زهیر گیج بطرف دروازه نگاه کردم که خطاب به کاکا عمر گفت + - آن را اینجا بیاور سوغاتی است !!! کاکا عمر که بیک را بطرف طبقه بالا میبرد بطرف ما آورد مانند کودک ذوق زده به بکس نگاه میکردم چقدر دوست داشتم گرفتن تحفه را  تمام لحظات قبل را فراموش کردم زهیر بلند شد و بیک را از کاکا عمر گرفت تشکری کرده و بیک را در روی میز مانده و بازش کرد  یک جعبه نسبتا کوچک را برای شبیر داد فکر کنم عطر بود چون بویی خوبش را از همین‌جا میشد احساس کرد برای عمه هم یک شال داد چشمانم را در بیک دوخته بودم و منتظر هدیه خود بودم که با بستن بیک خیالاتم مانند کاغذ در آب رها شد با مکث چشم از بیک گرفته و به زهیر دوختم یعنی چی ؟؟؟؟ برای من هیچی نیاورده بود ای یعنی من را عضو این فامیل حساب نمیکرد چشمانم را پایین انداختم و با انگشتانم خود را مصروف کردم حتا با صدای بشیر هم سرم را بلند نکردم این بی توجهی او برایم سنگین تمام می‌شد - _ برای حرم.... زهیر رو به عمه حرف بشیر را قطع کرد + - خوب اینم تحفه هایتان امید که مورد پسندتان قرار گرفته باشه بعد بلند شده و ادامه داد + - اتاقم همان اتاق قبلی است بسیار خسته استم میخواهم بخوابم عمه جان در جوابش گفت _ - بلی همان اتاق است راحت بخوابی زهیر با تکان دادن سرش بطرف بالا رفت مات و مبهوت به جای خالی اش خیره ماندم ای او زهیر که من می‌شناختم نبود این ادم را اصلا نمی شناسم با صدای بشیر نگاهم را از جای خالی زهیر گرفتم و به او دوختم + - ناراحت نشو جان لالایش یک تحفه که چیزی نیست خودم فردا برت میارم !!! لبخند ساختگی زدم و گفتم _ - نخیر چرا ناراحت شوم چیزی که زیاد دارم تحفه است خودت را به زحمت نکن تشکر لالا !!! بشیر با یک لبخند بحث را خاتمه داد اما من بازم ذهنم بطرف کار های عجیب زهیر کشیده شد چقدر تغییر کرده بود چرا ؟؟؟ چرا با همه خوب با من بد ؟؟؟؟ هر چقدر فکر کردم دلیلی منطقی برای این رفتار زهیر نبود تا وقت غذا در پایین بودم بعد از صرف غذا بطرف اتاقم آمدم به محض اینکه در را بستم یک قطره اشک لجوجانه از گوشه‌یی چشمم ریخت چقدر سخت بود این لحظات برایم همه با هم میخندید  می‌گفتند از خاطره هایشان یاد می‌کردند بجز من چقدر احساس بی کسی میکردم بطرف تختم رفتم و برویش دراز کشیدم در حال که چشمانم را بسته بودم در ذهنم رفتار پنج سال پیش زهیر را با این رفتارش مقایسه میکردم چقدر تغییر کرده بود در همان حالت نفهمیدم کی به خواب فرو رفتم بعد از بیدار شدنم پایین نرفتم در اطاقم بودم اصلا دلم نمیخواست بروم پایان ساعت هفت شب بود که دروازه اطاقم زده شد و بعد از آن خاله وحیده داخل شد با لبخند گفت + - دخترم خانم گوهر گفت بیایید پایان غذا آماده است ! اول خواستم رد کنم اما عمه جان برایم خیلی با ارزش بود نخواستم حرف شان را در زمین بمانم در حال که بلند می شدم گفتم _ - درست است شما بروید من هم میایم ! بعد از رفتن خاله وحیده آبی به صورتم زدم و بعد از منظم کردنم بطرف پایان رفتم  همه بودن بجز من بی حرف بطرف عمه رفتم و در کنارش نشستم _ - سلام همه جواب سلامم را داد بجز زهیر نمی فهمم این چی مشکل با من دارد آدمِ احمق ، میخواستم سرش را بگیرم فشار بدهم فشار بدهم تا استخوان های سرش ترک بردارد لاحوالله در دلم گفتم غذا در سکوت صرف شد بعد از خوردن غذا به اتاقم آمدم اونها حرف میزدن اما من در آن جمع در این یک روز که زهیر آمده بود اضافه شده بودم و اضافه بودنم را حس می‌کردم هر چه کردم خوابم نبرد  ساعت سه صبح است و من همچنان به سقف نگاه میکردم  و در این فکرم تا چی وقت با خوردن دوا بخوابم !! خواب که برای من همه چیز بود و حالا آن را از چشمانم ربودن چشمانم را با اندک تأمل میبندم و روحاً به ده سال پیش سفر میکنم آه عمیقی کشیده و عاصی شده دوباره چشمانم را گشودم حرف داکتر در سرم تاب خورد ( گذشته را رها کن) هه ! چه حرف مضحک مگر می‌شود من گذشته را رها کنم آیا گذشته مرا رها میکند ؟؟؟ معلوم است ک نه با تند خلقی از تخت خوابم بلند شدم و به سمت الماری رفته و آن را باز کردم به دنبال تابلیت خواب بودم اففف پس چی شد این را نه مثلی ک واقعا نیست دست از جستجو کردن کشیده شال را گرفتم و بر سر شانه هایم انداختم و سمت بیرون هجوم بردم هوا واقعا در این وقت صبح سرد بود پیشتر در شال جم شدم و قدم زنان به سمت باغچه رفتم با مشام بو گل های  تازه واقعا احساس خرسندی کردم چقدر اینجا را دوست داشتم در حین قدم زدن دستم را به گل ها میکشیدم حس خوبی برایم میداد با نزدیک شدن به رود خانه لبخند کم رنگی رو لب هایم نشست نزدیک و نزدیکتر شدم و با رسیدن به رود خانه‌یی کوچک نفس عمیق کشیدم با کشیدن بوت هایم مستقیم به‌ طرف جای همیشگی قدم گذشتم کمی هوا سرد بود ولی نمیتوانم حسی خوب را که برایم‌ منتقل می‌کرد را انکار کنم حس آرامش و بیدون هیچ مزاحم با گفتن کلمه مزاحم چهره ام ناخداگاه درهم شد قواره خودی میمونش در ذهنم آمد مزاحم همیشگی واقعا چقدر از ای موجود نفرت انگیز متنفر بودم همیشه خلوت من را برهم میزد سرم را به چپ راست چرخاندم و با خود گفتم حیف وقتم !!! تقریبا یک ساعت بود که بر سنگ نشسته  و به یک نقطه خیره بودم هر چند کوشش میکردم که به یاد آوردن گذشته اوقاتم را تلخ نکنم اما نمیشد با وجود که هوا سرد بود اما آب رود خانه نه سرد بود و نه گرم معتدل بود نمی‌فهمیدم کی صبح شد !!! صدای اذان را که شنیدم فهمیدم یک شب دگر را هم به سحر رساندم بیدون خواب بیدون آرامش با دلتنگی با بغض با گذشته با یاد رفتار زهیر هه آیا بدبخت تر از من هم وجود دارد ؟؟؟؟ دروازه را آرام باز کردم  و با احتیاط دوباره بستم و به سمت اطاقم روان شدم که باشنیدن صدای زهیر یکه یی خوردم احمق ! با قدر تأمل به عقب نگاه کردم  با اخم ها فرو رفته من را دید میزد + - چی کار میکردی در بیرون ؟؟ _ -  بتوچی ؟ شاید این حرف سریع من از عقده بود با خارج شدن این کلمه از دهانم دستش را بر پشت گردنش برده و سرش را تکان داد و درست نشنیدم با خودش چی گفت + - آها که اینطور .... سرش را بلند کرد و مستقیم چشمانم را هدف قرار داد و بعد قدم به قدم‌ نزدیک میشد دلیلش را نمیفهمم اما از این زهیر جدید مثلی سگ وحشت داشتم ناخداگاه با هر  قدمش یک قدم‌ به عقب برمی‌داشتم مثلی که طاقتش تمام شده باشد  با قدم های سریع و بلند خودش را رساند آنقدر سرعت‌العمل اش سریع بود که نتوانیستم حرکتی از خود بروز بدهم خواستم عقب گرد کنم که چنگ زد به بازویم و ملایم آن را بین پنجه هایش گرفت و زمزمه کرد + - کجا با این عجله ؟؟ در ضمن سرش را کمی به سمت صورتم خم کرد و گفت + - چندبار دگر برایت بازگو شوم ک با من اینطور حرف نزن همم ؟؟؟؟ دستم را با شدت از بین پنجه هایش کشیده و با صدای ک سعی در کنترول کردنش داشتم گفتم _ - من هر قسم دوست داشته باشم حرف میزنم تو کی باشی ک برای من طرز صحبت کردن را بیاموزی هه ؟؟؟ ژرف نگاهم کرد و لبخند کج بر لبانش ظاهر شد و با همان لبخند مسخره گفت + - به زودی میفهمی ببینم آن وقت هم زبانت اینقدر دراز است یا خیر ؟؟ و بیدون‌ شنیدن جواب از سوی من رفت ! همیشه همین قسم بود در گذشته و حالا هم حرف خودش را به کرسی می‌نشاند با اعصاب خرد ب طرف اطاقم رفتم اوقات خوشم را خراب کرد آدم احمق! بعد از درد دل  با خدا بر سر تختم دراز کشیدم کم کم چشمانم گرم شده و به خواب رفتم هه آن هم چی خوابی ! با حس اینکه کسی مرا نوازش می‌کند کم کم هوشیاریم را بدست آوردم با حدس اینکه چی کسی می‌تواند باشد لبخند کم رنگی رو لبایم نقش بست با همان چشمان بسته و صدای گرفته گفتم _ - صبح بهترین عمهَ دنیا بخیر ! عمه جان ملایم خندید و با همان صدایی دل نشین ک روح و روانم را نوازش می‌کرد گفت + - صبح شادختم بخیر نمی‌خواهی از این تخت دل بکنی ؟؟؟ رُک و سریع گفتم _ - نه ! بازم عمه جان ملایم خندید + - آها ک‌اینطور با حس اینکه دستش به سمت گوشم می‌رود سریع چشمان را باز کرده و پس خزیدم _ - هه عمه جان شوخی کردم و بعد چهر ام را مظلوم کردم اگر دلش بسوزد بماند بخوابم اما نه با خیستن عمه افکارم مانند کاغذ در آب رها شد + - آفرین بلند شو یک آبی به صورتت بزن و بیا صبحانه ات را بخور  که ناوقت می‌شود بالایت با لبخند با چهره مهتاب گونه اش نگریدم _ - چشم بانو و با زدن لبخند اطاقم را ترک کرد بعد از رفتن عمه جان نگاهم به سمت ساعت کشیده شد ساعت 9:30 بود هنوز وقت داشتم واقعا از خانوادم هیچی به من نماند به جز سر دردشان سرم آنقدر درد میکرد ک  نبض میزد با کسالت بلند شده و به سمت دستشویی رفتم بعد از خوردن صبحانه روانه‌ی کورس شدم آمادگی کانکور میخواندم و واقعا از این بابتش خوشحال بودم روز های طاق را میرفتم و جفت را در خانه بودم تقریبا ده دقیقه راه بود از خانه تا کورس وقتی در کورس رسیدم بعد از اجازه دادن استاد مستقیم رفتم در صف آخر نشستم اصلا اهل دوستی نبودم چند دختر در هفته اول برای دوستی پیش قدم شدند اما وقتی با رفتار سرد من مواجه شدند حالا حتا سلامم را علیک نمی‌گیرند هه چی بهتر ! از من دور باشند بهترین لطف را در حق من می‌کنند بعد از کار کردن سوالات و چندتا ک سوال پرسیدند تایم درسی تمام  شد و استاد با گفتن خسته نباشید صنف را ترک کرد در حین جمع کردن وسایلم بودم که متوجه نگاه خیره یک پسر شدم با نگاهی تیزم چشم ازم برداشت با سرعت وسایلم را جمع کردم و از صنف بیرون شدم بعد از رسیدن در خانه میخواستم مسقیم به طرف اطاقم بروم ک با شنیدن صدای عمه از پشتم ناچار به طرفش برگشتم و لبخند خسته یی زدم + - سلام بر بانوی فراری ! _- سلام عمه جان ! عمه در حالی ک نزدیکم میشد گفت + - علیک سلام بیا غذا آماده است حتما گرسنه استی؟ _ - نه عمه سیر.... عمه حرفم را قطع کرد و خودش ادامه داد + - نه نداریم بیبین پوست و استخوان گشتی از پس ک با شکمت قهر استی من میروم توام بیا فهمیدی ؟؟؟ همیشه از جدیت عمه میترسیدم وقتی جدی میشد برایم خیلی ناآشنا میشد و همچنان برایم حکم مادر را داشت هر قدر جدی و سرد با دیگران بود با من خیلی مهربان بود پیشتر از این نخواستم سر پا باشد یک قدم‌ فاصله را پر کرده در حالی ک بر گونه اش بوسه میزدم گفتم _ - چشم عمه جان شما بروید مه هم میایم !!! عمه تبسم کنان دست بر سرم کشید و رفت بعد از تعویض کردن لباسم به طرف صالون رفتم با دیدن شبیر در صالون یکم تعجب کردم شبیر که این وقت روز باید در شرکت میبود با صدای سلامم عمه و شبیر نگاهم کردن و جوابم سلامم را دادن اما زهیر ! زهیر هیچ واکنشی نشان نداد  هه بلا در پسش هنوز خوب آدم مغرور از خود راضی با صدای شبیر نگاه خیره ام را از زهیر گرفتم + - خوب استی ! در حال نشستن در صندلی پاسخ شبیر را دادم _ - تشکر خودت خوبی ! + - شکر چطور میگذرد درس هایت کدام مشکلی خو نداری ؟؟ همیشه من را با توجه و محبت هایشان شرمنده می‌ساختند همین بود که عادت کرده بودم اگر بعضی مواقع ها برایم توجه نمی‌کردند دلم میگرفت + - نخیر مشکلی ندارم ! و لبخند کوچکی زدم که خیلی خوب معلوم میشد  واقعی نیست  نگاهی خیره زهیر را روی خودم حس کردم ! شاید نگاهی ترحم انگیزش را هه شبیر هم سرش را تکان داد و سخنی نگفت بعد از صرف کردن غذا به طرف اطاقم رفتم خسته شده بودم ! از این نگاه ها از این لبخند اجباری از آن شب های تاریک و دلتنگ از این روز های تکراری از عالم و ادم از آن شب های ک بی پلک گذاشتن روی هم به سحر رساندم حتا از خودم از این‌جسم از این روح‌ زخمی و سردرگم خسته شده بودم خیلی خسته خدایا خسته شدم  نفهمیدم کی به عالم بی خبری فرو رفتم‌ بعد از بیدار شدن کمی درس هایم را کار کردم در بعضی جاها مشکل داشتم‌یاداشت کردم باز شب همرای شبیر کار میکنم یک ساعت بود‌که بی وقفه مثال هایش را حال میکردم واقعا آدم خیلی خسته میشد اما این خسته گی هم لذت بخش است وقتی حس کنی به هدفت میرسی با احساس خستگی دست از نوشتن برداشتم بعد از کمی فکر کردن به طرف آشپرخانه رفتم _ - سلام با شنیدن صدایم خاله وحیده ب طرفم برگشت لبخند زنان جوابم را داد و دوباره مصروف کار شد هميشه امتو بود خیلی کم حرف بود صدایم را صاف کردم که دوباره بطرفم دید _ - میشه برایم یک قهوه درست کنید؟؟ + - البته با تکان دادن سرم آشپرخانه را ترک کردم و دوباره به اطاقم‌ آمدم یک نگاهی دقیق به قفسه یی کتاب انداخته و از بین شان کتاب ( قوانین مبارزه ) را گرفتم و به تخت خزیدم چند ورق را خوانده بودم ک صدای در آمد و بعد خاله وحیده داخل شد لبخند زنان بطرفم آمد هیچ وقت مه اخم ش را ندیدم همیشه لبخند به لب داشت و ای چهر اش را مهربان تر می‌کرد قهوه را روی پاتختی ماند و رفت بعد از نوشیدن قهوه آنقدر غرق کتاب شدم ک گذر زمان را نفهمیدم با احساس گرفتگی گردنم سرم را بلند کردم ک چشمم به ساعت افتاد چشمانم گرد شد من چند ساعت مصروف کتاب بودم اصلا نفهمیدم،!! حتما شبیر آمده کتاب را بستم و چپتر را گرفته به صالون رفتم که با دیدن زهیر در صالون چشمانم را محکم بستم با شنیدن صدای پایم رویش ره بطرف من کرد با دیدنم پوزخند مسخره ی زد و دست بر سر آن سگ پشمالوی سفید که در آغوش گرفته بود کشید و گفت + -  پس‌ بلاخره از پناهگاهت بیرون شدی ؟؟ خواستم بی جواب پس بطرف اتاقم بروم ازش دلم گرفته بود اصلا نمیخواستم صدايش را بشنوم  که باز صدای گوش خراشش بلند شد + - آها بیرون شده اما ..... خنده یی کرد که شک داشتم خنده باشه پیشتر من را مسخره می‌کرد احمق! بطرفش برگشتم و منتظر بودم حرفش را تکمیل کند و باید مه مشکلم را با این مشخص کنم بلند شد و سگ زشتش را در آغوش گرفته و بطرفم آمد + - اما زبانش را در پناهگاهش مانده و آمده مگر نه جیکوب ؟؟ بعد نگاهش را از آن سگ بدش گرفته و به من داد اصلا دلم نمی خواست با این زهیر جدید دهن به دهن شوم چقسم یک آدم بد اخلاق بود و من نمیفهمیدم صد آفرین به شبیر واقعا او خیلی خوب است حالا قدرش را میفهمم ♡ 1 هزار لایک قسمت بعدی نشر میشه
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: 📖 رمان: *سایه‌های سرنوشت*   ✍️ نویسنده: *سعدیه ضیائی*   📚 قسمت: *یکم...
❤️ 👍 😮 😂 😢 480

Comments