داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 14, 2025 at 03:48 AM
#داستان_آغاز_زیر_چتر_باران #قسمت_چهارم #ترتیب_کننده_باران نیما: بعد از اعترافمون، انگار همه‌چی رنگ گرفت. دنیا، همون بیمارستان، حتی صدای دستگاه‌های مانیتور قلب هم شبیه آهنگ زندگی شده بود. ولی من می‌دونستم این فقط اولشه. عاشق بودنمون قشنگ بود، ولی اگر جدی بودیم، باید مردونه جلو می‌رفتم. باید با مادرم حرف می‌زدم... و این اصلاً کار راحتی نبود. مامان همیشه ازم می‌خواست با کسی ازدواج کنم که "هم‌سطحمون" باشه، "از خانواده‌ی دکتر و مهندس". ولی سحر... سحر نه مدرک پزشکی داشت، نه خانواده‌ی پر زرق و برق. فقط دل داشت، و من عاشق دلش شده بودم. یه شب نشستم رو‌به‌روی مامان و گفتم: – یه دختر هست که می‌خوام باهاش ازدواج کنم. لبخند زد و گفت: – بالاخره! کیه؟ چی می‌خونه؟ نگاش کردم و گفتم: – سحر... یه دختر ساده‌ست. از یه خانواده‌ی خیلی معمولی. ولی من عاشقشم. چهره‌ی مامان عوض شد. سکوتش سرد بود، مثل دیوار. سحر: وقتی نیما گفت می‌خواد با مادرش حرف بزنه، دلم لرزید. چون می‌دونستم دنیامون خیلی متفاوته. نه خونه‌ی بزرگی داریم، نه پدر دارم، نه تحصیلات آن‌چنانی. فقط یه دختر ساده‌ام با یه مادر مریض و یه قلب پر از عشق. مامانم گفت: – سحر جان، اگه اون واقعاً دوستت داره، نمی‌ذاره تحقیر شی. نگاش کردم و گفتم: – می‌دونم. نیما فرق داره. روز بعد، نیما پیام داد: – مامانم سرد بود. وقت می‌خواد. ناراحت شدم، ولی تعجب نکردم. ما از دو جهان متفاوت بودیم، ولی باور داشتم عشق واقعی، همیشه راهی پیدا می‌کنه. نیما: برای چند هفته با مادرم بحث کردیم. قانع‌کردنش سخت بود. می‌گفت: – یه دختر بی‌پشتوانه، یه زندگی امن برای تو نمی‌سازه. و من فقط یک جواب داشتم: – مامان، عشق پشتوانه‌ست. وقتی دیدم که قانع نمی‌شه، تصمیم گرفتم راه خودمو برم. مردی که نتونه از عشقش دفاع کنه، لیاقت اون عشقو نداره. رفتم سراغ سحر. گفتم: – من با همه‌شون حرف زدم. شاید نتونم همه رو راضی کنم، ولی می‌خوام یه خونه بسازم که توی اون تو باشی، نه رضایت بقیه. سحر: اشک تو چشم‌هام جمع شد. گفتم: – تو اگه به‌خاطر من از مادرت دور شی، من هرگز خودمو نمی‌بخشم. و اون با لبخند گفت: – تو منو از خودم دور نمی‌کنی، فقط کمکم می‌کنی منِ واقعی‌مو پیدا کنم. چند روز بعد، مامانش زنگ زد. با صدایی جدی گفت: – سحر جان، بیاین خونمون. می‌خوام خودم باهات حرف بزنم. نیما: اون شب، خونه پر از سکوت بود. مامانم به سحر نگاه کرد. یه نگاه عمیق. و بعد از چند دقیقه گفت: – دخترم، حرف زدن بلد نیستی ولی چشم‌هات حرف می‌زنن. و آروم ادامه داد: – نیما دوستت داره. و شاید تو هم بتونی کاری کنی که منم دوستت داشته باشم. برای اولین بار حس کردم که مسیرمون باز شده... ادامه دارد......‌
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😂 😮 148

Comments