
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 14, 2025 at 03:57 AM
_رمـ 𓍯ــان : `نیلی𓍯🎀`_
_ژانـــر : عـــاشقانه_
_قـ 𓍯ــسمت : پنجم𓍯_
*`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`*
قسمت ⁴🪭👇🏻
https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/10856
`بخشی از قسمت گذشته`
دیدم کلی التماسم کردکه ببخشمش اما نمیشدحتی سهم شرکتم بهم برگردونداما من دیگ حسی بهش نداشتم اون
ازاولم هوس بازوکثیف بود ..طولی نکشید که برگشتم ایران اینجاشرکت زدم استادشدم خونه گرفتم ولی بازسروکله
........
بهارپیداشد و اصرارداره که من عاشقشم ولی نیسم هیچ وقت نبودم االن میفهمم اون فقط یه حس ساده بچه گانه
بودتو اون سن کم فک میکردم عاشقم ولی نبودم ..بهار چندباری هم اومد دم خونم ولی با اومدن مامان اینا گفتم
دیگ حق نداره بیاد اونجا اما زنگاش تمومی نداره سرش تو زندگی منه تا اون شبی که اون فکروراجب توکرد
..اگراینارو بهت گفتم خواستم بدونی من ادم عوضی نیسم و اون بهار ارزش اینو نداره توسرکالسات نیای و بهش
فکرکنی .....
قسمت71
گنگ نگاش میکردم چشمش به قهوه روی میز بود انقد محمو حرفاش بودم نفهمیدم کی قهوه اوردن برامون
گفتم:من انقدر ضعیف نیسم از ترس اون نیام یا اینک ناراحت باشم از حرفش ،اون همون موقع با کتکی که از دستم
خوردجوابشو گرفت ...یهو پرید وسط حرفم گفت:تو چی گفتی؟تو اونو کتک زدی ؟
_اره خو حقش بودگنده تر از دهنش حرف زد ..حاال چیه ناراحت شدی ؟
راستین _وای نه بابا خیلی کیف کردم حقش بود باورم نمیشه ..اون زبون درازتو و دسته بزنت کاره خودشو
کرد..افرین
_خیلی خوشت اومد؟؟
راستین_اره
_باشه پس چشم روشنی یه چیزه خوب برام بیار ...کیفمو برداشتم ازجام بلند شدم و گفتم خدافظ ...توراه همش به
عوضی بودن این بهار فکرمیکردم... ******
امروز با راستین کالس دارم اگر برم فک میکنه من از دست اون بهارمونگول ناراحت بودموحاال با حرفای اون از این
روبه اون رو شدم اگرم نرم میگ چه بیشعوریه !اصال چرا فکر اون برای من مهمه؟!بیخی بابا ....هرچی میخواد فک
کنه میرم امروزو تازه بعدشم با کمالی خوش اخالق کالس دارم..اون مانتو زرشکی که اقای استادگرفته بود تنم کردم
با مغنعه مشکی موهامو فرق باز کردم و کمی هاللی جلوی صورتم گزاشتم ادامشم گزاشتم تومغنعه شلوار لوله
مشکی و کتونی و کوله مشکی خوبه تیپه شیکیه یه رژالبالویی زدم باریمل و پنکک د برو که رفتـــــــیممعلومه خیلی نانازشدماا یه جوری نیگام میکنن منم با غرور به راهم ادامه دادم رفتم توساختمون دانشگاه نمیدونم
چیشد که پام پیچیدبه اون یکی پام و شتـــــــلــــــق کتلت شدم رو زمین.... ای بخشکی شانس شرفم رفت
یهویکی بازومو گرفت که بلندم کنه نگاهم رفت سمتش وا اینکه استاد یزدانیه چقدم پروإ بعده گنداون روزش حاال
بازوی منم گرفته .... وا خب شاید دیده پخشه زمین شدم خواسته کمک کنه دیگ !!بیخیال این فکرا شدم و خیلی
شیکو مجلسی خودموجمع کردم اززمین و بلند شدم روبه یزدانی گفتم:مرسی لطف کردین...جواب داد :نه خواهش
میکنم مواظب خودتون باشید..هنوز بازوم تو دستش بود ماشاال از رو هم نمیره خب کمک کردی دستتم دردنکنه
حاال بازومو ول کن دیگ االن یکی میبینه حرف درمیارن برامون ..چشمم به دستش بود مث اینکه خودشم فهمید
دسشو برداشتوبا لبخندگفت:خب فعال با اجازه ...رفت!! وا این همون یزدانی عصا قورت داده بود ؟؟ماشاال پیشرفت
کرده هاا!بیخــــے....
به راهم ادامه دادم دیدم یکی شونه به شونم میاد و گفت:اونجوری بد بوداا میرفتی تو بغلش!
بعله صدای جنابه راستین بود..امروز ماشاال قدم به قدم که میرم یه استادکنارم سبزمیشه ..جوابشودادم گفتم: این
دفعه که نشدولی چشم دفعه بعدی میرم بغلش...
قسمت72
راستین_یکم خجالت بکش
_میخوام بکشم خوبش گیرم نمیاد ..راستین_پرکاربرد ترین عضوبدنت همون زبونته بخدا ..._مرسی از تعریف...اینو
گفتم و رفتم تو کالس اونم پشتم اومد تو ...طبق معمول شادوشنگول باهمه سالمو احوال پرسی کرد ...و بعدشم
نتیجه امتحان دوهفته پیشو گف .. خداروشکر 17شدم عالیه ینی فری هم16شد و با نیش باز نگام میکرد صدقه سره
تقلب رسوندن من اون نمره رو گرفته بود درس به این سختی و سنگینی ای نمره ها ینی شاهکار..
این راستین خوله ها برعکس قبأل که بهم اخم میکرد االن خیلی عادی شده گاهی هم لبخند تحویلم میده فک کنم
جریانه تصادفو فراموش کرده ـ. خوبه، ولی میدونم ته دلش ازم متنفره که به جهنم حسه مشترکیه...داشت درس
میداد خدایی راست میگفت که من سرکالسش تو هپروتم چون خیلی خوب درس میداد و اطالعاتشوبه ادم منتقل
میکرد باالخره یه چیزه به دردخور تو این بشر دیدم دیگ داشتم قطع امید میکردم ازش....دختراهم هی بین درسعشوه خرکی میریختن و ناز ادعا میومدن و تیک مینداختن مخصوصا اون هستی که اگر زیره تریلی 1۸چرخ هم بره
به عشق کالسه راستین زنده میاد بیرون با اون کادوإ تولدش ...شیوا که از اون بدتربه تعداد موهای سرش دوست
پسرداره ولی چشمش این راستینوبدجورگرفته یادم باشه به فری بگم اینو عروسیش دعوت نکنه اونجا یهو دیدی
بابای منو دید به اونم نظر پیدا کرد بنیان خانوادمون از هم میپاشه دختره قیافش شبیه الستیک زاپاسه پنچره پیکان
جوانانه ولی کلی فیسو افاده داره .. باز من رفتم تو هپروت این گوریل حق داره...کالس تموم شدو با فری رفتیم
توحیات تا کالسه بعدی...
فری_نیلی امشب امیرو خانوادش میان خواستگاری دارم پس میوفتم ...
_میزاشتی ماه عسلم میرفتین بعدمنوخبرمیکردی چه عجله ای بودحاال ..
فری_وااای تواما دیروزمامانش زنگ زد با مامان من هماهنگ کرد همه چی خیلی یهویی شد چون میدونی که
خانواده اونم مثله مهرزاد المان بودن ولی مثله اونا برای همیشه نیومدن،میخوان برگردن و گفتن تا قبل رفتنشون
عروسی مارو بگیرن..
_خوبه نگفتن تا قبل رفتن باید نوه هم براشون بیاری...فری یکی زد تو سرم گفت:ای خاک برسره منحرفت کنم... یهو
صدای یه نفر بلند شد که گفت :نزن خنگ هست خنگ ترمیشه برگشتم پشتونگاه کردم هیرادو دوستاش رو چمنا
پشت ما نشسته بودم و میخندیدن فری با دیدنشون چشاش گرد شد ولی من اخم کرده بودم گفتم :فوضولو بردن
جهنم گفت عه؟اینجام گاز کشی شده؟هیراد_حرص نخوربرات خوب نی..._هیراد خان کی اجاره دادی ؟؟؟هیراد
باتعجب نگام کردگفت:چیو؟
_باالخونتو...کاوه ترکیدازخنده و گفت:خوردی هیرادجون؟حاالهستشوتوف کن..
قسمت7۳ با فری بلند شدیمو رفتیم ........
امروز زیاد حالو حوصله نداشتم به اصرار بنی قراره غروب چهارتایی بریم بیرون مهیاسومهرزاد منو بنی خدابه خیر
بگزرونه خواستگاری اون فری کپک هم که امشبه فری هم شوور کرد من موندم ی مامانم میگ تو ترشیدی ولی
خودم که هنوزبوی ترشی رو حس نکردم ....یه خط چشم گربه ای کشیدم و بعد هم ریمل باپنکک و یه رژگوشتی
رنگ یه مانتو قهوه ای سوخته که مدلش کمی گشادبود و تا زیر زانو بودواستین سه رب با یه شلوار لوله پاکتی کرم وشال مدل چروکی کرم تنم کردم موهامم همه رو از باال بستم کالجو کیف مشکی سادموبرداشتمو از اتاق رفتم بیرون
بنی و مهیاس مامان تو حال بودن که منو دیدن مهیاس گفت :وای نیلی مثله ماه شدی ...مهیاسم یه مانتو
قرمزباشلواروشال مشکی پوشیده بود ارایش مالیمی هم داشت و خوشگل شده بود گفتم:توام خیلی نازشدی مواظب
خودت باش امشبه رو ...ریز بازومو نیشگون گرف گفت:لطفا آدم باش...خندیدم گفتم:چشم سعیمو میکنم ازمامان
خدافظی کردیم و رفتیم تو پارکینگ قراربود با ماشین مهرزاد بریم،تو پارکینگ کنارماشینش بود و برامون دست
تکون مهیاس رفتوعقب نشست خواسم برم کنارش بشینم که مهرزاد گفت:تو کجا؟بیا جلو بشین بزار این دوتا عاشق
پیش هم بشینن مزاحمشون نشو ...ایییش چلغوز ..این داداش منم ازخداخواسته رفت کنارمهیاس جونش نشست
اصالنم غیرتی نشد که بزنه فک این یارو رو بیاره پایین خیلی به این مهرزادگوریل اعتماد داره اینم از شانس طالیی
منه دیگ ...رفتم جلو نشستم و مهرزاد حرکت کرد توراه انقد به مسخره بازیای بنی و این گوریل خندیده بودیم که
روبه موت بودیم جفتشون دلقک یکی از یکی بی حیا تر!! ..... بعده کلی دور دور رفتیم بستنی بخوریم قرار بود فقط
بستنی بخوریمااا اما من یه آب پرتغال یه کیک شکالتی یه بستنی میوه ای بایه آیس پک سفارش دادم سه تاشون با
تعجب نگام میکردن منم یه لبخند تحویلشو دادم بنی و مهیاس که بیخیال شدن و رفتن تو کاره نگاه و پچ پچای
عاشقونشون...اما این گوریل زول زده بود بهم که گفتم :دراومداا با تعجب نگام کرد گف :چی در اومد؟
گفتم:چشاتو میگم چیه بربر زول زدی حاجت داری؟.... با اخم نگام کرد گفت:من تو کاره خدا موندم که تورو باچه
هدفی افریده!
_باهدف چزوندن تو .......خیلی عادی جواب داد: مطمئنی که فقط منو میچزونی ؟؟
_خوشم میاد قبول داری میچزونمت ،نه کال هرکی حرف زیادبزنه میچزونمش!خخخ یاحضرت شاخ برید کنار زخمی
نشید...
مهرزاد_این همه میخوری نترکی؟
_تو نگران من نباش ..مهرزاد_نگران تو نیسم نگران ماشینمم که کثیفش نکنی!....یه چشم غره تحویلش دادم جدی
گفتم:توچرا انقد از من متنفری؟مهرزاد_هیچ وقت نبودمو نیسم...عین خنگا نگاش میکردم که گفت:چیه حاال انقد خوشحال شدی؟؟اگر بخوای
میتونی بری تولیست خواطرهامو این دومین باره که دارم میگم بهت..
بااخم نگاش کردم گفتم:فقط تعجب کردم همین !یه چشم غره هم بهش رفتم که خندید ...ای تو روحت چاله
صورتشو نگا بابا !ایــــــــش
همه سفارشایی که داده بودمو خوردم خب گرسنم بود فقط آیس پکوبستنیم نصفه موند که رفتیم سمت شهر بازی
....منه گاو ترس از ارتفاع دارم اینا هم منو بردن ترن و کشتی صبا و لنجر سوار کردن دیگ روبه غش بودم ازبس
جیغ زده بودم صدامم گرفته بود و کل صورتمو عرق خیس کرده بود و اون سه نفرهم به قیافم میخندیدن و مهرزاد
همش میگفت راهی که بتونن منو اذیت کنن همینه چون حرف زبونم نمیشن بعدشم بزورسوار یه چیز سکته اوره
دیگه میشدیم !ولی خب کم کم حالم بهتر شد و رفتیم فست فود شام بخوریم ...
پیتزاسفارش دادیم سس رو خالی کردم روپیتزام و چشام برق زد ..
مهرزاد_واقعا جاداری بعده اون همه خوراکی که خوردی این پیتزام بخوری؟؟
_اون همه سوار چیزای وحشتناک کردید منو همش هضم شددیگ تازه گرسنمم هستش جنابعالی هم سرتو
بندازپایین غذاتو بخور ..
بنیامینومهیاس زدن زیره خنده بنیامین گفتش: نیلی تو خجالت نمیکشی مثال مهرزاد استادته ها ....
_االن که تو دانشگاه نیسیم من بخوام ایشونو به چشم استاد نگاه کنم ..مهرزاد لبخند شیطونی به روم زد روبه
بنیامین گفت:آره بنیامین جان نیلی خانم تو دانشگاه انقد به من احترام میزاره اصال حدواندازه نداره فقط باید باشی
و ببینی ....هممون زدیم زیرخنده............................
خسته و کوفته برگشتیم خونه .. و من مستقیم رفتم تو اتاق ...این مهرزادم اونقدراهم بد نیساا ...یکم با فری اس بازی
کردیم و گفت همه چی عالی پشرفت تو خواستگاری وخانواده هاشون حسابی باهم جور شدن و قراره تاسه ماه دیگ
عقدوعروسی برگزار شه ...بنی هم که یه ماه دیگ عروسیشه ای وای بنی بره چقد تنها میشم من خدایا یه شوور هم
برای من بفرس دیگ نوکرتم از فکرای خودم خندم گرفت و خیلی زود خوابیدمفک کنم یه ده باری این آالرم گوشیم زنگ خورد اخرین بارم بابا اومد تو اتاق و گفت اون صدای خروسوخفه کن بابا
جان همسایه ها همه بیدار شدن تو بیدار نشدی ..که منم دیگ پاشدم...بعده صبحونه مفصلی که خوردم بنی منو
رسوند دانشگاه هعی بابا این فری غضمیتم که رفته با امیرجونش ازمایش بدن ...رفتم تو ساختمونو خودمو به کالس
مضخرفی که امروزبا یزدانی داشتم رسوندم .. اه کاش نمیومدما چقد خوابم میاد پووف باالخره در باز شد و یزدانی
اومد تو ایول تیپ کفش مردونه مات مشکی کت شلوار ماته مشکی اندامی که بینهایت بهش میومد و با پیراهن
سفید یه کیف دستی مشکی چرمی هم دستش بود با اخم و جذبه وارد کالس شد هنوزم باورم نمیشه این همونیه که
به من میگفت خوشگله قرش بده ...موهاش یه دست داده بودباال عینکشو زد و شروع کرد ......... دوساعت موخه مارو
تیلید کردوهم زد تا گفت میتونید برید سریع کولمو برداشتم که یهو گفت خانمه رسام چند لحظه تشریف داشته
باشید کارتون دارم .....یا خوده خدا چیکار داره این، کالس که خالی شد کیفشو برداشت من نزدیک در وایساده بودم
اومد جلو یه نگاه بهم انداختش گفت فک نکنم شما امروز دیگه کالس داشته باشیدمنم تا دوساعت دیگ کالس
ندارم لطف کنید بیرونه دانشگاه وایسیدمن با ماشینم میام باید باهم بریم جایی میخوام حرفت بزنم باهاتون ...اینو
گفت از در رفت بیرون واا چه حرفی داره با من بزنه ؟!اصال پسره مغرور به خودش زحمت نداد از من بپرسه میام یا ن
!حرفشو زد رفت .....اصال نمیرم خیت شه لعنت به این حسه فوضولی که همیشه دستوپای منوبسته ..دم درمنتظرش
بودم که دیدم یه ماشین جلوم بوق زد از صدقه سره مزاحمت خیابونی اقا ماشینشو خوب میشناختم ..دره جلورو
بازکردم سوار شدم..عین چی زول زده بود به جلوش و یه کلمه حرف نمیزد معلوم نیس کدوم جهنم دره ای هم داره
میره نبره منو سرموزیراب کنه واا حاال انگار من چه شخص مهمی هسم که بخوادسرموزیر اب کنه یا ننه!
گفتم:نمیگید کجا میریم ؟یا کارتون درباره چیه !خیلی شیکو مجلسی تخریبم کردو گفت:نه ....شیطونه میگه جفت پا
برم تو کلیش .. باالخره بغل یه کافی شاپ شیک نگه داشت و بهم گفت پیاده شو ...اواا دمت گرم میخواد منو ببره
کافی شاپ بخوریم !!بعد اونوقت به چه مناسبت !؟!حاال اونو بیخی کافی شاپو بچسب نیلی خانم رفتیم تو و از پله ها
رفتیم باال کسی نبود و ما اولین نفرات بودیم این باال ولی پایین یکمی شلوغ بود ..روی یه میز کنار پنجره نشستیم
فضاش تاریک بودیکمی ولی خب باحال بود ..بعد از سفارش دوتا قهوه باالخره دهنشو باز کرد تا حرف بزنهببین خانم نیلی رسام میدونم تو دانشگاه شماو بقیه دانشجوها بهم میگیدبداخالق جدی عصا قورت داده ...
کجای کاری داداش از این بدتراشم میگیم..ادامه داد:ولی من به خاطرشغلم بایدهمینجوری باشم تا ازم حساب ببرن
وگرن همه سوارم میشن ولی خب فک کنم تو لواسون که بودیم شناختی منو که رفتارم چجوریه و اونقدراهم جدی
نیسم..با نیش باز گفتم :بعـــــــــــله قبله لواسونم شناختم یادتون که نرفته؟ خوشگله و قرو این حرفا ...یهو
قرمز شد نیش منم بازترکه گفت:خب..خب اون روزی من یهوخواستم کسیوبرای اولین باراونجوری سرکاربزارم که
ازشانس گندم شما بودی ...
_حاال بیخیال استاد جون هرکی دوسداری بــرو سره اصل مطلب من ازحاشیه و مقدمه چینی متنفرم ...
یزدانی_من عاشقت شدم میخوام باهام ازدواج کنی...خیلی وقته این حسودارم نمیدونسم بایدچجوری باهات صحبت
کنم...وا گفتم بی مقدمه بگو نه که دراین حد...ینی این االن عاشقم شده ..یهو زدم زیر خنده ..چشاش شده بوداندازه
سکه2۵تومنی البدفکرمیکردخجالت میکشم سرمومیندازم پایین هول میکنم ولی من عمرا ازاینکارچندشا بکنم
خخخ ولی تعجب کردماا..خنده افسانه ایم که تموم شد نگاش کردم گفتم:اونوقت شما عاشقه چیه من شدید؟؟
با لبخند جوابمو داد:تو خاصه خودتی با دیگران فرق داری..همین رفتارات منو دیوونه کرده ..
_ولی متاسفانه من عاشق شما نیسم ..به نظرمم ما اصال برای هم مناسب نیسیم..کیفموبرداشتم و از کافه بیرون
اومدم یکم که رفتم صداش پیچید تو گوشم و شونه به شونم حرکت میکرد گفت:ینی نمیخوای یکم فکر کنی ؟؟پای
کسی وسطه؟
_نه ،من اصال قصدشوور کردن ندارم میخوام اذب اوقلی بمونم حرفیه؟؟..چیزی نگفت راهشو کج کرد رفت سمت
ماشینش اخی بچم ناراحت شد.........
دره خونه رو باز کردم رفتم تو سرموچرخوندم مامانو دیدم جلو تلویزیون نشسته از این فیلم هیوالیی ها میبینه کال
این مامان من عشقه فیلماییه که توش هیوالمیوال داره ..بلندگفتم:ســـــام علیک ننه...مامان برگشت سمتم اخم
کرده بودو گفت:علیک سالم مگ هزاربار به تو و اون بنیامین نگفتم مثله این چاله میدونیاحرف نزنید؟حاال اون
بنیامین پسره!تو چی نیلی؟بخدا رو دستم میمونی با این رفتارات دختر ...خندیدم گفتم:مامی خوشگله حاال خانم
بودنو بیخیال شوگرسنمه ناهار چی داریم جیگری؟.. باقالی پلو برو لباساتو عوض کن بیابعده ناهار این فری مزاحممون شد و مستقیم رفتیم تو اتاق من تا وراجی کنیم .....فری_وای نیلی امروز رفتیم
ازمایش بعدشم کلی گشتیم وناهارخوردیم بعده ناهارم منو رسوندخونه الهی قربونش بشم..
_هوووع. .فری_زهرمار بی احساس ..
_خفه،بیا یه چی برات بگم کف کنی کپک...
قسمت77
فری یزدانی عاشقم شده ...
چندلحظه نگام کردبعد زد زیر خنده وااااااا بیشعور با اخم نگاش کردم گفتم:حناق2۴ساعته زهر ماره هالهل...مگ من
چمه که اونجوری میخندی ؟؟
فری که دیگ دهنشو جمع کرده بود گفت:چیزیت نی یکم گنداخالقو پاچه گیری همین حاال خیلی هم مهم نیس
خودتو ناراحت نکن..دوباره خندید ..واا یکی زدم تو سرش گفتم:ینی تو بیشعورترین آدم موجودی...اصال تقصیره منه
که به توگفتم ..
فری_خب ببشید غلط کردم بیا بگو..
منم از خداخواسته همشو برای فری تعریف کردم ....
فری_ای مرده شورتو ببرن نیلی خودت به بختت پشته پا میزنی پسره استاده انقدخره عاشقت شده بعد بهش گفتی
نه ؟
_واا بمیر بابا تواما..من حسی بهش ندارم ..
فری_اصال تو به کسی هم حس داری؟خیلی بی احساسی نیلی که حس اون پسره رو اونجوری کشتی
_بیا یه قتلم بنداز گردن ما تو که الالیی بلدی چرا خوابت نمیبره ؟ها؟به لبخند شیطون نشست رو لبم گفتم:زیگیلو میگم دیگ ...
دختره خول پرید روم انقد قلقلک دادمنو که دیگ نفسم در نمیومد ..... با فری داشتیم میحرفیدیم که دوتا تقه به
درخورد ومامان با یه ظرف میوه اومد تو و کنار فری رو تخت نشست گفت نیـــــلی تو استاد یزدانی میشناسی
تودانشگاه ؟؟؟
با دهن باز زول زده بودم به مامان فری از من بدتر ...
مامان_وا چتونه شماها ؟؟میشناسی یا نه ؟؟
_اره مامان استادمه چطور ؟؟..مامان از جاش بلند شد اومد لپمو بوس کرد گفت الهی قربون دخترم برم که میخواد
عروس بشه چند دقه پیش یکی زنگ زد خونه گفت مادره فرهود یزدانیه استاده دانشگات کلی حرف زدیم و قرار
گزاشتیم اخر هفته بیان خواستگاری زنه خوبی بود خیلی اصرار کرد دلم نیومد بگم نه بعدشم استادته غریبه نیس
امشبم به بابات میگم ....ای خدا لعنتت کنه فرهود یزدانی ای به زمین گرم بخوری خودم با خاک انداز جمعت کنم
....مامان که ازاتاق رفت بیرون فری پاشد از جاش اومد وسط اتاق دوتا دستاشو زد به کمرش و شروع کرد به قر دادن
و همزمان میخوند:کوچه تنگه بله عروس قشنگه بــــــــــله کوچه تنگه بــــــــله عروس قشنگه
بلــــــه الی الالی الی الی ....نای نانای نای نای....منم با اخم نگاش میکردم ....این چلغوز شماره خونه مارو از کجا
گیر اورده نکبت نزاشت یه روزم بگذره اونکه جواب منومیدونس پس دیگ خواستگاری اومدنش برای چی بود پوووف
به خشکی شانس این مامان ماهم االن پاشده رفته خونه فریباخانم خبر بده ینی زده تو دهن بی بی
سی.......................
الحمداهلل تو این یه هفته یزدانی رو ندیدم چون قطعا میزدم لهش میکردم ..فقط منتظرم امشب بیای فرهود جون
همچین حالتو بگیرم بگی دمت جیز نیلی خانم..
قسمت7۸
یه تونیک کوتاه آبی کاربنی آستین بلند که سراستیناش کش داشت و یکم چین چینی بود باشلوار مشکی تقریبا
گشاد پوشیدم زیر لب به فرهود بدوبیراه میگفتمو پنکک میزدم یه رژجیگری هم زدم بایکمی ریمل شال حریرآبیموانداختم رو سرم و ازاتاق بیرون رفتم خودمو پرت کردم رومبل بلندداد زدم :مــــــــامـــــــــان من چایی
نمیارمااا....
مامان_ینی چی رسمه ..
_رسم پسموبیخی مامان خانم...
مامان_من که حریف تونمیشم با اون زبونت خواهشأ اونا اومدن خانمانه رفتارکن ....چند دقه بعد هم بابااومدکناره من
بنی و خانواده مهیاسم اومدن البته به جز مهرزاد..ینی میدونه رفیقش اومده خواستگاری من؟وا مگ میشه ندونه
حتما مامانش یا مهیاس یا حتی خوده فرهودبهش گفتن دیگ ولش بابا......نیم ساعت بعد صدای ایفون پیچید تو
خونه بنی رفت تا دروباز کنه ماهم به رسم ادب رفتیم جلوی در ....یه خانم تقریبأ۵۰ساله با قیافه خوشگل و نمکی
جلوتراز بقیه بودفک کنم مادرش باشه پشت سرش یه مرد بود که به گمونم اونم پدرش باشه موهای یک دست
جوگندمی داشتومردی خوش پوش بود ...بعدازجنابه پدر هم اقای مثال دامادظاهرشد چقددلم میخواست بزنم
دکوراسیون قیافشو براش تغییر بدم امشب.......
نیم ساعتی بودکه داشتن راجب هرچی به ذهنشون میرسیدصحبت میکردن به جز مادوتا نوگل ناشکفته ...
نقشم این بود وقتی رفتن سره اصله مطلب پاشم حرفامو بزنم بگم من جوابم منفیه قبال هم به این شاخه شمشاد
گفته بودم ..و بعد هم برم تو اتاقم تا این فوهودجون سنگ رو یخ بشه..........حرفا داشت به همون سمتی کشیده
میشد که من دلم میخواست سرمواوردم باال دیدم فرهود زوم شده رو من ماشاال پلکم نمیزنه یه اخم کردم بهش.. که
اون لبخند زد وا این دیگ کیه بابا....خواستم پاشم حرفامو بزنم که مامان پاشد رفت سمت اشپز خونه چایی بیاره
..نشستم سرجام و رفتم تو فکر سریع از جام پریدم با یه ببخشید رفتم پیشه مامان گفتم:مامان چایی ریختی بده
من ببرم ...مامان یه ابروش رفت باالگفت:باشه بیا من رفتم نشستم تو بیارشون ......مامان که رفت سه تا چایی دیگ
هم اضافی ریختم سینی رو بلند کردم به به چه داغم هستشا..رفتم تو حال به همه تعارف کردم چهار تاچایی مونده
بودرفتم سمت شاه دامادخداروشکر رومبل یه نفره نشسته بود رفتم جلوش با لبخندژکوندش نگام کرد..ایــــــش
رو اب بخندی دستشو اورد جلو که خیلی کم سینی رو کج کردم و چهارتا استکان چای ریخت رو شلوارش و دادش
رفت هوا که سوختم منم برای خالی نبودن عریضه دستمو زدم رو لپم گفتم وای ببخشید دست خودتون خورد به
سینی خب .. مامان بابا از جاشون بلند شدن..صورت فرهود از دردمچاله شده بوباباش بلند شد رو به من گفت :عیبی نداره دخترم ناراحت نشیا ...فرهودجان بهتره بریم ...
نیش من باز شد اخیش راحت شدمااا ...بابایهوگفت:شرمنده توروخدا میخواید یه دست لباس بنیامینو بدیم بهتون
فرهودخان لباساتو عوض کنی ؟؟....
فرهود یه نگاه به من انداخت و لبخندمودید و بعد روبه باباهامون برگشت گفت نه خیلی ممنون بابا جان مشکلی
نییس بشینیم ادامه بدیم فقط یکم خیسه که اشکالی نداره خشک میشه میریم خونه دیگ باالخره ...با قبول کردن
باباش ،،حسابی پنچر شدم ......
همه سرجاشون نشستن منم رفتم تو اشپز خونه زیر لب غرغر میکردم که صدای بنیامین اومد اروم دم گوشم گفت
چایی رو ریختی تو خشتک پسره که بپرونیش جغله؟؟....
_وای بنی من نمیخوامش خو
بنی_بچه بازی درنیار سه روز فرصت بگیر برای جواب دادن بعدشم بگو نه!اما به نظر من جدی فکرکن روش چیزی
کم نداره که الیق جواب نه باشه به نظرمیادپسرخوبیه حاال خودت میدونی .....بنی برگشت توحال ومنم دنبالش رفتم
............. .....باالخره بعدازکلی حرف زدن خانواده یزدانی تشریفشونوبردن طبق خواسته من سه روز وقت گرفتیم
برای جواب دادن .......این فریبا خانم هم بیخیال نبوووداا گیره سه پیچ داده بود که جوابم چیه به این امیدکه یه
عروسی برن حاال خوبه عروسی مهیاسو بنیامین به همین زودیاس ......روزه سوم جواب منفی منو مامان عالرقم
میلش به خانم یزدانی داد اخیـش راحت شدم.....،شادو شنگول پیش به سوی دانشگاه.... وسطای حیاط بودم که
دیدم مهرزاد از پارکینگ بیرون اومد و پامو تندکردم تا بهم نرسه اما بطولی نکشید که شونه به شونم راه میرفت و
گفت:سالم ...
_بر فرض که سالم ...
مهرزاد_چرابه فرهود جواب منفی دادی؟؟
_به خودم مربوطه،سوال بعدی؟؟یهو اومد جلوم وایساد وای ننه دوباره میرغضب شده گفت:محض رضای خدا یبار مثله ادم جواب بده دلیل اینکه به
فرهودجواب منفی دادی چی بود ؟فرهود که چیزی کم نداشت!
پوفی کردم کالفه جواب دادم:بابا به کی بگم من ازش خوشم نمیاد حسی بهش نداشتم ...
مهرزاد_کس دیگ ای رو دوسداری؟؟؟
اووف آخه به توچه کنه!اه
_نخیـــــــــــراصال چرا باید اینارو برای جنابعالی توضیح بدم؟؟میدونی من کال از مرد جماعت به جز بابامو
بنی متنفرم میخوام تاابدمجرد بمونم االنم منتظرم فوضولمو بشناسم ؟؟
مهرزاد یه اخم غلیظ نشست رو پیشونیش و رفت....
وااین دیگ چه مرگشه ؟! من خودمو باید به گینس معرفی کنم برای ثبت رکوردبدشانس ترین ادم ...حاال این گوریل
اول صبحی سررام سبز نمیشد چی میشد مثال!
قسمت۸۰
تو کالس، گوریل از اول تا اخر منو با اخم نگا کرد انگار خواهره عمویه ننه بزرگ اق باباشو کشتم .....تا ساعت پنج
یک سره کالس داشتم خسته و کوفته بعده اخرین کالس از دره دانشگاه اومدم بیرون فری هم امشب خونه امیر اینا
دعوتن و امروزم نیومده.. دستمو تکون دادم یه پراید سفید کنارم نگه داشت بی توجه به رانندش خودموانداختم
روصندلی عقب هنوز یکمی مونده که برسم یه دوهزاری از تو جیب کوچیکه کولم بیرون اوردم و گرفتم سمت راننده
:اقا بفرما من میدون پیاده میشم ..پولو ازم نگرفت تعجب کردم بلند ترگفتم:بفرما اقا یه نگاه ازتو آیینه بهم انداخت و
یه لبخند مضحک نشست رو لبش تازه متوجه راننده شدم که چه خبطی کردم و سوار ماشین این یارو شدم که یه
پسر جوون بود به قیافش میخوره ازاون ناجوراش باشه ها ..با صدای چندش اور تر از قیافش گفت:من مسافرکش
نیسم که خانمی ...
ته دلم خالی شد ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم با اخم جواب دادم:پس بیخود کردی منو سوار کردی بزن کنار
میخوام پیاده شم ...پوزخند صداداری زدوگفت:خب خانمی به خوشگلی شما لقمه چربو نرمیه حاال به شب که اینحرفا رو نداره نمیزارم بهت بد بگزره کوچولو باهم راه میایم ........ قفل مرکزی ماشینو زد ... هوار کشیدم سرش
گفتم:آشغال نگه دار االن هوار میکشم ملت پدرتو در بیارن ...از شانس گندم شیشه های عقب دودی بود و اون
عوضی سریع پیچید تو ی فرعی دستام میلرزید و مغزم قفل کرده بود یهو هجوم بردم سمت موهاش و کشیدم
فرمون تو دستش هی جابه جامیشد و ماشین چپوراست میرفت زد رو ترمز یه جاده خلوت بود با چشای سرخ شده
برگشت طرفت منم که موهاشو ول کرده بودم چسبیدم به صندلی از همون صندلی راننده کمی خودشو سمت من
کشید..و چاقوشو جلو چشام باز کرد یه لحظه یاده صحنه این فیلما افتادم ای خدا کاش این یه خواب باشه بدنم
بدجوری میلرزید داد کشید: دیگ از این غلطا نمیکنی فهمیدی؟این چاقوی من خیلی تیزه ها..حواست باشه ...
اشکام روی صورتم میریخت و ینی این یارو داره منو میدزده تا ازم استفاده کنه؟؟...زیر لب دعای آیت الکرسی که
حتی توی گردنم هم انداخته بودم پالکشو خوندم خیلی بهش ایمان داشتم بادستم پالک توی گردنمو فشار میدادم
چشامو بسته بودم وبه حماقتم فکرمیکردم که چرا سوار تاکسی نشدم... با ترمز وحشناک ماشین اشکام شدت
گرفت فهمیدم با بدبختی فاصله ای ندارم ..اروم چشامو باز کردم با دیدن ماشینی که جلوی این ماشین لعنتی
پیچیده بود چشام گردشد وای خدایا...
قسمت ۸1وای خدایا عاشقتم..از ماشین قفل فرمون به دست پیاده شدو اومد سمت ماشین این عوضی محکم کوبید
رو شیشه جلو که خورد شد وداد کشید بیا پایین آشــــــغال این عوضی هم قفلو باز کرد و با چاقوش پیاده شد
...من که تا دیدم قفال باز شده از ماشین پریدم بیرون ...وای درگیر شدن و اون عوضی سعی داره بهش چاقو بزنه ولی
تو یه حرکت چاقو رو از دستش میگیره و پرتاب میکنه اونور چندتا مشتو گلد حسابی نثار صورتو بدنش میکنه
اخیـــــــــــش دلم خنک شد ..با فریاد هیراد به خودم اومدم :نــــــــیلی زود باش سوار شو سریع رو
صندلی جلوماشینش نشستم و اونم گازشو گرفتو رفت ...خفه شدم بودم نفسای عمیق میکشیدم هیراد به حرف
اومد:با نفس عمیق کشیدن سبک نمیشی گریه کن بزار حالت خوب شه .......... غرورم اجازه نمیدادجلو هیراد گریه
کنم ولی بغض امونمو بریده بود واشکام صورتمو خیس کرد بی صدا میریختن حس کردم سبک تر شدم اروم تر شدم
صدام دراومد :من...من ممنونم ازت اگر پیدات نمیشد معلوم نیس االن چه بالیی سرم اورده بود اصال چجوری منو
دیدی چجوری پیدات شد ؟؟
هیراد_انتهای همون جاده خاکی که یه فرعیه چند تا شرکت بزرگ دارن میسازن پروژش دست شرکت پدره منه منم
رفته بودم یه نگاهی به اونجا بندازم وقتی داشتم برمیگشتم از روبه روم اون ماشینو دیدم توام چون وسط نشستهبودی کامال شناختمت حتی دیدم که چشاتم بستی دور زدم و جلوی ماشینو گرفتم حتی اگر به خواسته خودتم سوار
شده بودی باید جلوتو میگرفتم تو اون جاده خاکی با اون راننده که از قیافش شرارت میبارید تصور بالیی که سر تو
بخواد بیاد تنمولرزوند.....تو چرا سوار اون ماشین شدی ؟........جریانو برای هیراد تعریف کردم کمی سرزنشم کرد ولی
خیلی ارومم کرد باورم نمیشد این همون هیراد باشه .....هیراد_ببین نیلی تو با این سرو قیافه نمیتونی بری خونه بیا
بریم یه پارکی صورتت بشور یکمم ارایش کن بزار مثله قبلت بشی ...
باخجالت آیینمو ازکیفم دراوردم و خودمو نگاه کردم باالی ابروهام و دوره لبم و بینیم بخاطر گریه قرمز بود و چشام
پف کرده بود زیرشم سیاه بود شده بودم دلقک...
توی دسشویی پارک صورتمو شستم و خیلی بهتر شدم یکمی پنکک و رژ زدم و مغنعمو مرتب کردم شبیه آدم
شدم.. باهیراد تو پارک قدم میزدیم ..
هیراد_نیلی میشه دیگ باهم دعوا نکنیم ؟؟
_اره میشه
هیراد_چه راحت قبول کردی از تو بعید بود دختر نیلی میشه خواهرم باشی؟؟یه خواهر واقعی؟
یه لحظه نگاش کردم من حس خوبی به این پسر داشتم همون حسی که وقتی به بنیامین نگاه میکنم میاد سراغم
لبخند زدم و به نشونه تأییدپلکامو بازو بسته کردم..
هیراد_ولی دلم برای قبل تنگ میشه هاگاهی دعواکنیم
قسمت۸2
باخنده گفتم :چشــــــــــــم خیالت راحت من که خوراکم دعواس.........
هیراد ادرس خونمونو پرسید تا منو برسونه ...چقد سریع و غیرمنتظره من با هیرادی که اون همه بالسر هم اوردیم
صمیمی شدم سره یه اتفاق ..من به اون مدیونم و خداکنه بتونم براش جبران کنم امروزفهمیدم هیراد اون موجودی
که تو ذهنم ازش ساختم نیس و باوهمه ی غرور و جدییتش یه دله مهربون داره .........ازش خدافظی کردمو رفتم
سمت خونه...همه ماجرارو ریز به ریز برای مامان بابا و بنیامین تعریف کردم اشکام کله صورتمو خیس کرده بود باچشمای بسته از لحظه سوارشدنم تو اون ماشینو تا وقتی هیراد منورسوند گفتم براشون حتی گفتم که هیراد
خواسته برادرانه رو کمکاش حساب کنم و منومثله خواهرش میدونه انتظار داشتم همشون سرزنشم کنن
بخاطرحماقتم ولی همشون بهم حق دادن و گفتن درسته اشتباه کردم اما خداروشکر که همه چی به خیر گذشته
ناراحتی رو تو چهره همشون میدیدم بابا گفت:نیـــلی این اقاهیرادو حتما دعوت کن بیادخونمون هممون بهش
مدیونیم ..مامان_اره نیلی بابات درست میگه ......روزه بعد این فری فوضول وقتی تو دانشگاه وقتی رفتار منوهیرادو
دید پیله کرد که جریان چیه؟!همه ماجرارو برای اونم تعریف کردم دهنش اندازه اقیانوس باز مونده بود ...گفت:نیلی
خدا بهت رحم کرد وای نمیدونی وقتی هیراد اومد سمتت با لبخند گفت :سالم آبجی نیلی خودم چطوره همونجا
سکته رو زدم ولی خب رد کردم ...خندیدم گفتم :ولی قرار گزاشتیم گاهی دعواکنیمااا..
فری_اره خب بدونه دعوا صفا نداره بخاطر دله منم که شده گاهی همدیگروتخریب کنید...
_ای به چشم !!.......
چند روزی هست اقای استادو ندیدم فک کنم منو ببینه شهیدم میکنه دیروز سرکالسش نرفتیم و با فری پیچوندیم
رفتیم پارکوسینما کلی عشقوحال کردیم ..ولو بودم روتخت با گوشیم بازی میکردم هعی خدا کسی رو هم نداریم
باهاش اس بازی کنیم به جرات میتونم بگم فقط ایرانسله که هریه ساعت بهم اس میده و به جز اون کسی نیس
خخخخ منم گاهی در جواب اسای تبلیغاتی ایرانسل مینویسم:منم دوستت دارم عشقم ....چشم فردا بریم سینما ....
عشقه دلم من خونم توکجای نفسی؟...
یبار که فری اسامو دید دو دستی کوبید تو سرش منم با خنده گفتم:میدونم مشکل روحی روانی دارم نمیخواد به روم
بیاری ...که اونم زد زیره خنده ...
دوهفته مونده به عروسی بنی و مهیاس ..گوشیمو برداشتم و به فری زنگولیدم...
الوفری من دم درتونم لش بیار پایین دیگ ای بابا بجنب...نزاشتم حرفی بزنه و قطع کردم ..پنج دقه بعد نشست تو
ماشین گفتم:چقد زود اومدنی حاال یکم دیگ میموندی خونه چه عجله ای بود ....فری_غرنزن پیری راه بیوفت ...
قسمت۸۳
پاساژا رو متر میکردیم با فری _اه فری چقدبونجوله لباساش...
فری_نیلی جونه شوور نداشتت یه چی انتخاب کن این سومین پاساژه من همه چی خریدم تو هیچی ...
_وا خب چیزی چشممو نمیگیره من تنهاخواهر دامادم باید خیلی تو چشم باشم ..
فری_مونگول تو با اون قیافت گونی هم بپوشی توچشمی ...
_جونه ما؟؟
فری_اره جونه تو فقط سعی کن لبخندبزنی زیاد با اخالقیاتت اشنا نشن اونجوری دیگ تضمین نمیکنم که تو چشم
بمونی !!
چپ چپ فرزانه رونگا کردم اونم نیششو برام باز کرد چشمم خورد به یه مغازه عجیب خفن بود رفتم جلو ویترینش
ادم یاده تونل وحشت میوفته مثال خواسته خاص باشه البته خودم عاشق این مغازه هام یهو فری گفت:مغازش خیلی
جینگیل وینگیله فک کنم چیزاش شیک باشه بیا بریم تو.. دنبالش رفتم ..دوتا پسر با تیپ لش به پامون بلند شدن
منو فری سالم کردیم اونام خیلی گرم جوابمونو دادن و خوش امد گفتن کم مونده بود احوال خانواده محترممون رو
بپرسن ..رگال لباسارو نگاه میکردم یکی از پسرا گفت:اگرلباس خاص و مجلسی میخواید میتونید یه نگاهی به
لباسای ژورنال هم بندازید خانما ...منم که عشق ژورنال رفتم سمتش فری هم دنبالم ..لباسای خوبی بود ولی اونی که
میخواستم نبود یه صفحه دیگم ورق زدم یهو بلند گفتم:فریــــــــی اینو نیگا چه خووبه یه لباس تا باالی
زاانوکامالاندامی استین های بلند تامچ دست دست داشت و طبق عکسه کناریش که از پشته لباس بود پشتش تا
کمر باز بود یقه گردو کشیده ای داشت که شونه هارم به نمایش میزاشت انگشتمو گزاشتم روش و گفتم
همینومیخوام سایز مدیوم یکی از پسرارفت تو اتاقی وبا یه لباس طالیی و یکی رنگ سفید اومد بیرون سفیدش
پارچه مات و کامال ساده ای داشت رنگ طالییش فوق العاده بود یکمی براق بود که هم من هم فری رنگ طالیی رو
پسندیدیم وقتی پوشیدم فری جیغ خفیفی زد گفت:اصغر برات بمیره عالی شدی ...با اخم گفتم:یبار دیگ جونه
اصغرو بیاری وسط نه من نه تو مگ نمیدونی چقد روش حساسم؟....فرزانه باخنده جواب داد:خب حاال تا جدی جدی
یه اصغر برات پیدا نکردم بیا بیرون ...
بعده خریده پیراهن یه کفش پاشنه 1۰سانتی طالیی هم خریدم و برگشتیم ..... کلیدو تو در چرخوندم رفتم تو
خونه..با لحن التی گفتمســـــــــــــــــام علیک ..ما اومدیم ننه خونه نیسی؟ کنار جاکفشی واساده بودم پامو اورده بودم باال تا
کتونیمو در بیارم همونجوری داد میزدم:آهاااای ننه شوم نپختی ؟؟این شیکم ما قارو قور راه انداخته هاا .... شروع
کردم به خوندن ...
آی ننه ننه ،ننه ننه... دانشگاه بده ننه ننه ...استادم خره ننه ننه .....شروع کردم بشکن زدم رفتم سمت حال..
قسمت۸۴
با همون اخم جوابشو دادم :به تو چه ربطی داره اخه ؟من خودم بابا دارم داداشم دارم شما بشین سرجات لیست
خاطرخواهاتوچک کن کم نشن خدایی نکرده ...اونم با اخم جواب داد :باشه به درک ولی بشین من میرسونمت ...یه
ابرومو انداختم باال گفتم:حاال که انقد اصرار میکنی باشه سوار میشم ....نشستم رو صندلی جلو ..اونم سوار
شدوحرکت کرد...صدای اهنگ توی ماشینو کم کرد و زیر لب خوند: آی ننه ننه ،ننه ننه وای ننه ننه ،ننه ننه .....منم
که خندم گرفته بود رومو اونور کردم تا نبینه... یهو گفت:اینورو نگاه کن بینم که مهرزاد خره ؟اره؟؟برگشتم سمتش
عصبانی نبود بیشتر شیطون شده بود گفتم:آره دیگ البته ناراحت نشوحقیقت تلخه دیگ !
جواب داد :باااشه حاال من به تالفی اون حرفت و همچنین پروگی االنت میخوام تورو بدزدم .....چشام گردشد بلند
گفتم چــــــــــــــــــــی ؟؟؟ مهرزاد_چته بابا پرده گوشم پاره شد جیغ جیغو ساکت بشین سرجات که
اگر صدات در بیاد ممکنه کشته بشی ... بعد هم بلند بلند خندید ....گفتم:هووی برو دانشگاه من کالس دارم ..
مهرزاد_عه؟؟تو ازکی کالس برات مهم شده؟کالسای منوراحت میپیچونی کالسای دیگرانو نمیتونی؟.....یجوری انگار
ته دلش ناراحت بود خب حقم داشت دیگ به هرحال استاده و درسش براش مهمه.. پوفی کردم گفتم:حاال کجا منو
میبری ؟؟شکنجه هم میکنی ؟؟
مهرزاد_میریم دربند عشقو حال ....
_عجب ادم ربایی هیجان انگیزی فقط میتونم بپرسم تو با من چه نسبتی داری میخوای ببریم دربند
؟؟عشـــــــقوحــــــــــــال...
مهرزاد_ اوال استادتم دوما برادره زن داداشتم سوما میخوام باهات حرف بزنم ازخداتم باید باشه_حرف زدن با تو مثل کوبیدن میخ توسنگه !
مهرزاد_ها؟؟
اروم زیر لب گفتم کوفت..ولی مثل اینکه شنید و جواب داد :شنیدمااااا
_خوش بحالت ...حاالشیرینی میخوای ؟
مهرزاد_من میتونم بپرسم زبونت چند متره؟؟
_اره میتونی ...
پوفی کشیدکه حرصشو خالی کنه ..اخ که چه حالی میده حرصشودر میارما..گفت:اون زبونت چند متره ؟؟
_نمیدونم هروقت مترکردم بهت خبر میدم ....
قسمت۸۵
ای بابا من چی فکر میکردم چی شد.. داره منو میبره صفاسیتی ته دلم همچین بدم نمیادا...ولی این میرغضب خیلی
ضدحاله البته با من اینجوریه فقط حاال اگردخترای دیگ بودن نیشش درحال پاره شدن بود...گوشیمو دراوردم تا به
مامان زنگ بزنم بگم با این گوریلم خوشم نمیاد یهو بفهمه فک کنه خبریه ..گوشیمو دراودم اه اینکه خاموشه ...مثله
اینکه فکرموبلند گفتم ..چون مهرزاد همونجوری که چشمش به جلوش بود گفت:چیه گوشیت خاموش شده ؟؟اگر
میخوای زنگ بزنی ..گوشیشو گرفت طرفم ..بیابا گوشی من بزنگ..
گوشیشو از دستش گرفتم پین نداشت و با لمس صفحه بازشد و خواستم شماره خونه رو بگیرم ولی پشیمون شدم
اونکه حواسش به رانندگیشه رفتم تو دفتر تلفن گوشیش اووووه ببین چخبره
شیال..نگار..سارا..مهسا..پریساو....ماشاال استادمون خوش اشتهاس...یهوگفت:اگرفوضولیات تموم شد زنگتوبزن..به
روی خودم نیاوردم و شماره خونه رو گرفتم به مامان گفتم برای کاری میریم و خدافظی کردیم..من نمیدونم
ایناچرااینقدبه اقای استاد اطمینان دارن...روی یکی از تختا نشستیم ..مهرزاد گفت:ببین میخوام ازت یه سوال
بپرسم روک و راست جوابمو بده _سعی میکنم ..
مهرزاد_اگر بخوای اینجوری ادامه بدی که نمیشه یکم اون زبونتو کنترل کن.. این همه زبون همش به کار نمیادا..
_برای من به کار میار ...
مهرزاد _اصال چیزی نمیگم بهت ...
_باشه ...به خیالم حرصش میگیره و حرفشو میگ اما اون خیلی ریلکس به اطراف نگاه میکرد دکی این پسره کله
معادالت منو بهم زد این حسه فوضولی هم که بیخیال من نمیشد پس گفتم:باشه درست جوابتو میدم حاال بگو دیگ
....مهرزاد_قول؟؟
_جهنموضرر ..قـــــول..ادامه داد:چرا به فرهود جواب منفی دادی؟.....گفتم:ای بابا اون ازت خواسته بپرسی ازم؟
مهرزاد_نه بخدا باور کن حرفای خودمه ..
_خب چرا اینومیپرسی چراگیردادی به این موضوع اون بیخیال شده توبیخیال نمیشی؟مهرزاد_همین یه دقه پیش
قول دادی..
_پووف ببین با اینکه اقای یزدانی شرایطش اوکی بود اما اون ادمی که من بخوام نیسش...
مهرزاد_منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدی؟
_هرچی میخوای اسمشوبزاری،بزار ولی من هیچ احساسی نداشتم بهش و حتی ازش خوشمم نمیاد..
مهرزاد_خب شاید اگر نامزدمیشدی باهاش بیشترمیشناختیشوبهش عالقه مندمیشدی شایدم عاشقش میشدی..
_خودت میگی شاید؟!!من رو شاید حتی اگر اما حساب باز نمیکنم مثله اینکه رمان عاشقانه زیادمیخونیا..و درباره
عشق من اعتقادی به عشق ندارم چون هنوز تجربش نکردم فری بهم میگ عشق خیلی آهسته میاد و به همون
اهستگی ادمودرگیرخودش میکنه و دیگ همه زندگیت حتی نفس کشیدنت بخاطره معشوقت میشه ..برای من
همچین حسی عجیبه من جدی حرف میزدم و مهرزاد با تعجب نگام میکرد ....با لبخند گفت:تو خیلی عجیبی ..
_شاخ دارم یا دم؟؟
مهرزاد_مگ عجیب بودن به شاخو دمه؟
_نیدونم بیخی بابا ...گوشی مهرزاد زنگ خورد نگاه به صفحه گوشیش انداخت متوجه گره ابروهاش شدم گوشیو
قطع کرد و شیطون نگام کرد گفت: پایه الوچه و چیزای ترش هسی ؟؟؟
منم که عشق چیزای ترش دستاموکوبیدم بهم گفتم:پایتم بدجووور!!
چقداین پسر زودحسوحالش عوض میشد....
_وای وای مردم دلم ضعف رفت ..
مهرزاد_دوتا کاسه لواشک ترشو آلو خوردی میخواسی نخوری خب!!..حاال ناهار چی میخوری ؟
_تو میخوای پوله ناهاروحساب کنی ؟
مهرزاد_واا اره دیگ ..
_اوومم ..خب ... یه پرس بختیاری ...یه پرس برگ با ساالدو زیتون و ترشی و نوشابه زرد..
مهرزاد چشاش گردشد گفت:باشه ..باشه مثله اینکه خیلی گرسنته برم سفارش بدم بیارن تا منو نخوردی..خندیدم
اونم رفت ...حس میکنم ازش متنفر نیسم اونم که ازم متنفر نیس ....نیشم شول شد وااا خاک توگورت نیلی این چه
فکری بود،ولی چقد دوست دختر داره هاا خوش بحالش تنهانیس البدهمش اس بازی میکنه اون کادوهارم همون
دخترا براش خریده بودن دیگ ..................
ولو بودم رو تخت و به امروزم با مهرزاد فکر میکردم ینی همه حرفش باهام راجب خواستگاری فرهود بود ؟! ولی چقد
خوش گذشتا انتظارشو نداشتم با این گوریل انقد خوش بگذره ...چشام دیگ توان باز موندنو نداشت و خیلی زود
بسته شد ...***** از صبح تو این ارایشگاه کوفتی ام زنیکه پاچه ورمالیده نه میزاره مهیاسو ببینم نه خودمو بهش گفتم ارایش
ساده میخوام موهامم طبق نظر خوردم و با پا گذاشتن روی غر غرای مامان که عیبه بده زشته قراره همش باالی
سرم جمع شه تا لباسم خوشو نشون بده اخه اگر موهامو باز بزارم که با این لباس خوب نمیشه واال...
باالخره رضایت داد تا روی ماهمو تو ایینه ببینم لباسو کفشمو همراه با ساپرت رنگ پا قبال پوشیده بودم رفتم جلوی
آیینه اه دستو پنجولت درد نکنه ببین چی ساخته رژ لب قرمز خط چشم نازک و کشیده رژ گونه که به صورتم رنگ
بخشیده و ریمل حجم دهنده که چشامو درشت تر نشون میده خیلی هم ساده نیس ولی عالی شدم قرمزی لبم با
صورت سفیدم و موهاو ابروهای مشکی و چشای رنگیم یه ترکیب عالی رو ساخته .... چند دقه بعد مهیاس از اتاق
عروس اومد بیرون واییی خدااا معرکه شده بود رفتم جلوش خواستم بغلش کنم که ارایشگر یه چشم غره عجیب بهم
رفت منم بیخیال شدم شنلشو تنش کردم و گفتم :جیگرتو نگا نگا مثله فرشته ها شدی ..مهیاس خندید گفت
خودتودیدی؟اگر من فرشتم تو چی هسی؟...من عجوزه ای بیش نیسم..
مهیاس_نفرمایید بابا ..
قسمت۸7
مهیاسووبنی بعد از پیاده کردن کلی حرکت عاشقانه که فیلم بردار میگفت سوار ماشین شدنو رفتن...هی نگاه به
اطراف انداختم قرار بود بابا و مامان بیان دنبالم که بریم تاالر ولی خیال باطل.. ای بابا کوشن پس !......
سالم .....برگشتم سمت صدا ...
اووه چه کفش
مردونه شیکی چه کت شلواری ژوون کراواتو نیگا ...چهرشو که دیدم دهنم باز موند .....یهو گفت:ببند بابا مگس میره
توش !....
_تو اینجا چیکار میکنی ؟؟مهرزاد_ مامانت اصرار کرد بیام دنبالت خودشون زودتر رفتن تاالر با مامان بابای من ...ای بابا مامانه منم شورشو در
اورده ها...مهرزاد خندید گفت:حاال حرص نخور برات خوب نی بیا سوار شو دیر نرسیم .... سوار ماشینش شدم اونم
حرکت کرد ....توراه هی خودمو تو ایینه نگا میکردم خیلی حال میداد ...
مهرزاد_ای آیینه جادویی چه کسی از همه زشت تر است ؟؟نیلی تو از همه زشت تری ... بعدشم زد زیر خنده ....
_هر هر هر رو اب بخندی بابا ..حسود هرگز نیاسود !
مهراد_اون وقت به چیه تو باید حسودی کنم ؟؟؟
_به اینکه به اندازه من خوشگل و جذاب نیسی !!
مهرزاد_من اعتماد به نفس تورو داشتم االن اینجا نبودم که با چنگال به آمریکا حمله میکردم ...
_واقعیته محضه ...
مهرزاد_ حاال اگر جواب نمیدادی فکره اینکه اللی به ذهنم خطور نمیکرد ....
_با اینکه میدونم هیچ فکری به ذهنت کال خطور نمیکنه ولی ترجیح میدم جواب تو یکی رو بدم ...
مهرزاد_ور وره جادو پیاده شو رسیدیم ...
چشمم افتاد به تابلو تاالر و سریع پیاده شدم منتظر این گوریلم نشدم ورفتم تو ...سریع رفتم سمت رختکن و مانتو
شالمو در اوردم یه نگاه تو آیینه قدی به خودموانداختم ...خب خب همه چی رو به راهه ... رفتم بیرون و همزمان
مهرزادو دیدم که از در اومد تو با دهن باز نگام میکرد منم یه چشم غره توپول مهمونش کردم حقش بود ........ بعد از
اومدن بنی و مهیاس مجلس حسابی گرم شد منم که عشقه رقص همش با فری وسط بودم و باالخره تصمیم گرفتم
یکم استراحت کنم ولی فری موندوسط رفتم سمت میزه مامان اینا و نشستم کنارشون مامان داشت با فریبا خانم و
چند نفر دیگ حرف میزد سرمو چرخوندم و اطرافو دید زدم ایـــــــش اون سامان ایکبیری پسر خاله مهیاس
هی نگاه به ناخناش میندازه و بعد هم دست میکشه تو موهاش چقد حال بهم زنه این بشر ! ...نگاه خیرم رو مهرزاد
موند ماشاال یکی نه دوتا نه ده تا دختر دورش کردن میگنو میخندن ...نیششم که رو به پاره شدنه به درک بابا به من
چه اصال از جام بلند شدم که دیدم یکی کنارم راه میاد نگاش کردم سامان بود اه از نزدیک چندش اور تر بود باناز گفت:میشه
باهاتون صحبت کنم ....با اخم گفتم:بفرمایید...
قسمت۸۸
رو میز کناریم نشستم اونم نشست رو به روم ..
_خب بفرمایید کاری داشتید؟فقط زودتر بگیدخوشم نمیاد کسی متوجه مابشه وفکری بکنه..با یه لبخند زشتی
گفت:خب میخواستم راجب خودم بگم... اون حرف میزد و چشم من به ناخنای سوهان کشیدش بود یهو
گفت:حواستون هست ؟؟
_ها؟.. اها اها بله میفرمودین خانم خانما..
یهوگفت:چــــــــــــــــــی؟!
_امم .. هیچی خب میگفتین!
سامان_همین دیگ من واقعا شیفته شما شدم و دوسدارم درکنار هم باشیم...
خدایا واقعا از این بهتر نبود تو دستوبالت عاشق من بشه ؟...
_ببین اقا سامان من از شما اصال خوشم نمیاد همینجا این موضوع رو تموم کنید .. از جام بلند شدم و رفتم طرف
پیست رقص ماشاال این فری چقد قر خشک شده تو کمرش داشتاا هی واسه امیر عشوه خرکی میومدو قر میداد
رفتم سمتس و بازوشو کشیدم ..
_یکم به اون کمرت استراحت بده خواهر ....پس میوفتیااا از من گفتن بود ...فری_خفه..اون یارو کی بود شبیه زنا بود
ینی اولش فک کردم زنه ها بعد قیافشو دیدم فهمیدم مرده ولی رفتاراش یجوری بوداا اخرش نفهمیدم زنه یا مرده
.....با خنده گفتم:ماشاال حواسه جمع،همون یارو سامان بودپسر خاله مهیاس نکبت داشت زرمیزد منم آب پاکی رو
ریختم رو دستش بیخی اونو بریم وسط که مجلس بی ما صفا نداره ......تا نفس داشتیم رقصیدیمو خوش گزروندیم
گاهی نگاهای مهرزادو میدیدم که یه پوزخند تحویلم میداد ایــش به تو چه عشقم میکشه قر بدم واال اخرشبم کلی
پشته ماشین عروس بوق بوق کردیمو و خسته و کوفته برگشتیم خونه
تلفن خونه زنگ خورد مامان جواب داد من رفتم تو اتاقم تا خیر سرم یکمی به درسمم برسم ... یهو جیغ مامانو
شنیدم اصال قسمت نیس من درس بخونم رفتم تو حال .....چی شده مامان ؟؟؟
مامان_سعید داره بر میگرده ایران نیلو پس فردا میاد باورم نمیشه خدایا شکرت ..با جیغ پریدم تو بغل مامان ..
_آخ جوووون سعید میاد ای خدا مرسی چقد خوشحالم وااااییی
سعید دایی منه ۳۰سالشه و نزدیکه 7ساله رفته کانادا من عاشقشم خیلی باهم جوریم خیلی هم شوخو باحاله با
اینکه داییمه ولی من سعید صداش میکنم .....
از خوشحالی نمیدونسم چیکار کنم گوربابای درس از پنجره نگاهی به بیرون انداختم چه هواییی المصب عجیب دو
نفرساا..
یه شال رو سرم انداختم و با همون بلوزو شلوار رفتم تو حیات گوشیم که دستم بود زنگیدم به فری ...
_الو فریــــــــــــــــــــی یه خبر خوب
فری_سالمت کوبزغاله ؟چیشده؟نکنه برات خواستگار اومده ؟؟
_زهر مار بابا مسخره درست حدس بزن ..
فری_نکنه تو عاشق کسی شدی ؟
_مرده شور خودتوحدسیاتتو باهم ببره ..سعید داره میاد عشقمم داره میاد...
قسمت۸۹
فری_وای نیلی راست میگی ؟خـــــــیلی خوشحال شدم دختر ...
_قربونت خب حاال گوشم کرشد جیغ جیغو ...کاری نداری فری_نه ایکبیری بای
_بای ...سالم مبارک باشه ..
برگشتم سمت صدا مهرزادو دیدم پیراهن سرمه ای جذب و شلوار کرم رنگی تنش بود آستیناشم مثله همیشه تا
کرده بود باال..جواب دادم :سالم چی مبارک باشه؟!!
با پوزخندی که من ازش متنفر بودم گفت:هه.. اومدن عشقــــــــت رومیگم..
_آهاان اونو میگی.. ممنون
مهرزاد با حرص گفت:واقعا برات متاسفم چه راحت دروغ میگی.. من حس عشقو تجربه نکردم ...نگو خانم این کارس
داره از اومدن عشقش داره پس میوفته ...همه این حرفاشو با حرص میگفت خخخخخ واقعا فک کرده منظورم اون
عشق بوده ؟؟ینی سعید ..وای خداا..
با لبخند گفتم:هرطور راحتی فکر کن ...زیادم حرص نخور برات ضرر داره آقای استاد..
مهرزاد_از این میسوزم چه راحت خالی بندیای سرکارخانمو باور کرده بودم ...با لبخند پتوپهنی گفتم:خب
نسوز..اصال میخوای زنگ بزنم آتش نشانی بیاد خاموشت کنه ...
مهرزاد که حسابی هاپو شده بودم با غیض گفت:الزم نکرده ...رفت داخل ساختمون همونطور که میرفت صداش
بلندشد:سالم منو به سعیدجووونت برسون ..
نیشم به اندازه عرض شونه باز بود منو این همه خوش بختی محـــــــاله محـــــــاله..منم رفتم سمت خونه
....
**
همه برای رفتن به فرودگاه حاضر بودیم یه مانتو سبز یشمی شلوار لوله مشکی و شال مشکی با کیفو کالج مشکی
تیپمو کامل میکرد آرایشمم الیت بود موهایه جلوموهمونجوری موج دار از دوطرف شالم ریختم بیرون ..فری هم قرار
بود باهامون بیاد رفتم دم در واحدمون کنار فری منتظرمامان بابا وایسادم اسانسور تو طبقه ما متوقف شد و مهرزادو
فریبا جون از اسانسور اومدن بیرون اه البد تا االن فریباجون به مهرزاد گفته که سعید داییمه فریبا جون _ نیلی جان عالی شدی دارید میرید فرودگاه دیگ ؟؟؟
مهرزاد جای من جواب داد:بعله خب بخاطر اقا سعید به خودشون رسیدن ...پ هنوز نفهمیده سعید داییمه فری که
در جریان قضیه تو حیاط بود زد زیر خنده ..ای رو آب بخندی االن لو میرم خب با اخم نگاش کردم که دهنشوجمع
کرد.. فریبا جونم با تعجب به ماها نگاه میکرد..هول گفتم:
بله دیگ میریم فرودگاه...فریباجون دست کرد توی کیفشو گفت:این انگشتر مامانت خونه ما جامونده بود نیلی جان
بیابهش بده..
_عه " چقد دنبالش میگشتا این مامان من کال حواس پرته دستتون دردنکنه ..
**
با دیدن سعید پریدم تو بغلش به نوبت مامان بابا بنیامین اونو تو آغوش کشیدن ...
سعید به گرمی با مهیاس دست دادو گفت:تبریک میگم خدا بهتون صبر بده از دست این بنی دیوونه!
بنی_داشتیم سعیدخان؟
قسمت۹۰
سعید_اره داشتیم هنوزم داریم چه مدلی میخوای؟! بگوتا تقدیم کنم ....
بنی_ای روتو برم هِی ...
با خنده گفتم:دایی سعید منو اذیت نکنابنی خان ..بنی_بزار پاش برسه بعد منو بفروش آبجی کوچیکه ...
سعید_آ قربون نیلیه خودم برم من وای راستی نیلی سوغاتی تورو جا گزاشتم شرمنده دایی جون ..
_امممم ...خب... خب حاال که فک میکنم میبینم بنیامین یکمی سعیدو اذیت کنی ایرادی نداره ..سعید بلند بلند
خندیدگفت:ای آدم فروش پ فقط بخاطر سوغاتی پاشدی اومدی فرودگاه استقبال داییت؟؟!
_پ ن پ بخاطر قدوم نازنین شما و همچینین تبریک جهت بازگشت پر شکوهتون به میهن اسالمی تشریف اورم همه زدن زیر خنده ..سعیدبا خنده رو به بنیامین گفت:وای که این مهیاس خانم شما چقد کم حرفه!!..زودتر از بنی
جواب دادم : نه بابا دایی جان اولش اینجوریه کم کم خودشو نشون میده ما هم اول گول ظاهرشو خوردیم نمیدونی
چه ماره خوش خطوخالیه ... بنی حمله ور شد طرفم رفتم پشت مهیاس گفتم:زن داداش دستم به دامنت این شوورت
میخواد منو بکشه ...مهیاسم با خنده گفت :که من ماره خوش خطو خالم اره ؟؟....خودمو زدم به اون راه جواب
دادم:چی ؟کی؟مار چیه ؟واااا.....همه خندیدن مامان اومد طرفمون گفت:بابا بیاید بریم دیگ دوساعته چی میگید
سعیدم خستس باید استراحت کنه.......
همگی راه افتادیم طرف خونه .....
بابا در ساختمونو باز کرد و ماهم رفتیم تو منم که دسته سعیدو گرفته بودم اول از همه وارد شدیم .......
***
قربون دایی خودم برم که این همه سوغاتی برامون اورده یه نیم ست خیلی خفن و شیک و یه چند دست لباس ناز
دخترونه برای من اورده بود المصب اونقد اونور دوست دختر داشته سلیقش حرف نداره ...عزیز جونو اقاجون امشب
رسیدن خونه مااونا چون خونشون شماله دیر رسیدن ...عزیز جون هی قربون صدقه این شازده پسرشه میره .. دوتا
تقه به در اتاق خورد و منو از افکارم کشید بیرون.. مامان ظاهر شدجلوم :نیلی بیا بیرون خانواده مهیاس اینا اومدن...
تونیکو شلوار مشکی که کناراش سه تا خط سفید داشت پوشیدم اسپرت بود یه شال مشکی هم انداختم و رفتم
بیرون ...خانواده مهیاسو دیدم مهرزاد توشون نبود با صدای سالمش سرمو چرخوندم من نمیدونم این چرا همیشه از
پشته من سر در میاره و سالم میکنه خیلی عالقه به این کار داره انگار .. جواب سالمشو دادم ..یه نگاه به سرتا پام
انداخت با اون پوزخند حرص درارش گفت :اقوام فوت کردن ؟؟؟ ..پسره چلغوز شیطونه میگه جفت پا برم تو طحالش
!.. تیپ مشکی زدم خیلی هم باکالسه دوباره گفت: مشکی چرا پوشیدی بدو برو عوضش کن.. عشقت ببینه مشکی
پوشیدی دلش میگیره برو رنگ شاد بپوش براشوای خدایا چقد خنگه این ینی هنوز نفهمیده سعید چه نسبتی با من داره ؟!البته اونجورکه مهیاس میگفت تازگیا
زیاد خونه نیس و همیش درگیره شرکتشه ...یه لبخند دندون نمازدم گفتم:نه سعید همیشه میگه مشکی خیلی بهت
میاد ...میتونم دلیل حرص خوردن حضرت اقا رو بدونم؟
مهرزاد_ مطمئن باش دلیلی جز دروغ اون روزت نداره بخاطر زود باوری خودم حرص میخوردم .. نمیدونم چرا ولی
کیف میکردم وقتی اینجوری حرف میزدوحرص میخورد ...
ازکنارم رد شد و رو مبل یه نفره لم داد ...مامان سریع پریدکنارم یه ابروشو داد باال پرسید:مهرزاد چی بهت میگفت
؟؟
_هیچی چی داره بگه ؟؟راجب دارسو دانشگاه بود سریع جیم شدم و بعده سالم کردن به همه کناره مهیاس
نشستم.....ماشاال چه فکایه قوی دارن این مردا اونوقت به ما خانما میگن پر چونه مهرزادم که با پوزخند مسخرش
گاهی نگام میکرد ... کم کم حرفای بابای منو بنی و اقاجونو اقای پناهی ته کشید و ساکت شدن .. فریبا جون گفت
:خب اقا سعید شما اونور چیکار میکردید؟؟
مامان به جای سعید جواب داد :داداشم مهندسه عمرانه فریبا جون ...سعید ادامه داد: بعله عمران خوندم و
اونجاشرکت زدم کار میکردم زندگی خوبی هم ساختم خداروشکر راضیم ....سنگینی نگاه مهرزادو خوب حس
میکردم چقد دوست داشتم قیافشو ببینم حتما خیلی خنده دار شده فهمیده سعید داییمه ولی باید بیخیال باشم ..
اینجوری مزش بیشتره .... خیلی عادی بلند شدم و کناره سعید نشستم گفتم:داییه منه دیگ ...
فریبا جون بالبخند گفت: شما دایی و خواهرزاده واقعا از لحاظ چهره شبیه همید .....
با فریبا جون موافقم منو سعید خیلی شبیه همیم اینو همه میگنو چشم های آبی سعید بیش از همه چی به این
شباهت دامن میزد ..بینی سعید کمی کشیده و بزرگ تر از بینی من بود لب های متوسطی داشت و موهاش هم
مشکی حالت دار درست عینه من باابروهای مشکی ..اون موقع ها که ایران بود وقتی باهم بیرون میرفتیم خیلیا فک
میکردن خواهر برادریم....
اقای پناهی حرف های همسرشو تأیید کردوگفت:اره واقعا خیلی به هم شباهت دارید حاال آقا سعیدقصدتون موندن
دائمیه یا میخواید برگردید....منتظر به دهن سعید برای جوابی که آقای پناهی میخواست بده نگاه میکردم .. لب باز
کرد و با لبخند جذابش رولبش گفت: میخوام دائمی بمونم باشنیدن این حرف اونم از دهن سعید،جفت دستامو بردمباال و داد زدم هوورااا و پریدم گردن سعیدو گرفتم و بغلش کردم و یه بوسه محکم نشوندم رو لپش سعید قهقه ای
زد و گفت تو اصال بزرگ نمیشی نیلـــــــــــــی! ...همه میخندیدن و تو چشای مامان و عزیز جون برق اشکو
میدیدم و مطمئن بودم از خوشحالیه..
قسمت۹2
چشمم رو مهرزاد ثابت موند با لبخند زول زده بودبهم ...ایـــــش سر تخته بشورنت حاال که فهمیدی داییمه زول
میزنی ..یکی از همون پوزخندای خودشو بهش تحویل دادمورومو برگردوندم ..... بعدشامه مفصلی که زدیم به بدن
خانواده مهرزاد اینا پاشدن که زحمتو کم کنن .. دست به سینه به دیوار تکیه زده بودم و به خدا فظی گرم دوخانواده
نگاه میکردم ...زیر گوشم صدای زمزمه وار مهرزادو شنیدم :چرا نگفتی که سعید داییته چرا گزاشتی اشتباه برداشت
کنم ؟!
بدون اینکه تکونی بخورم همونجوری که نگاهم به رو به رو بود جوابشو دادم :من مسئولیت برداشت های اشتباه تورو
به عهده ندارم..
مهرزاد_چرا دوسداری حرصم بدی؟
_خودت جواب خودتو دادی دیگ چون دوست دارم ..
مهرزاد_حاال الزم نبودانقد راحت ابراز عالقه کنیااا یکم سنگین رفتارکن دختر..
با تعجب تو صورتش نگاه کردم چشاش رنگ شیطنت به خودش گرفته بود گفتم: چی میگی بابا؟چیزی زدی ؟ خول
شدی رفت؟!
مهرزاد_وا خودت به من گفتی دوست دارم ..
_من نگفتم دوسِت دارم من گفتم دوست دارم ...
مهرزاد_خب حاال دیگ سوتی دادی فهمیدم گرفتارم شدی..
_من وبا بگیرم زندگیم قشنگ تره تا گرفتار جنابعالی بشممهرزادخنده ای کردو گفت:خب دیگ شبت بخیر ولی فهمیدما ..
_چیو؟؟
مهرزاد_که عاشقمی دیگ"
خواستم جوابشو بدم دویید سمت در و رفت ......نمیدونم چرا مث قبلنا ازش کفری نمیشدم شاید برام عادی شده بود
رفتاراش اره همینه دلیلش ..
**
ای خدا من چه گناهی کردم باید هشت صبح بیام دانشگاه ؟!این کالسای هشت صبح تقاص کدوم گناهه منه ؟!
فری_چی زیر لب غرغر میکنی؟!
_دارم با خدای خودم رازونیاز میکنم باید به توجواب پس بدم ؟
فری_نه راحت باش ...بعده این حرفش فرهود وارد کالس شد یا ننه فک کنم قبل کالس چند نفرو کشته ..فری زد به
پهلوم:میگما نیلی ببین با این بدبخت چیکار کردی ؟قیافشو نگا..
_چرت نگوبابا این همیشه اینجوری بود ...
نگاه فرهود متوجه من شد منم همونجوری نگاش کردم ناراحتی رو میشد تو چهرش دید سرشو انداخت پایین...آخی
چقد ناراحت بوداا خب من چیکار میکردم نمیتونسم بخاطر خوشحالی اون خودمو بد بخت کنم .... کالسه دوساعته
رو یه ساعته تمومش کرد و از کالس رفت بیرون ....
فری_نیلی جون طرف از دست رفته دیگ!
_به جهنم فری بیخیال شو دیگ !
فری_حاال بیا منو بخور بزار گوشه معدت ...
_اتفاقا گرسنمم هست یه لقمه که نه ولی هفت هشت لقمه چپت میکنم ...
فری با اخم گفت:اونموقع جواب امیرو چی میدی ؟؟
.....

❤️
👍
😂
🙏
😮
171