
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 14, 2025 at 08:35 AM
#رمان_پسر_بد
#پارت_هفدهم
#ترتیب_کننده_باران
پشت سرش پا تند کردم و گفتم :
+ همه چیو … همه چیو باید برام توضیح بدی ! …
میفهمی ویلیام؟! … همه چی ! … .
همونطور که اون لباسای پلیس رو از تنش در می آورد ، بی حوصله گفت :
_ اتفاقا هیچی قرار نیس برات توضیح بدم ! … .
هیچی …
ابروهامو متعجب بالا انداختم و با بهت گفتم :
+چراااا؟! … .
لباسشو پرت کرد یه گوشه و با بالا تنه ای لخت ، به طرفم اومد …
رو به روم ایستاد و با پررویی گفت :
_ چون فوضولیش به شما نیومده خانوم موشه ! … .
عصبی لب زدم :
+ ولی ویلیاااام … .
بهم چسبید و دستاشو دورم حلقه کرد …
منو محکم به خودش فشرد و گفت :
_ شما هنوز قراره تنبیه بشی بابت این فرارت ! … .
بی تاب دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو به سینش چسبوندم …
چقدر بغلش آرامش بخش بود ! … .
چقدرررر ! … .
چونشو گذاشت رو سرم و دستاشو از کمرم پایین تر برد …
از شلوار و شورتم دستاشو رد کرد و رسوند به باسنم …
حلقه ی دستامو دورش تنگ تر کردم …
چقدر تو این یه روز ، دو روز دلم واسش تنگ شده بود …
چقدر زندگی بدون اون واسم سخته ! … .
صدای محزون و غمگینش به گوشم رسید :
_ چرا رفتی آوین؟! …
با بغض لب زدم :
+ دلم واسه مامان و بابام تنگ شده بود ویلیام …
من … من میخواستم برم و ببینمشون … .
سرشو عقب برد و منم همینکار رو کردم …
همونطور که باسنمو فشار میداد ، خیره به چشمام لب زد :
_ من و بیشتر میخوای یا اونا رو!؟ …
بهت زده بهش خیره شدم …
این چه سوالی بود دیگه؟! … .
آب دهنمو به سختی قورت دادم که پوزخند تلخی زد و گفت :
_ اصلا منو دوست داری؟! …
لبامو رو هم فشردم و لب زدم :
+ خودت چی؟! …
تو دوستم داری که من بخوام داشته باشم؟! … .
تلخندی زد و با بیرون کشیدن دستش ، گفت :
_ جواب خوبی بود ، قانع شدم … .
ازم جدا شد و برگشت عقب …
با بغض لب زدم :
+ یعنی نداری؟! … .
سرجاش ایستاد …
دستاش مشت شده بودن …
نفسشو لرزون بیرون فرستاد و زمزمه کنان ، گفت :
_ نمیدونم ، خودمم موندم …
دارم ، یا ندارم … !
این حرفا رو اروم گفت ولی من شنیدم …
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ! … .
خوشحال بابت اینکه حداقل میتونم امیدوار باشم شاید اونم بهم علاقه مند باشه و …
و ناراحت بابت اینکه رک و راست جوابمو نداد …
با حاشیه گفت ! … .
آه غلیظی کشیدم و سکوت رو ترجیح دادم …
سکوتی که ظاهرا سکوت بود ولی در واقع توش پر حرف بود ! … .
* * * *
دستمو روی سینه ی ستبرش کشیدم …
توی اتاق ، روی تخت بودیم و ساعت هم دور و ورای ۴ ظهر بود …
سرمو بالا گرفتم و به صورت جذابش خیره شدم …
سرمو بالا بردم و بوسه ای روی گودی گردنش کاشتم …
دستشو توی موهام فرو برد و لباشو گذاشت رو لبام …
بعد از چند لحظه نفس زنون سرامونو عقب کشیدیم …
زبونی روی لبای خوش فرمش کشید و بهم زل زد …
دستی توی موهام کشید و حین نوازششون ، گفت :
_ نظرت چیه بریم پیاده روی؟! … .
* * * *
سرمو روی شونش گذاشتم رو انگشتامو چفت انگشتای مردونش کردم …
دلم دیقه به دیقه ضعف میرفت واسش …
اون روز نرسه که بخواد پسم بزنه ، من درجا میمیرم …
مطمعنم ! …
آروم و قدم زنان توی پیاده رو راه میرفتیم و اطرافو نگاه میکردیم …
خیلی درمورد اون ماجرای لباس و ماشین پلیس و ادای احترام و …
ازش پرسیدم ولی …
ولی اصلا یه کلمه هم حرفی نزد …
قصد نداشت چیزی بگه …
منم دیگه بیخیال بازجوییش شدم ! … .
رو به روی یه بستنی فروشی ایستاد و با فشردن دستم ، گفت :
_ بدجور حوس بستنی کردم ، تو چی؟! …
لبخند محوی زدم و با هم داخل شدیم …
بستنی هامونو سفارش دادیم ، به سمت یه میز خالی حرکت کردیم و رو به روی هم نشستیم … .
من سان شاین سفارش دادم و اونم یه شیک نوتلا … .
دستامون روی میز و انگشتامون لای هم چفت بود …
دلم نمیخواس هیچوقت این لحظه ها تموم شه …
کاش کلا زمان می ایستاد و من تا آخر عمرم کنارش همینطور می موندم … .

❤️
👍
😂
😢
233