
آموزش کوهنوردی
June 12, 2025 at 02:24 PM
لهستانی عاشق: از هرویین تا نانگا:
این بار، "کوهستان قاتل"، نانگای رویایی، قربانی دیگری به کام خود کشیده. یک گوزن جان سخت رام ناشدنی فاتح! مردی از دیار لهستان. لهستانی های چغر، چشم سبز و جان سخت!
قصه توماژ مکیه ویچ مردی که تا دم آخر برای رویایش جنگید. مردی که رویایش را هرگز رها نکرد، تا بشود نماد. نماد اراده و عزم برای کتاب های درسی کودکان لهستانی. توی دنیایی بی رویا! پر از راحت طلبی و ساده انگاری. یک هرویینی افسارگسیخته که از هرویین به "peli" رسید. لقبی که توماژ به نانگا داده بود.
توماژ یکجا درباره "پلی" می گوید: "پلی جان می دهد، ولی بدجور هم جان می گیرد". شاید منظورش همان چیزیست که ما ایرانی ها می گوییم: "جان جانان!".
قصه توماژ، تابستان سال 1990 آغاز می شود. پسرک فقط نوزده سال دارد که از روستایی کوچک به وویوودشیپ بزرگ پای می گذارد. پسرکی تنها و گمگشته که تا چشم باز می کند، توی گرداب هرویین غرق شده است. او همه چیز را رها می کند. همه زندگی. حتی دبیرستان را. گویی سراغ هر چیز که می رود، می خواهد آخر آنرا تجربه کند. سه سال زندگی در اعتیاد و بعد پناه آوردن به یک مرکز توانبخشی در شهر مازوری. سری اول درمان ها هیچ فایده ای ندارد. او مرکز را ترک می کند و بازهم اسیر هرویین می شود. کمی بعد خواهر به کمک وی می شتابد و به زندگی اش سروسامانی می دهد. در همان مرکز، توان دوباره ای می یابد. همانجا تفکراتش درباره خود و هستی آغاز می شود. مرکز را به سمت هند با کوله ای کوچک و با جیب کاملا خالی ترک می کند. هیچهایک خود را همچون هیپی های دهه هفتاد آمریکا از لهستان، به هند افسانه ای آغاز می کند. یکسال به تدریس کودکان جذامی در یک مرکز بیماران جذامی مشغول می شود. کمی بعد، رویای زندگی اش را می یابد: "کوه ها!".
سال 2010 اولین سفرش را به منطقه نانگاپاربات به همراه یکی از دوستانش شروع می کند.
صعود اول: 5100 متر. سال بعد: 400 متر بالاتر. سال بعد، این بار تنها، صعودی سولو تا ارتفاع 7400 متری. و بعد، برای بار چهار و پنجم و ششم همراه با پارتنر فرانسوی اش، خود را تا ارتفاع بالای 7000 نانگا می رساند. اما قله همچنان دست نیافتنی است! یک بار فقط 300 متر تا قله مانده که برسند و نمی رسند.
سیمون مونه رو و دوستانش، اولین صعود زمستانه قله نانگا را جشن می گیرند. توماژ جاروجنجال زیادی درباره این صعود به پا می کند. گویی سیمون رویای چندین ساله توماژ را دزدیده باشد. توماژ این صعود را زیر سوال می برد. چند ماهی تقریبا از فکر صعود نانگا بیرون می آید. حالا دیگر کوه و کوهستان را بهتر می فهمد. در مصاحبه ای همان زمان می گوید: "هر فصل کوه ها تغییر می کنند. آنها هر بار مرا شگفت زده می کنند. اما هیچگاه عشق من نسبت به آنها کم نمی شود".
سال 2016 می گوید رویای صعود نانگا را از سر بیرون کرده ام. اما مگر می تواند؟! او و همنورد فرانسوی این بار برای بار هفتم عازم می شوند. خبر می رسد که توماژ بالاخره "پلی" را فتح کرده است. اما یخزدگی و ادم، راه گلو و آن چشمهای نفوذناپذیر را می بندد.
الیزابت روول او را چندصد متر پایین تر هدایت می کند و مجبور می شود برای کمک عازم پایین شود. فرانسوی می رود و توماژ می ماند و یک سرمای زیر شصت درجه. تنها. بدون هیچ جنبنده ای! مردی که دارد شبیه قندیلی از یخ می شود. دارد با برف ها و قندیل های نانگا یکی می شود. فقط چندساعت مانده تا نبودن مردی که رویایش را هرگز رها نکرد.
نانگا، توماژ و پرچم لهستان برای ابد در یادها خاطره می شوند. نانگا می ماند اما بدون توماژ. جان به جانان می رسد، توماژ به سلطان قلب ها!
ترجمه ای آزاد از محسن امجدیان
👇👇👇