
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 21, 2025 at 01:07 PM
*داستان عشق و نفرت*
*"داستان واقعی"*
*نویسنده: فاطمه سون ارا*
*قسمت: 8-9*
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
با صدای خانم کاکایش بهیر گفت معذرت میخواهم خانم زیبایم باید نزد مادرم بروم بعد از کنار او گذشت و داخل آشپزخانه رفت ریحانه هم با ناراحتی به راهش ادامه داد ولی به این فکر میکرد که چقدر در مقابل بهیر نامهربانی کرده است.
مهمانان آمدند و شیرینی زهرا داده شد بهیر همه ای وقت کنار خواهرش بود و هر لحظه صورتی او را میبوسید ولی عُزیر فقط یکبار به اطاق آمد و بعد از تبریکی دادن به زهرا برای یک لحظه با ریحانه چشم در چشم شد بعد از اطاق بیرون شد.
ساعت از نه شب گذشته بود که ریحانه با خانواده اش خواست به خانه ای خود شان برگردند بهیر آنها را خانه رسانید و خودش رفت ریحانه هم بعد از شب بخیری با پدر و مادرش به اطاقش رفت دوباره مثل شب های قبل دلش برای شنیدن صدای عُزیر پر میزد ولی صورتی بهیر مقابل چشمانش نقش بسته بود و هر لحظه با خودش میگفت بهیر چی گناه دارد چرا به او خیانت میکنم حس سردرگمی برایش دست داده بود نمیدانست چی کار کند قلبش عُزیر را میخواست ولی مغزش بالایش فریاد میزد که این کارت درست نیست تو نامزد بهیر هستی باید تنها به او فکر کنی مبایلش را گرفت در لیست مخاطبین دنبال اسم آرزو بود بعد از پیدا کردن اسم او روی شماره اش کلیک کرد و مبایل را نزدیک گوشش برد بعد از چند بوق صدای آرزو را پشت خط شنید که گفت سلام دختر زیبا بغض ریحانه شکست و به گریه افتاد آرزو با نگرانی پشت خط پرسید چی شده خواهرجانم چرا گریه میکنی؟ ریحانه با گریه جواب داد دیگر نمیتوانم ادامه بدهم میخواهم همه چیز تمام شود من نمیتوانم با این بلاتکلیفی زندگی کنم آرزو با ناراحتی گفت در مورد نامزدی ات با بهیر حرف میزنی؟ ریحانه گفت آرزو من عُزیر را دوست دارم نمیتوانم جز او به کسی فکر کنم خودت شاهد هستی من چند سال در خیالاتم با او زندگی کردم هر روز برایش نامه مینوشتم حتا نمیدانستم او مرا دوست دارد یا خیر ولی من عاشقانه دوستش داشتم حالا چطور از آن عشق آتشین که داشتم بگذرم چطور میتوانم او را فراموش کرده به بهیر دل ببندم من اشتباه کردم نباید پای بهیر را در زندگی خودم باز میکردم ولی هنوز هم وقت دارم با بهیر حرف میزنم همه ای حقایق را برایش میگویم آرزو با مهربانی پرسید مطمین هستی؟ بعد از گفتن حقیقت شاید همه از این موضوع باخبر شوند آیا آماده گی برای مقابل شدن با این حالت را داری؟ ریحانه مصمم جواب داد بلی از اینکه هر روز زجر بکشم و ناخواسته در حق بهیر ظلم کنم بهتر است یکبار برای همیش حرف قلبم را بزنم چند لحظه سکوت سنگین بین آندو جاری شد
بعد آرزو گفت خیلی خوب به نظر من هم تصمیم درست را گرفتی چی وقت میخواهی همرایش حرف بزنی؟ ریحانه جواب داد حالا برایش تماس میگیرم و از او میخواهم فردا با هم ملاقات کنیم آنوقت همه چیز را برایش رو در رو میگویم آرزو گفت خوب است موفق باشی خواهرجانم بعد از کمی حرف زدن ریحانه تماس را قطع کرد دنبال شماره ای بهیر در لیست مخاطبین اش بود که اسم عُزیر روی صفحه ای مبایلش آمد تپش قلبش تندتر شد و با خودش گفت عُزیر چرا برایم تماس گرفته؟ دستانش شروع به لرزیدن کردند با انگشتانی که میلرزید تماس را وصل کرد و مبایل را نزدیک گوش خودش برد و گفت بلی صدای الو گفتن عُزیر را پشت خط شنید چشمانش را محکم بست و پرسید خوب هستی؟ عُزیر جواب داد خوب هستم تو خوب هستی؟ ریحانه خیلی کوتاه جواب داد خوب چند لحظه هر دو حرفی نزدند بعد عُزیر گفت چرا اینگونه میکنی چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟ ریحانه با خونسردی گفت من خودم را اذیت نمیکنم عُزیر با ناراحتی گفت امروز چشمانت را دیدم حتا اگر خودت حرفی نزنی چشمانت داد میزند که چقدر ناراحت هستی ریحانه من هر کاری کردم بخاطر خوشبختی تو کردم میدانستم با من خوشبخت نمیشوی ریحانه پوزخندی زد و گفت کجای این کاری که اتفاق افتاد خوشحالی من بود؟ تو هر کاری کردی بخاطر برادرت بود خوشحالی من به تو بستگی داشت من ترا میخواستم عُزیر حرف او را قطع کرد و گفت اینگونه حرف نزن تو نامزد برادر من هستی ریحانه تلخ خندید و پرسید چرا برایم تماس گرفتی؟ بخاطر این زنگ زدی که برایم بفهمانی کی هستم؟ عُزیر غمگین جواب داد برای این تماس گرفتم که برایت بگویم این ماتمی که گرفتی را تمام کن کوشش کن با بهیر خوشبخت شوی ریحانه گفت من تصمیم دارم حقیقت را برای بهیر بگویم من دیگر نمیتوانم این رابطه را ادامه بدهم عُزیر گفت هرگز این کار را نکن ریحانه با صدای بغض آلود گفت نمیتوانم ادامه بدهم خیلی سخت است عُزیر آهی پر از دردی کشید و گفت اگر بهیر حقیقت را هم بداند قرار نیست ما به هم برسیم پس حماقت نکن بهیر خیلی ترا دوست دارد برایش فرصت بده خودش را برایت ثابت بسازد ریحانه خشمگین گفت میدانم بهیر مرا دوست دارد ولی من تصمیم خودم را گرفته ام بعد دکمه ای قطع را زد و مبایل را محکم به زمین زد با دستانش سرش را محکم گرفت و گفت خدایا تو کمکم کن لطفاً کمکم کن.
صبح وقتی از خواب بیدار شد پیامی برای بهیر فرستاد و از او خواست تا چند ساعت دیگر بخاطر دیدن او بیاید آدرس رستورانت را هم فرستاد و از جایش بلند شد بعد از اینکه دست و صورتش را شست از اطاقش بیرون شد و نزد مادرش رفت طبق معمول پدرش صبح زود به سوی کارش رفته بود و مادرش هم مصروف صحبت در مبایل بود ریحانه پشت میز غذاخوری نشست و سیبی را برای خودش پوست کَند و گرم خوردن آن شد و چشم به مادرش دوخت چند لحظه به این فکر کرد وقتی مادرش بفهمد ریحانه عُزیر را دوست دارد و دلیل اینکه نمیخواست با بهیر نامزد شود عُزیر بوده چی عکس العملی از خودش نشان خواهد داد آیا آنها عُزیر را منحیث داماد خود قبول خواهند کرد؟ آهسته زیر لب گفت اول باید عُزیر آماده شود که داماد این خانواده شود بعد به رضایت پدر و مادرم فکر میکنم مادرش به او دید و پرسید چیزی گفتی دخترم؟ ریحانه با دستش اشاره کرد و گفت نخیر مادرجان با خودم حرف میزدم مادرش دوباره گرم صحبت در مبایل شد ریحانه هم از جایش بلند شد و به اطاقش برگشت صدای پیامک مبایلش بلند شد صفحه ای مبایلش را نگاه کرد پیام از طرف بهیر بود که گفته بود بیصبرانه منتظر دیدن او است مبایل را دوباره روی میز گذاشت و روی تختش دراز کشید حرفهای را که قرار بود به بهیر بگوید با خودش تکرار کرد میدانست واکنش بهیر بعد از شنیدن حرفهای او خوب نمیباشد برای همین خودش را برای هرگونه رفتار از طرف بهیر آماده ساخته بود و در قلبش به بهیر حق میداد که از دست او عصبانی شود بعد از چند ساعت آماده شد و از اطاقش بیرون رفت مادرش با دیدن او پرسید کجا میروی دخترم؟ ریحانه جواب داد به دیدن بهیر میروم با شنیدن این حرف ریحانه مادرش لبخندی زد و گفت بخیر بروی دخترم از طرف من برایش سلام برسان شب ناوقت نکنی ریحانه چشم گفت و از خانه بیرون رفت سوار تاکسی شد و آدرس رستورانت را به راننده داد و به بیرون خیره شد بعد از چند دقیقه به مقصد رسید بعد از پرداخت پول راننده از موتر پیاده شد و داخل رستورانت رفت بهیر قبل از او رسیده بود با وارد شدن ریحانه به رستورانت از جایش بلند شد و مقابل او ایستاده شده گفت خوش آمدی عزیزم دستش را به سوی او دراز کرد ریحانه به او دست داد و گفت خوش باشی بهیر گفت کاش اجازه میدادی خودم دنبالت می آمدم اینگونه در تاکسی آمدی راحت نبودم
ریحانه حرفی نزد و پشت میز نشست بهیر هم مقابل او نشست و پرسید چی میخوری؟ ریحانه جواب داد قهوه بهیر ناراضی گفت برای اولین بار با هم بیرون آمدیم و میخواهی قهوه بنوشی من ظهر غذا نخوردم تا با تو غذا صرف کنم ریحانه گفت ولی من سیر هستم میتوانی برای خودت غذا سفارش بدهی بهیر گفت اینگونه نمیشود برای هر دوی ما سفارش میدهم اگر خواستی بخور بعد گارسون را صدا زد ریحانه به بهیر چشم دوخت که صورتش از خوشحالی گل انداخته بود تصور اینکه بعد از شنیدن حرفهای ریحانه این لبخند از صورتی او دور میشود برای ریحانه ناراحت کننده بود بهیر دستش را مقاابل چشمانی ریحانه تکان داد و گفت اینقدر جذاب هستم که نمیتوانی چشم از من بگیری؟ ریحانه با تردید لبخندی زد و گفت دقیقاً همینطور است چند لحظه سکوت میان هر دو حکمفرما شد ریحانه سرش را بلند کرد و به چشمانی بهیر که همینطوری به او خیره شده بودند دید و گفت میخواهم در مورد بعضی موضوعات همرایت حرف بزنم صدای زنگ مبایل بهیر باعث شد ریحانه حرفش را قطع کند بهیر مبایلش را مقابل صورت خود گرفت و گفت ببخشید عزیزم مادرم تماس گرفته اگر مشکلی نیست پاسخ بدهم ریحانه با سر رضایت اش را اعلان کرد بهیر تماس را جواب داد و بعد از چند دقیقه تماس را قطع کرد و گفت مادرم برایت سلام گفت ریحانه زیر لب علیکم سلام گفت بهیر با خوشی گفت قرار است پای عُزیر هم بند شود ریحانه ناباورانه به بهیر دید و پرسید منظورت؟ بهیر جواب داد فکر کنم عُزیر عاشق دختری است امروز صبح به مادرم گفت آماده باشد یکروز را تعیین میکند که مادرم به خواستگاری آن دختر برود ریحانه با شنیدن این حرف به خود لرزید یک لحظه احساس کرد قلبش میسوزد دستش را روی قلبش برد و زیر لب نالید عُزیر نامزد میشود؟ بهیر که از حال قلب نامزدش بی خبر بود جواب داد بلی مادرم گفت اگر ریحانه رضایت داشت عروسی ما برادران را یکجا برگذار میکند هر کلمه ای که از دهن بهیر بیرون میشد همانندی تیری بر قلب ریحانه اصابت میکرد گارسون نزدیک میز آنها شد و این بهترین فرصت بود که ریحانه از چشم بهیر دور شود با صدای که به سختی توانسته بود بغض و لرزشش را پنهان کند گفت من یکبار دستشویی میروم و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف بهیر باشد از جایش بلند شد و به سوی دستشویی حرکت کرد میان راه پایش محکم به میزی خورد ولی درد پایش را نادیده گرفته خودش را داخل دستشویی انداخت همینکه دروازه ای دستشویی را پشت سرش بست بغضش با صدای بدی ترکید و هق هق به گریه افتاد
پانزده دقیقه ای گذشت و ریحانه فراموش کرده بود کجا است و کسی آن بیرون منتظرش نشسته است کسی با انگشت به دروازه ای دستشویی زد ریحانه تکانی خورد صدای بهیر را پشت دروازه شنید که اسمش را صدا میزد گلویش را صاف کرد و گفت داخل هستم حالا میایم بهیر نفسی آرامی کشید و گفت ناوقت کردی نگرانت شدم ریحانه چشمانش را محکم به همدیگر فشرد و گفت حالا میایم به آیینه نگاهی انداخت و با دیدن چهره اش وحشت کرد و گفت حالا با این صورت چگونه بیرون بروم یادش آمد و دستکولش را هم بیرون جا گذاشته است دستمالی کاغذی را گرفت و پایین چشمهایش را با آن پاک کرد بعد دستانش را روی صورتش گذاشت تا کمی پف صورتش که حاصل گریه هایش بود بنشیند بعد دستانش را شست و از دستشویی بیرون آمد بهیر بیرون دستشویی منتظر او بود با دیدن صورتش پرسید چی شده چرا آرایشت بهم خورد ریحانه جوابی نداد بهیر بازوی ریحانه را گرفت و دوباره پرسید تو گریه کردی؟ ریحانه آبی دهانش را قورت داد و گفت وقتی به سوی دستشویی می آمدم پایم محکم به میز گیر کرد و خیلی افگار شدم بهیر به پاهای ریحانه دید با دیدن زانویش با نگرانی گفت حالا خوب هستی میخواهی نزد داکتر برویم؟ ریحانه جواب داد بلی حالا بهتر است و نیاز نیست نزد داکتر برویم برویم غذا بخوریم من هم گشنه شدم بهیر دستی او را گرفت و با عشق گفت برویم با هم پشت میز نشستند ریحانه پرسید پس عُزیر تصمیم دارد نامزد شود حالا این دختری که قرار است به خواستگاری اش بروید کیست؟ بهیر شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد نمیدانم راستش تا حال هیچکس نمیداند دختر کیست میگوید وقتی به خواستگاری رفتید او را می شناسید تو هم آماده گی داشته باش مادرم گفت وقتی به خواستگاری بروند ترا هم با خود شان میبرند ریحانه تلخ خندید و گفت چرا من بروم بهیر همانطور که در گیلاس ریحانه نوشابه میریخت گفت چرا تو نروی تو اولین عروس خانواده ای من هستی باید در همه موضوعات خانوادگی من سهم داشته باشی ریحانه دیگر حرفی نزد و با اینکه اشتها نداشت ولی خودش را سرگرم خوردن غذا کرد با حرفی که بهیر زد غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد بهیر با عجله گیلاس آب را به دست ریحانه داد ریحانه جرعه ای آب نوشید وقتی آرامتر شد پرسید اینقدر زود چرا تصمیم عروسی را گرفتی ما هنوز چند ماهی میشود که نامزد شده ایم بهیر گفت میدانم ولی من شرایط ازدواج را دارم ریحانه معترضانه گفت ولی من هنوز محصل هستم اجازه بده از پوهنتون فارغ شوم بعد ازدواج کنم............
قسمت: نهم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
بهیر با مهربانی گفت میتوانی بعد از ازدواج هم درست را ادامه بدهی من مانع درس تو نمیشوم من هم دوست دارم همسرم درس بخواند و در پهلوی من اگر خواست وظیفه هم داشته باشد ولی میخواهم با هم نکاح کنیم و رسماً خانم من شوی دوست دارم با هم یکجا زندگی کنیم ریحانه گفت تو گفتی مادرت میخواهد تو و عُزیر یکجا عروسی تان را برگذار کنید ولی او هنوز نامزد نشده یعنی به حرف زدن در مورد ازدواج ما خیلی زمان مانده بهیر گفت این چیزی است که مادرم میخواهد ولی تصمیم آخری را ما دو نفر میگیریم من میخواهم تا یک ماه دیگر ازدواج کنیم با خانواده ام هم خودم حرف میزنم ریحانه که میدانست دیگر بهانه ای آورده نمیتواند گفت خوب هر چی خیر باشد بهیر با خوشحالی گفت پس من با خانواده حرف میزنم همین روزها بخاطر تعیین تاریخ عروسی مزاحم تان میشویم.
دو روزی نگذشته بود که بهیر به اتفاق خانواده اش به خانه ای ریحانه آمدند برعکس روزهای قبل عُزیز هم با بهیر آمده بود وقتی همه ای حرفها زده شد همه مبارک باد گفتند و چشم ریحانه به عُزیر افتاد که چشمانش پر از اشک شده رنگ نگاهی ریحانه هم غمگین شد در همین هنگام عُزیر هم به او نگاه کرد و چند لحظه هر دو چشم در چشم شدند بعد عُزیر لبخندی تلخی زد و قطره ای اشک از گوشه ای چشمش پایین چکید قبل از اینکه کسی جز ریحانه متوجه اشک او شود با عجله از اطاق بیرون شد ریحانه آهی کشید و نگاهش را به بهیر دوخت که با پدرش حرف میزد نیم ساعت بعد عُزیر دوباره داخل اطاق آمد و پهلوی مادرش نشست ریحانه به او نگاه کرد و با دیدن چشمانش که از شدت گریه سرخ شده بود ناراحت شد و فهمید عُزیر گریه کرده است با صدای بهیر نگاهش را از عُزیر گرفت و به بهیر دید بهیر گفت فردا صبح آماده باش دنبالت میایم باید خرید عروسی ما را شروع کنیم و هوتل را هم بوک کنیم ریحانه سرش را به نشانه ای مثبت تکان داد.
روزها میگذشت و روز عروسی بهیر و ریحانه نزدیکتر میشد دو هفته به روز عروسی باقی مانده بود و همه ای آماده گی ها تمام شده بود آنشب قرار بود همه ای جوانان فامیل های نزدیک دو خانواده به خانه ای ریحانه بیایند تا برای عروسی رقص تمرین کنند عُزیر هم با بهیر و زهرا به خانه ای ریحانه آمدند همه گرم رقص و پاکوبی بودند ولی کسی از حال قلبی ریحانه و عُزیر خبر نداشت
ناوقت شب همه به خانه های شان رفتند ریحانه هم بعد از شب بخیر گفتن به مادرش به اطاق خودش پناه برد پشت کلکین اطاقش ایستاده شد و به بیرون خیره شد حس دلتنگی اش هر لحظه بیشتر میشد پنجره ای اطاق را باز کرد و چند بار نفسی عمیقی کشید ولی از دلتنگ بودنش چیزی کم نشد مبایلش را گرفت و شماره ای عُزیر را دایر کرد بدون اینکه به عاقبت کارش فکر کند برایش تماس گرفت بعد از چند لحظه صدای گرفته ای عُزیر را پشت خط شنید و با شنیدن صدای او بغض اش ترکید و در چند ثانیه اشک تمام صورتش را شست عُزیر با نگرانی پرسید خوب هستی ریحانه؟ ریحانه جوابی نداد و فقط گریه میکرد عُزیر چند مرتبه اسم او را صدا زد ریحانه با گریه گفت خیلی دوستت دارم عُزیر لطفاً یک کاری کن من نمیتوانم با بهیر خوشبخت شوم او را دوست ندارم این بار نوبت عُزیر بود که سکوت کند ریحانه دوباره ناامید شد و تماس را قطع کرد سرش را به سوی آسمان بلند کرد و از ته قلبش گفت خدایا کاری کن من به عُزیر برسم من بهیر را نمیخواهم…
جشن عروسی:
با شنیدن صدای اذان از جایش بلند شد و به سوی دستشویی اطاقش رفت بعد از گرفتن وضو از دستشویی بیرون شد و جانماز را گوشه ای اطاق پهن کرد و روی آن ایستاده شد وقتی نمازش تمام شد دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و همانطور که اشک میریخت از خداوند خواست کاری کند که به عشقش برسد با صدای پای که به اطاقش نزدیک میشد با وارخطایی اشک هایش را پاک کرد و از روی جانماز بلند شد آرزو داخل اطاق شد وقتی ریحانه را جانماز در دست دید گفت الله قبول کند فکر میکردم هنوز خواب هستی ریحانه حرفی نزد و جانماز را در جایش گذاشت آرزو دوباره گفت دیشب اجازه ندادی در اطاقت بخوابم بخاطر اینکه نترسم مادرت همرایم در مهمانخانه خوابید مثلاً چی کار مهمی داشتی که مرا از اطاقت بیرون کردی ریحانه خجالت زده گفت من بیرون نکردم خودت گفتی میخواهی در مهمانخانه بخوابی آرزو با شیطنت خندید و گفت همرایت شوخی میکنم دختر بعد قیافه اش جدی شد و ادامه داد میدانستم دیشب میخواستی تنها باشی چشمانت و صدایت داد میزند که چقدر گریه کردی دیشب هم نخوابیدی درست میگویم؟ ریحانه پهلوی آرزو نشست لبخندی تلخی زد و گفت نتوانستم بخوابم حالا هم برای آخرین بار بخاطر خودم و عُزیر نزد الله دعا کردم
آرزو دستی بر موهای پریشان ریحانه کشید و گفت بمیرم برایت ان شاالله خوشبختی ات را ببینم چند دقیقه ای هر دو ساکت نشستند بعد آرزو از جایش بلند شد و گفت بلند شو لباس هایت را آماده کنیم ده بجه وقت آرایشگاه داریم ریحانه با بغض اسم آرزو را صدا زد آرزو در جایش ایستاده شد و به سوی ریحانه دیده پرسید جانم خواهر جان چیزی میخواهی بگویی؟ ریحانه بدون حرفی خودش را در آغوش آرزو انداخت آرزو همانطور که با دستش موهای او را نوازش میکرد با مهربانی گفت اینقدر بالای خودت ظلم نکن مطمین باش با بهیر خوشبخت میشوی او خیلی ترا دوست دارد.
ساعت نه صبح بود که با آرزو از خانه بیرون شد قرار بود بهیر بیرون خانه منتظر شان باشد ولی ریحانه با عُزیر در کنار بهیر خشک اش زد آرزو که متوجه این موضوع شد از بازوی ریحانه گرفت و گفت بیا عزیزم بهیر جان را زیاد منتظر نمان ریحانه حرکت کرد و نزدیک بهیر رفت بعد از سلام دادن به او به عُزیر دید و آهسته سلام کرد و سوار موتر شد عُزیر موتر را حرکت داد داخل موتر سکوت مطلق جاری بود که بهیر موزیکی شادی گذاشت و گفت مثلاً امشب شب دامادی من است چرا همه ای تان اینقدر ساکت هستید آرزو هم به پشتیبانی حرف بهیر گفت دقیقاً باید شاد باشیم همینطور نیست ریحانه جان؟ بعد ریحانه را آهسته تکان داد ریحانه حرفی نزد نگاهش به نگاهی عُزیر برخورد کرد که پنهانی او را نگاه میکرد نگاهش را از او گرفت و به بیرون دوخت وقتی به آرایشگاه رسیدند بدون حرفی از موتر پیاده شد و با آرزو به سوی آرایشگاه حرکت کرد آرزو با اعتراض پرسید این چی کاری است میکنی چرا اینقدر با بهیر سرد رفتار میکنی میفهمی چقدر قلبش را میشکنی؟ ریحانه با ناراحتی جواب داد دست خودم نیست چرا درکم نمی کنی با شنیدن صدای عُزیر هر دو ایستادند و به عقب دیدند عُزیر نزدیک آنها شد و گفت بکس لباس های تان را فراموش کرده بودید آرزو بکس را از دست عُزیر گرفت و گفت ببخشید شما به زحمت شدید عُزیر خواهش میکنم گفت و خواست از آنها دور شود که ریحانه اسمش را صدا زد و گفت میخواهم چند لحظه همرایت صحبت کنم بعد به آرزو اشاره کرد آنها را تنها بگذارد آرزو به سوی موتر دید وقتی بهیر را گرم صحبت با مردی دید خیالش کمی راحت شد و گفت من به آرایشگاه میروم حرفت تمام شد داخل بیا بعد با قدم های بلند از آن دو دور شد
عُزیر بدون اینکه به صورتی ریحانه نگاه کند گفت در مورد چی میخواهی حرف بزنی زودتر حرفهایت را بگو نمیخواهم در قلب بهیر در مورد ما شک پیدا شود ریحانه پوزخندی زد و گفت نمیدانستم اینقدر ترسو هستی عُزیر با ناراحتی گفت ترسو نیستم فقط عزت و آبروی تو برایم با ارزش است نمیخواهم کسی در مورد تو بد فکر کند ریحانه تلخ خندید و با طعنه پرسید جدی؟ شکر حداقل اینقدر برایت با ارزش هستم عُزیر غمگین لب زد تو برایم خیلی با ارزش هستی سرش را بلند کرد و به چشمانی ریحانه خیره شده ادامه داد ترا خیلی دوست داشتم و دارم اینکه چقدر تحمل این وضعیت برایم سخت است تو نمیدانی میدانی هر لحظه فکر اینکه عشق من قرار است زن برادرم شود مرا از بین میبرد ولی برای تو و بهیر آرزوی خوشبختی میکنم کوشش کن دیگر به من فکر نکنی من کارهای رفتنم را تمام کرده ام بعد از ازدواج شما من از افغانستان برای همیشه میروم وعده میدهم هیچوقت دیگر مرا نبینی و مزاحم زندگی شما نمیشوم تا حال هم اگر بودم بخاطر اصرار پدرم بود که میخواست در ازدواج بهیر حاضر باشم ریحانه با صدای که میلرزید پرسید یعنی موضوع خواستگاری رفتن ات دروغ بود فقط میخواستی این حرف به گوش من برسد تا از بهیر جدا نشوم چشمانی عُزیر پر از اشک شد ریحانه با چشمان ریز شده گفت خداوند لعنت ات کند تو بخاطر اینکه من زن برادرت شوم دروغ گفتی ولی من تا همین چند ساعت قبل بخاطر اینکه به تو برسم نزد الله اشک ریختم خیلی نامرد بودی قطره ای اشک از گوشه ای چشم عُزیر پایین چکید ولی ریحانه با خشم از او دور شد و داخل آرایشگاه رفت عُزیر خودش را به گوشه ای رسان۷ید تا از چشم بهیر دور باشد و شروع به گریستن کرد بعد از نامزدی ریحانه گریستن کار هر شب عُزیر شده بود با اینکه یک زمان گریه کردن را نشانه ای ضعف مردان میدانست ولی حالا با همین اشک ها از دلتنگی اش کم میکرد.
ساعت پنج عصر بود که بهیر با موتر گلپوش به آرایشگاه آمد ریحانه را سوار موتر کرد و به سوی هوتل حرکت کردند میان راه بهیر حرف میزد و ریحانه خاموشانه به حرفهای او گوشش میداد وقتی به هوتل رسیدند خانواده های شان به استقبال آن دو آمدند ریحانه نگاهی به اطراف کرد ولی از عُزیر خبری نبود با بهیر داخل صالون رفت همه به افتخار آندو در جاهای شان ایستاده شدند و برای شان کف زدند یکساعت بعد سفره عقد جاری شد و ریحانه رسماً به نکاح بهیر در آمد
عُزیر که تا آنزمان بالای سر بهیر ایستاده بود و دستش را روی سر برادرش گرفته بود دیگر تحمل ایستادن در آنجا را نداشت برای همین از نکاح خانه بیرون شد و خودش را به موترش رسانید و داخل موتر رفت دروازه ای موتر را بست و چند بار از درد چیغ کشید و بعد همانندی طفلی که از مادر جدا شده باشد شروع به گریستن کرد نیم ساعتی گذشت که صدای مبایلش بلند شد با دیدن شماره ای پدرش با وارخطایی اشک هایش را پاک کرد و گلویش را صاف کرده تماس را جواب داد بعد از چند لحظه گفت کمی کار داشتم بیرون هستم حالا داخل میایم بعد تماس را قطع کرد از موتر پیاده شد و بوتل آب را از داخل موتر گرفت و با آن صورتش را شست و داخل صالون عروسی رفت پدرش او را نزد بهیر به عروس خانه فرستاد وقتی داخل عروس خانه شد ریحانه و بهیر مشغول صرف غذا بودند بهیر با دیدن او پرسید کجا بودی لالا جان؟ عُزیر لبخندی زد و جواب داد ببخشید کمی کار داشتم بعد پشت میز نشست و گفت نکاح تان مبارک بهیر با خوشی پاسخ برادرش را داد ولی ریحانه بدون اینکه به او نگاه کند خیلی سرد گفت تشکر
محفل تمام شد و بهیر با ریحانه سوار موتر گلپوش شدند و به سوی خانه حرکت کردند وقتی به خانه رسیدند عُزیر گوسفندی را زیر پای تازه عروس شان ذبح کرد و ریحانه را داخل خانه بردند زهرا با دیگر دختران و پسران میرقصیدند و بهیر کنار ریحانه به تماشای آنان نشسته بودند عُزیر هم گوشه ای اطاق نشسته بود و در فکر فرورفته بود ساعت از سه شب گذشته بود که مادر بهیر ریحانه را به اطاقش برد و بعد از تبریک گفتن ازدواجش از اطاق بیرون شد ده دقیقه ای نگذشته بود که بهیر داخل اطاق شد ریحانه دستانش را محکم دور پاهایش حلقه زده بود و هر لحظه ضربانی قلبش بیشتر میشد بهیر کنار او روی تخت نشست چند لحظه بدون هیچ حرفی مقابلش نشست و به صورتش با عشق نگاه کرد بعد گفت خدا را هزاران مرتبه شکر که مرا به عشقم رسانید و از تو هم تشکر که مرا به عنوان همسرت انتخاب کردی همه ای تلاشم را میکنم که همیشه بخاطر خوشبختی تو کوشش کنم دستی ریحانه را میان دستی خودش گرفت و ادامه داد برایت وعده میدهم برای خوشی و لبخند تو حتا از جانم هم بگذرم چون ترا خیلی زیاد دوست دارم ریحانه سرش را بلند کرد و به صورت بهیر دید با دیدن اشک در چشمانی او نگاهش نگران شد بهیر لبخندی زد و برای اولین بار با دیدن لبخندی بهیر ریحانه خوشحال شد...........
ادامـــــــــــــه دارد...
❤️
👍
😢
🆕
❤
😭
❌
♥
💔
👎
481