رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 22, 2025 at 05:22 PM
*رومان : سنگدل* *"داستان واقعی"* *عاشقانه و جذاب* *قسمت: 22-23* *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ..کم کم میز غذا ره آماده میکردم به تنهایی... سروش بخدا زحمت یکبار آمدن و ‌کمک کردن هم نداد وخیلی گرم وصمیمی با لاجورد بگو بخند می‌کرد ....غذا آماده است بفرمایید سر میز همگی دور میز نشسته بودیم میخواستم زود غذا خورده شود وای شکنجه تمام اما بر عکس تمام مه شدم،  نه او در آن  شب....تا خواستم در چوکی پهلوی سروش بشینم جای مه لاجورد تصاحب کرد واما سروش هم با جبین باز استقبال کرد ..!مادر جان از غذا زیاد تعریف کرد واین وسط لاجورد هم آرام نگرفت لاجورد -غذا زیاد مزه دار است .-نوش جان !—راستی تمام کار هارا خودت انجام دادی ؟-بلی ..!—خوب است ولا به خدمت کار ضرورت نیست تمام کارهای خدمتکاره به وج احسن انجام میدی ...؟همی قسم  خود را کنترول کردم تا موی های ای دختره احمقه تار تار نکنم کاری بزرگ بود واما با جواب دندان شکن مه هم آرام گرفت وتا آخر دگه سر سخن به مه را باز نکرد.-راستش لاجورد جان ای کارخانه ره باید عروس یک خانه یاد داشته باشه اما خودت از کجا میفهمی  تا حال مجرد استی راستی چند ساله استی فکر کنم دانشگاه را هم تمام کردی ؟ولا خوب است خودت هم کمکم تمرین کنی چون شاید عروسی خودت هم نزدیک باشه ...اه که دلم خنک شدغذا در کمال آرمش تناول شد لاجورد که اشتهایش کور شده بود اما با اسرار های سروش وبا لبخندی احمقانه غذا میل میکردم اما مه که اصلا اشتهای بریم نمانده بود بعد غذا قرار شد آیسکریم خوردن بریم البته به اسرار لاجورد مادر جان وخاله جان آماده شدن مه هم سفره را جمع کردم وتا از خانه بیرون شدم کیف وبوت هایم پوشیدم متوجه شدم که رفتن یعنی چی ؟؟؟؟حتا یک نفر هم اسم مرا نگرفت ؟با احساس پوچی خانه آمدم در سرکوچ جا خوش کردم در فکر فرو رفتم در خانه تنها بودم کاکا جان هم بخاطر کاری خارج از کشور رفته بودن  .ساعت هم یازده شب بود واقعا مه به ای خانواده حیثیت چی را دارم؟؟؟یک بار  فکر کردن حیات کجاست  یکبار هم کسی متوجه نشد تو نیستی مادر جان چی یا سروش ؟؟؟سروش از کی باهم اینقدر بیگانه شد رابطه ما به کجا ها کشید ؟؟دگه  نه زنده گی خود را مانند کلفت میگذارانم ونه هم مانع  خوشگذرانی های سروش میشماگه بگویم از سروش بدم آمد یا ازاش نفرت داشتم جز کذب نگفتمخون عشق سروش خیلی قبل تر از این حرف ها به رگ های مه ‌دمیده بود نگاه های سروش ومحبت اش در سلول سلول بدنم رخنه کرده بود اما قسمی که میبینم محبت سروش به دست فراموشی سپرده شده  دگه مثل سابق نبود بخاطر یک اشتباه .....!...تصمیم مه گرفتم وبدون اطلاع  به اتاقم رفتم وخوابیدم تصمیم گرفتم به سروش در مورد احساسم ‌عشقم بگویم وزنده گی مارا  از جای که مانده آغاز کنیم درد دگه بس است به هردوی ما .صبح با آذان ملا از خواب بیدار شدم اما سروش نبود پایان رفتم دیدم ده صالون خوابیده نماز خواندم وقرانکریم تلاوت کردم ...!لباس هارا  از اتاق جمع میکردم که متوجه یخن  دقاق سروش شدمرنگ روژ لب روی یخن قاقش بود ...فکرم درگیر بود اما گفتم شاید لاجورد از قصد کرده چون سروش با مه این قسم نمی کند به  همین  فکر بودم  صدای زنگ موبایل آمد .-بلی بفرماین ؟—سلام حیات جان خوب استی ؟-تشکر لاجورد جان !—برت چند عکس شب فرستادم اما ندیدی خواستم تماس بگیرم بگویم عکس هارا ببین .-اه متوجه نشدم درست است میبینم #سنگ دل #قسمت بیست و سوم‌ *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* حرف های مانده در سینه به قد صد کتاب عقدی دل مگشایم پیش غم خواری که نیست . کاش پیش از دیدن ای عکس ها کور میشدم به ده دقیقه در شوک بودم شوکی که انتظاری ازاش نداشتم چرا هان سروش؟؟ چرا ؟؟؟ مگر داد از عشق ‌عاشقی نمیزدی ای بار به اشک هایم اجازه باریدن ندادم وبدون حتا لحظه ای فکر کردن وارد عمل شدم یک لباس سیاه بلند پوشیدم کیف وکفش مه هم گرفتم اما موبایل روی تخت ماندم تا سروش ببیند چی گلی به آب داده ؟! از خانه بیرون شدم بازهم هیچ احدی متوجه نشد سوار تکسی شدم ودر تمام راه عکس سروش ولاجورد در پیش چشم های بود آنقدر نزدیک هم شدن که تنها ‌دور از چشم همه یکی دگه خوده بوسیدن وحتا فرصت عکس گرفتن هم داشتن بازهم چشمانم با پرده های سفید اشک تزیین شد . . . . . سروش .. —با حیات دوست شده بودم اما هنوزهم بی خیالیش در مقابل مه دیوانیم می‌کرد ... خواستم از در دگه وارد شوم با اعصبانیت به پیش برم . وشبی که لاجورد شان آمدن دیدم چقدر به خود رسیده بود وعجب ... حیات میخواست با دیدنش جان از کف بدم با دیدن چهری همچون  ماه شعری یادم آمد که با زمزمه کردنش به خود خندیدن اه سروش مگر بچه هژده ساله استی ؟!! آسمان بر ماه خود آنقدر نناز در زمین ماه دارم که زیبا تر از آن ماه توست وقتی خواستیم به آیسکریم خوردن بریم منتظر حیات ماندیم اما لاجورد گفت حیات  نمیخای بیایه چون خسته است   ومه هم احمق شدم وگپ لاجورد باور کردم همگی رفتیم سمت یکی از بهترین ایسکریم فروشی ها همگی نشسته بودیم وگرم قصه کردن اما به یاد آوری حیات آرامم نمیگرفت ناوقت شب است در خانه هم تنها است چطور احمق شده اجازه دادم میخاستم برم که لاجورد هم از پشتم آمد قسمت راه رو خلوت بود که صدا کرد سروش !! -بلی؟؟ —میشه گپ بزنیم مهم است ! -درست است اما عجله. کو در یک جای گوشه رفتیم لاجورد هم با فاصله کم در مقابلم نشست وروی خوده طرفم دور داد تا میخاستم چیز بگویم که ناخبرانه نزدیکم شد وبوسید واقعا به این جماعت حیران بودم حیای لاجورد چی شد او یک دختر است وای کار برش شرم است چون مه عاشق زن خود استم اه بدبخت چی عشقی ؟؟؟ خوده به عقب کشیدم ‌اخطار  گونه به لاجورد ‌ گفتم دختری هرزه احمق متوجه استی چی میکنی بی حیای هم حد دارد زود باش خوده از پیش چشم هایم گم دگه نمیخایم بیبنمت مه زن خوده دوست دارم وبه توی هرزه نگاه هم نمیکنم ...! لاجورد با لبخندی مسخری طرفم میدید با سرعت آخر خوده به خانه رساندم وبه اتاق رفتم دیدم حیات خوابیده نزدیک رفتم واز دیدن چهری معصوم حیات خجالت کشیدم چطور توانستم ها چطور ؟؟ با یک جست صورت حیات را قاب گرفتم وغرق بوسه کردم .. نتوانستم در اتاق باشم چون نمیتوانستم به چهری حیات بیبنم. به صالون خوابیدم ..! صبح هم ساعت نو به اتاق رفتم حیات نبود به تشویش شدم همه خانه ره زیر ورو کردم تا تماس گرفتم موبایل در خانه بود اسم مه روی موبایل خود عشق مغرورم ثبت کرده بود اه چی خوش چانسی نصیبم شد ..! تا صفحه موبایل باز کردم عکس مه ولاجورد روی صفحه موبایل ...! بعد دیدن عکس از خانه زدم بیرون نمیفهمم به قصد کجا اما بخاطر کارهایم پشیمان بودم کاش با حیات سرد رویه نمیکردم خدایا خودت کمکم کو حالی چی کنم حیاتی که مه میشناسم مرا نمیبخشه.....! . . . حیات . سروضع خوده درست کرده به طرف خانه خودما خانه که به اجبار پدر کلانم عروس شدم رفتم سلام مادر جان خوب استی ؟ دخترم خوش آمدی تو خوب استی سروش و خاله جانت خوب بودن ؟ -خوب بودن شکر مادر جان. ! پدرم کجاست ؟ —شرکت است دخترم چطو بی خبر آمدی تنها آمدی چرا سروش نیامده، همرایت ؟؟ -نه که خوش نشدی از امدنم مادرم ؟؟! —ای چی گپ است. دخترم تمام روز با مادرجانم گذشت وبه خانه کاکا هایم شان هم سر زدم همگی از اینکه تنها آمدیم میپرسیدن ؟! شب هم همگی بخاطر آمدن مه در خانه ما جمع شدن  ومه هم با مادر جانم مصروف کار شدم بعد تناول غذا مه صمیم وتمیم نشسته قصه میکردیم تمیم -بگیر حیات خواهر همین غم مرا بخور ! —چطور ؟؟ یک چشمک طرفم کرد که منظورش گرفتم .. واه صمیم تو ببین پیش پزکی  ره صمیم -چی کنیم حیات حالی خو ای مجنون شده ! —-پس تبریک باشه تمیم ومه تمیم در مورد ینگه ( زن برادر )قصه داشتیم که به صمیم زنگ آمد ورفت بعد از ده دقیقه ی موبایل به دستش نزدیک آمد صمیم -بیا حیات شوهرت زنگ زده میگه موبایلت خاموش است! —سروش ؟؟ -چند شوهر داری دختر ؟ —هههه خو بده  موبایله شوخی کدم . موبایله گرفته به اتاقم رفتم
❤️ 👍 😢 🆕 😂 😮 🙏 573

Comments