رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 23, 2025 at 03:56 PM
*داستان عشق و نفرت* *"داستان واقعی"* *نویسنده: فاطمه سون ارا* *قسمت: 10-* *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ بهیر با مهربانی گفت میدانم خیلی خسته هستی راحت بخواب من هم دست و صورتم را شسته میخوابم ریحانه چشم گفت و بعد از عوض کردن لباسهایش روی تخت دراز کشید و خیلی زود خوابش برد صبح با سر و صدای که از بیرون اطاق می آمد چشمانش را باز کرد بهیر را در جایش ندید و فهمید قبل از او بیدار شده است از جایش بلند شد و خواست به سوی دستشویی اطاق برود که صدای بهیر را شنید که گفت چرا به من چیزی نگفتید برادر من در شفاخانه است و من حالا خبر میشوم ریحانه خودش را کنار دروازه ای اطاق رسانید صدای زهرا را شنید که گفت پدرم گفت شما و ینگه جان را اذیت نکنیم نمیخواستیم شما ناراحت شوید ریحانه دروازه ای اطاق را باز کرد و با عجله خودش را نزد آنها رسانید و پرسید چی شده؟ بهیر و زهرا به او نگاه کردند ریحانه تازه متوجه لباسهای خوابی که بر تن داشت شد خجالت زده گفت ببخشید تا شنیدم عُزیر شفاخانه است بهیر حرف او را قطع کرد و نزدیک او آمد دستانی ریحانه را میان دستش گرفت و گفت عُزیر را دیشب به شفاخانه بردند داکتر گفته حمله عصبی است من حالا نزد او میروم تو با زهرا اینجا باش ریحانه با نگرانی پرسید حالا چطور است؟ زهرا جواب داد فعلا‌ً خطر رفع شده ینگه جان ولی امشب را هم باید در شفاخانه باشد فردا مرخص میشود ریحانه نفسی راحتی گرفت به بهیر دید و گفت من هم با شما شفاخانه میایم بهیر همانطور که به سوی اطاقش میرفت گفت تو خسته هستی عزیزم تو استراحت کن اینگونه زهرا هم تنها نمی باشد ریحانه لازم ندید زیاد اصرار کند برای همین گفت درست است هر طور شما میخواهید. بعد از اینکه بهیر از خانه بیرون شد زهرا به سوی آشپزخانه رفت و پرسید ینگه جان کرایی تخم مرغ دوست داری؟ میخواهم برایت آماده کنم ریحانه پشت سر او داخل آشپزخانه شد و گفت نیاز نیست چیزی آماده کنی من گشنه نیستم زهرا همانطور که تخم مرغ را از یخچال بیرون میکرد با ناراحتی گفت میدانم اینکه صبح‌ اول بعد از ازدواج تان مجبور هستید با ننو صبحانه بخورید ناراحت کننده است ولی مادرم چند بار تماس گرفت که باید ریحانه صبحانه بخورد و خیلی هم معذرت خواهی کرد که مجبور شدند تنهایت بگذارند ریحانه لبخندی تلخی زد و گفت این چه حرفی است از صحت عُزیر چیزی با ارزش تر نیست همینکه او سالم به خانه برگردد همه‌ چیز است با شنیدن صدای گریه ای زهرا نزدیک او رفت و با نگرانی پرسید چرا گریه میکنی خواهر جان عُزیر ان شاالله کاملاً صحتمند برمیگردد زهرا با گریه گفت لالایم هنوز چند ساله است که باید حمله عصبی را تجربه کند؟ میفهمم همه اش بخاطر دختری است که لالایم دوستش دارد الله او را لعنت کند که برادر نازنینم را به این حالت رسانیده ریحانه آبی دهانش را قورت داد و گفت اینگونه نگو از کجا معلوم اینهمه بخاطر آن دختر است شاید او بیگناه باشد زهرا سوالی به ریحانه دید و گفت لالایم در خانه مشکلی ندارد در وظیفه هم هر روز بیشتر پیشرفت میکند فقط میماند موضوع آن دختر من مطمین هستم او با رفتارش این بلا را سر عُزیر آورده فکر کن دیشب عروسی بهیر بود و بالای عُزیر حمله آمد امروز باید همه ای ما دور یک دسترخوان نشسته صبحانه میخوردیم چون اولین روز تو در خانه ای ما است اما همه در شفاخانه هستند من از این دختری که معلوم نیست کیست نفرت دارم بخاطر او برادرم به این وضعیت رسیده ریحانه گیلاسی را پر از آب کرد و به سوی زهرا دراز کرده گفت بگیر کمی آب بنوش اینگونه گریه کنی خداناخواسته خودت هم مریض میشوی حالا وقت این حرفها نیست باید برای عُزیر دعا کنیم و اگر این همه بخاطر دختری است که عُزیر دوستش دارد دعا کنیم که عُزیر خیلی زود آن دختر را فراموش کند زهرا گیلاس را از دست ریحانه گرفت و کمی آب نوشید گیلاس را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت ان شاالله بزودی آن دختر از زندگی برادرم گورش را گم کند تا برادرم هم مثل بهیر بتواند خوشبخت شود راستی میفهمی عُزیر یک هفته بعد قرار است به خارج برود مطمین هستم رفتن عُزیر هم بخاطر آن دختر است ریحانه تخم مرغ را از روی میز گرفت و برای اینکه موضوع را تغیر بدهد گفت تو بنشین من برایت صبحانه آماده‌ میکنم و دیگر در این‌ مورد حرف نمی زنیم چون هر دوی ما نمیفهمیم اصل موضوع از چی قرار است. چهار ساعت بعد بهیر به خانه برگشت ریحانه و‌ زهرا در مورد عُزیر از او پرسیدند بهیر با آرامش جواب داد شکر بهتر است خطری او را تهدید نمیکند ولی باز هم امشب باید بستر باشد من باید پاسپورت عُزیر را برای یک دوستش ببرم تا نیم ساعت دوباره برمیگردم شما آماده باشید یکجا به شفاخانه میرویم بعد به سوی اطاق عُزیر رفت طبقی گفته ای عُزیر به سوی‌ الماری اش رفت و آنرا باز کرد ولی پاسپورت عُزیر آنجا نبود بعد از کمی جستجو چشمش به بکس دستی که داخل الماری لباس های عُزیر بود خورد با خودش گفت شاید اینجا باشد آنرا از الماری بیرون کرد و روی تخت گذاشته بازش کرد با دیدن پاکت های سفید گفت اینهمه پاکت خط اینجا چی کار میکند؟ خواست بکس را ببندد ولی حس کنجکاوی اش گل کرد برای همین یک‌ پاکت را از میان همه گرفت و باز کرد ولی با خواندن نامه ای که داخلش بود مات و مبهوت در جایش نشست پاکت دیگر را هم باز کرد و همینطور دانه دانه همه ای پاکت ها را باز کرد و با خواندن هر نامه رگ های پیشانی اش برجسته میشد و دست آزادش مشت شده بود وقتی آخرین نامه را خواند چشمانش پر از اشک شد و ورق از دستش روی زمین افتاد چند دقیقه بدون حرکت به زمین خیره شده و به همه ای اتفاقاتی که در جریان نامزدی اش افتاده بود فکر کرد روزی که به خواستگاری ریحانه رفته بود را به یاد آورد بعد هم روزی را به خاطر آورد که ریحانه به ملاقات او آمده بود و بعد از شنیدن اینکه عُزیر میخواهد نامزد شود حال ریحانه بد شده بود همه ای اتفاقات مانند فلمی از مقابل چشمانی او گذشت تلخ خندید و گفت چقدر احمق بودم چطور متوجه این موضوعات نشدم قبل از نامزدی من عُزیر میخواست در مورد کسی که دوستش دارد به من بگوید ولی وقتی فهمید من ریحانه را دوست دارم او خاموش شد ریحانه هم هر وقتی عُزیر را میدید چشمانش پر از اشک میشد رفتارش با من هم سرد بود چطور نفهمیدم این دو نفر عاشق همدیگر هستند و من میان شان آمده ام مقصر این وضعیت برادرم خودم هستم ای وای لعنت بر من که عُزیر بخاطر من به این حالت افتاده کاش برایم حرف قلبش را میگفت کاش میگفت ریحانه را دوست دارد کاش میگفت ریحانه هم او را دوست دارد چرا حرفی نزدند چرا هر دو ساکت‌ بودند و من احمق را ببین که فکر میکردم ریحانه از‌ گفتن احساساتش نسبت به من میشرمد فکر میکردم یکروز او را عاشق خودم می سازم ولی چطور امکان دارد او عاشق من شود وقتی همیشه عشق اولش از تکمیل کردن حرفش خجالت میکشید با اینکه حالا حقیقت را میفهمید ولی باز هم ریحانه همسر او بود ناموس او بود و نمیتوانست حتا اسم او را در کنار اسم کسی دیگر ببیند با شنیدن صدای زهرا که اسم او را صدا میزد با عجله از جایش بلند شد نامه ها را داخل بکس گذاشت و اشک هایش را پاک کرد زهرا داخل اطاق شد و پرسید لالا جان پاسپورت بهیر را پیدا کردی؟ بهیر جواب داد نخیر شاید جای دیگر گذاشته حالا باید من بروم زهرا با دیدن حال او پرسید چیزی شده بهیر؟ لبخندی تلخی روی لبانش جاری شد و جواب داد چیزی نیست بخاطر عُزیر ناراحت هستم لبانش لرزید و دوباره اشک از چشمانش جاری شد زهرا خودش را به او رسانید و او را در آغوش گرفته گفت اینکه عُزیر لالا را در این حالت میبینم برای همه ای ما سخت است ولی بخاطر ینگه جانم که امروز اولین روزش در خانه ای ما است اینگونه گریه نکن بهیر دستی به موهای زهرا کشید و گفت درست است خواهر جانم از آغوش زهرا بیرون شد و گفت حالا باید بروم بعد از اطاق بیرون شد و با عجله از خانه بیرون رفت ریحانه با شنیدن صدای دروازه از اطاقش بیرون شد و از زهرا پرسید بهیر رفت؟ زهرا جواب داد بلی رفت ریحانه گفت پس چرا با من خداحافظی نکرد زهرا به سمت او آمد و گفت خیلی نگران عُزیر بود نمیخواست او را در آن وضعیت ببینی ریحانه حرفی نزد ولی حسی بدی در قلبش افتاده بود سه روز بعد زهرا به سوی مادرش دید و پرسید مادر جان همه وسایل ضروری لالایم را در بکس گذاشتی؟ میخواهم سرش را ببندم مادرش همانطور که موهای عُزیر را نوازش میداد جواب داد بلی دخترم ببند بعد عُزیر را مخاطب قرار داده پرسید با بهیر صحبت کردی؟ چی وقت به خانه برمیگردد؟ عُزیر جواب داد حرف زدم مادرجان فردا صبح ان شاالله میاید مادرش با ناراحتی گفت نمیدانم چقدر کارش مهم بود که یکروز بعد از ازدواج اش بدون اینکه ما را در جریان بگذارد مزارشریف رفت نزد ریحانه ما را خجالت زده ساخت زهرا حرف مادرش را تایید کرد و گفت چقدر شوق به عروسی اش داشت حالا سه روز است که از خانه رفته عُزیر سرش را از زانوی مادرش بلند کرد به صورتی مادرش دید و با مهربانی گفت اگر کارش خیلی مهم نمی بود نمی رفت همه ای ما میدانیم که چقدر بهیر ریحانه را دوست دارد و مطمین هستم او هم نمیخواست اینگونه برود باز به سه روز رفته فردا برمیگردد مادرش با ناراحتی گفت این‌‌ چگونه کار است که همرای ما حتا حرف زده نمیتواند خوب به هر صورت فردا وقتی آمد همرایش جدی حرف میزنم باید هر طور شده دل عروس ما را به دست بیاورد دستی به صورتی عُزیر کشید و ادامه داد کاش تو رفتنت را به تعویق می انداختی تازه حمله ای عصبی را پشت سر گذشتاندی بعد میخواهی تنهایی سفر کنی عُزیر لبخندی به مهربانی مادرش زد و گفت مادر جان من کاملاً خوب هستم شما تشویش نکنید مادرش از جایش بلند شد و گفت شما اولادهای امروزی هستید چی وقت به حرف مادر و پدر تان گوش کردید که حالا گوش کنید بهیر هم هر کاری دوست دارد میکند تو هم نمیدانم با شما چی کار کنم به هر صورت من باید نماز شام را ادا کنم که قضا میشود نمیدانم چرا دلم گواهی بد میدهد نماز بخوانم کمی راحت کنم بعد از رفتن مادر شان زهرا کنار عُزیر نشست و گفت راستش لالا جان میخواهم یک موضوع را برایت بگویم نمیدانم به رفتن ناگهانی لالایم این موضوع ربط دارد یا خیر ولی روزی که بهیر از شفاخانه به خانه آمد بخاطر گرفتن پاسپورت به اطاق تو آمد وقتی دیدم خیلی ناوقت کرد من هم دنبالش داخل اطاق آمدم بهیر اصلاً حال خوش نداشت چشم هایش از فرط گریه سرخ شده بود و بکس دستی تو در دستش بود آنرا داخل الماری ات گذاشت وقتی پرسیدم چی شده ؟جواب داد بخاطر اینکه شما در شفاخانه هستید ناراحت است عُزیر با شنیدن اسم بکس دستی تکانی خورد و گفت بکس دستی من در دستش بود مطمین هستی؟ زهرا چند لحظه فکر کرد و جواب داد بلی از جایش بلند شد و به سوی الماری عُزیر رفته گفت بکس را هم اینجا گذاشت عُزیر زیر لب یا الله گفت ولی بخاطر اینکه زهرا متوجه ای حال او نشود لبخندی تلخی زد و گفت داخل بکس دستی من چیزی نبود که حالش بد شود وقتی گفته بخاطر من ناراحت است حتماً راست گفته زهرا خواست اعتراض کند که عُزیر گفت من خیلی خسته هستم تا وقتی غذای شب را آماده میسازید میخواهم کمی بخوابم زهرا گفت درست است لالا جان پس من به آشپزخانه میروم بعد از اطاق بیرون شد عُزیر با عجله دروازه ای اطاق را بسته به سوی الماری اش رفت الماری را باز کرد و بکس دستی اش را از آن بیرون کشید وقتی آنرا باز کرد با دیدن نامه های که از پاکت های شان بیرون کشیده شده بودند با دستش محکم به پیشانی خودش زد و با عصبانیت گفت خداوند مرا لعنت کند پس بهیر از همه چیز خبر شده دلیل رفتن ناگهانی اش من بودم یا الله حالا چی کار کنم وقتی این نامه ها را خوانده چقدر اذیت شده چرا من این نامه ها را اینجا گذاشتم اصلاً چرا این نامه ها را نزد خودم نگهداشتم.......... ادامه دارد....
❤️ 👍 😢 🆕 😮 😭 😂 🙏 487

Comments