رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 24, 2025 at 02:26 PM
*داستان عشق و نفرت* *"داستان واقعی"* *نویسنده: فاطمه سون ارا* *قسمت: 11* *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت و گفت حالا چی کار کنم بهیر در مورد ریحانه چی فکر خواهد کرد؟ اگر او را طلاق… زبانش را دندان گرفت و گفت خدانکند اگر این کار را کند اسم ریحانه بد میشود همه خواهند گفت هنوز‌ یک هفته از عروسی اش نگذشته چرا طلاقش داد سرش را به سوی آسمان بلند کرد و غمگین گفت یا الله خودت شاهد هستی من بخاطر خوشی برادرم از عشقم گذشتم خودت شاهد هستی چقدر درد کشیدم لطفاً فداکاری مرا بی جواب نمان بهیر را با ریحانه خوشبخت بساز اجازه نده از عشق بهیر به ریحانه کم شود خودت میدانی ریحانه بیگناه است من در عشق او ظلم کردم ولی هیچگاهی به برادرم خیانت نکردم خودت اجازه نده پیوند شان خدشه دار شود وعده میدهم فردا رفتم دیگر هیچگاهی مزاحم زندگی برادرم و خانمش نشوم ولی کاری کن رابطه ای بهیر و ریحانه خوب شود چشمانش را محکم به هم فشار داد و در فکر فرو رفت نیم ساعتی نگذشته بود که از اطاق بیرون شد چشمش به ریحانه خورد که پهلوی مادرش نشسته و تلویزون نگاه میکند از خودش پرسید آیا بهیر به ریحانه در این مورد حرفی زده؟ دوباره خودش جواب داد فکر نکنم شاید ریحانه هنوز هم نمیداند بهیر چرا از خانه رفته است به سوی دروازه ای خروجی رفت که پدرش اسمش را صدا زد و پرسید کجا میروی پسرم؟ عُزیر جواب داد دیدن یک دوستم میروم تا چند ساعت دیگر برمیگردم خداحافظ بعد از خانه بیرون شد سوار موترش شد و موتر را بدون اینکه بفهمد کجا برود حرکت داد بعد از چند ساعت راننده گی بی هدف به تپه ای وزیراکبر خان رفت موتر را گوشه ای ایستاده کرد با خودش گفت باید با بهیر حرف بزنم اجازه نمیدهم در مقابل ریحانه بی انصافی کند باید بفهمد بین من و ریحانه هیچ چیزی نیست و همه چیز در گذشته تمام شده است شماره ای بهیر را گرفت ولی بهیر جواب نداد دوباره شماره اش را گرفت و این بار بعد از بوقی چهارم صدای خسته ای بهیر را پشت خط شنید بدون اینکه با او احوال پرسی کند پرسید کجا هستی میخواهم نزدت بیایم بهیر جواب داد فردا صبح خودم خانه میایم عُزیر معترض گفت نخیر میخواهم بیرون از خانه ترا ببینم میدانم کابل هستی بگو هر جایی هستی نزدت میایم بهیر حرفی نزد عُزیر ادامه داد با تو حرف میزنم بهیر چرا ساکت هستی؟ بهیر آهی پر از درد کشید و جواب داد تو آدرس ات را برایم بفرست خودم نزدت میایم عُزیر با خوشی آدرس را برایش داد و‌ تماس قطع شد چهل دقیقه ای نگذشته بود که بهیر نزد ا‌و آمد عُزیر با دیدن او به سویش رفت و محکم او را در آغوش گرفته و گفت کجا رفته بودی میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود؟ بهیر از آغوش برادرش بیرون شد و گفت سه روز نبودم چرا طوری رفتار میکنی که سالهاست مرا ندیدی عُزیر لبخندی تلخی روی لبانش جاری ساخت و گفت خوب تو از من کوچکتر هستی احساس برادر بزرگ بودن را درک نمیکنی با اینکه من و تو تفاوت سنی زیادی نداریم ولی من ترا همانند اولاد خودم دوست دارم با هم روی سنگی نشستند و از بالای تپه به پایان چشم دوختند و سکوت بین شان حکمفرما شد چند دقیقه بعد عُزیر سکوت را شکست و گفت مطمین هستم فهمیدی چرا خواستم به دیدنم بیایی بهیر حرفی نزد عُزیر ادامه داد میدانم نامه های که در بکس من بود را خواندی میدانم همه چیز را خبر شدی ولی باور کن این اتفاقات در گذشته اتفاق افتاده بود و جز همین چند دانه نامه هیچ چیزی بین من و ریحانه نبود بهیر بدون اینکه نگاهش را از شهر بگیرد گفت من بالای شما باور دارم نیاز نیست در این مورد حرف بزنیم عُزیر گفت ولی من میخواهم حرف بزنم و تو هم باید همه ای حرفهای مرا بشنوی درست است من ریحانه را از زمانی که برای اولین بار به کابل آمدم و قرار شد در خانه آنها زندگی کنم دوست داشتم ولی قسم به الله هیچوقت علاقه ام را برایش نشان ندادم ما در یک خانه زندگی میکردیم ولی فقط با هم سلام و علیک داشتیم بعد ها در قلبی ریحانه هم برای من احساس پیدا شد ولی او هم مثل من حد و مرز که باید میداشتیم را رعایت کرد و فقط در نامه از احساسش برایم گفت تا اینکه درست چند روز قبل از اینکه شما به افغانستان بیایید من هم در یک نامه از احساس خودم به او گفتم با مادرم هم حرف زدم تا وقتی کابل آمد از ریحانه خواستگاری کند ولی الله برای ریحانه خوابی دیگری دیده بود وقتی شما کابل آمدید تو هم عاشق ریحانه شدی و من فهمیدم که نباید میان شما دو نفر واقع شوم بهیر تلخ خندید و گفت من میان شما دو نفر آمدم من نفر سوم رابطه شدم بخاطر من تو از ریحانه جدا شدی ریحانه هم وقتی دید تو به خواستگاری اش نیآمدی با اینکه قلبش از طرف من شکسته بود بخاطر اصرار خانواده اش مرا انتخاب کرد من چرا از چشمانی همیشه غمگین او نفهمیدم در قلبش عشق کسی دیگر است هر وقتی حرفی تو میشد چشمانی ریحانه پر از اشک میشد چرا نفهمیدم چی دردی میکشد ولی در مقابلش در مورد نامزدی تو حرف میزنم درست است تو بخاطر خوشی من هر کاری میکنی ولی گناه ریحانه چی بود؟ چرا قلبی او را شکستی؟ چرا برای من حقیقت را نگفتی؟ تو بخاطر من از عشق دو طرفه ات گذشتی آیا من بخاطر خوشی تو و ریحانه از عشق یکطرفه ای گذشته نمیتوانستم؟ قطره ای اشک از گوشه ای چشم بهیر ‌روی صورتش چکید و گفت حالا من چی کار کنم؟ اگر ریحانه را رها کنم او را انگشت نمای همه می سازم ولی اگر او را رها نکنم چگونه با این حقیقت که در قلبش عشق برادرم است کنار بیایم من نمیخواهم ریحانه اذیت شود من او را دوست دارم و خوشی او برایم همه چیز است ولی حالا نمیدانم چی کار برای خوشی او میتوانم انجام بدهم عُزیر غمگین گفت نمیدانستم به اینجا میرسیم فکر میکردم اینکه تو به کسی که دوستش داری برسی راه درست است ولی حالا میفهمم من اشتباه کردم اما یک چیز را مطمین هستم ریحانه دیگر مرا دوست ندارد بهیر به عُزیر دید عُزیر ادامه داد من دیگر هیچ عشقی در چشمانی او به خودم نمیبینم فکر میکنم او مرا از قلبش بیرون کرده است این را شبی عروسی شما بعد از نکاح متوجه شدم بهیر پوزخندی زد و گفت من طفل نیستم با این حرفها فریب نمیخورم از جایش بلند شد عُزیر پرسید کجا میروی؟ بهیر جواب داد باید بروم فردا خانه میایم باید امشب در مورد همه چیز فکر کنم عُزیر با وارخطایی از جایش بلند شد و از بازوی بهیر گرفته گفت بیا با من خانه برو من فردا از اینجا میروم تو هم میتوانی با ریحانه خوشبخت شوی گذشته را فراموش کن ریحانه حالا همسر تو است این چند روزی که نیستی خیلی نگرانت است بهیر لبخندی زد و گفت همه فکر میکنند من هرات هستم اگر حالا با تو خانه بروم میفهمند دروغ میگفتم تو برو من فردا صبح میایم عُزیر با ناراحتی گفت وعده بده فردا میایی بهیر چشمانش را به نشانه ای تایید روی هم فشار داد و گفت وعده میدهم بعد عُزیر را محکم در آغوش گرفت و گفت خیلی دوستت دارم لالا جان تو بهترین و مهربانترین برادر دنیا هستی مطمین باش در قلبم هیچ شکی به تو و ریحانه نیست شاید فکر کنی بی غیرت هستم که اینقدر راحت اسم زنم را در کنار اسمت میگیرم ولی اگر در زمانش میفهمیدم تو و ریحانه یکدیگر را دوست دارید مطمین باشید بیشتر از همه برای تان خوشحال میشدم از آغوش عُزیر بیرون شد عُزیر با نگرانی به صورتی بهیر که خیلی لاغر شده بود دید تازه متوجه سیاهی زیر چشمانش شد باورش نمیشد بهیر در این سه روز اینقدر تغیر کرده باشد با صدای که بخاطر بغض میلرزید گفت من هم دوستت دارم منتظر هستم فردا ببینمت بهیر چند قدم از او دور شد بعد در جایش ایستاده شد به سوی عُزیر دید و گفت هر کاری میکنم تو را به عشقت برسانم بعد دوباره به راه افتاد و عُزیر را با یک عالم سوال تنها ماند فردا صبح عُزیر بعد از ادای نماز صبح چند صفحه قرآن مجید تلاوت کرد بعد منتظر آمدن بهیر شد دو ساعتی گذشته بود که زنگ مبایل پدر عُزیر بلند شد بعد از چند لحظه حرف زدن در مبایل تماس قطع شد عُزیر به پدرش دید و پرسید چیزی شده پدر جان؟ چشمانی پدرش پر از اشک شد و گفت بهیر حادثه کرده بعد با عجله از جایش بلند شد و گفت عجله کن باید به شفاخانه برویم نیم ساعت بعد همه اعضای خانواده داخل شفاخانه رسیدند با راهنمایی نرسی به سوی اطاقی که بهیر داخل آن بود رفتند وقتی نزدیک اطاق رسیدند داکتری از اطاق بیرون شد عُزیر با نگرانی پرسید داکتر صاحب برادرم خوب است؟ داکتر با ناراحتی جواب داد دعا کنید الله مهربان است ما هر تلاشی که از ما ساخته است میکنیم ریحانه با گریه گفت میخواهم او را ببینم داکتر به سوی او دید و پرسید شما ریحانه هستید؟ ریحانه جواب داد بلی بلی من ریحانه همسر بهیر هستم داکتر گفت پس شما با من بیایید ریحانه پشت سر داکتر حرکت کرد داکتر قبل از اینکه داخل اطاق شود با صدای که کسی جز ریحانه نشنود گفت خانم محترم حالت صحی همسر تان اصلاً خوب نیست او را در وضعیت خیلی خراب به شفاخانه آوردند ما هر چی در توان داشتیم انجام دادیم حالا کمی به هوش آمده چندین بار اسم تو را زمزمه کرد فهمیدم خیلی شما را دوست دارد برای همین اجازه میدهم او را ببینید ولی سعی کنید او را اذیت نکنید ریحانه سرش را تکان داد و پشت سر داکتر داخل اطاق شد با دیدن بهیر روی تخت شفاخانه قلبش فشرده شد نزدیک او رفت داکتر گفت پنج دقیقه میتوانید کنارش باشید ریحانه چشم گفت داکتر از اطاق بیرون رفت و ریحانه پهلوی بهیر ایستاده شد و بوسه ای روی پیشانی او زد بهیر به سختی چشمانش را باز کرد لبخندی بیجانی روی لبانش جاری شد و به سختی گفت چشم به راهت بودم میخواستم قبل از مردن ترا ببینم ریحانه با گریه گفت اینگونه نگو الله سایه ای ترا از سرم کم نکند بهیر چشمانش را بست ریحانه با نگرانی اسمش‌ را صدا زد بهیر چشمانش را باز کرده و گفت نترس هنوز زنده هستم ریحانه دستی بهیر را میان دستانش گرفت و گفت لطفاً مرا تنها رها نکن من میخواهم همیشه کنارم باشی بهیر تلخ خندید و گفت میخواهم بعد از من زندگی ات را بسازی ازدواج مجدد کن و خوشبخت شو ریحانه انگشتش را روی لبانی او گذاشت و گفت اینگونه نگو من جز تو نمیخواهم به کسی دیگر فکر کنم ترا چیزی نمیشود با هم یکجا زندگی میکنیم و با هم پیر میشویم چند لحظه سکوت بین شان جاری شد بهیر خیلی درد داشت و هر چند لحظه بعد از درد به خودش میپچید و این قلبی ریحانه را به درد آورده بود با محبت به بهیر گفت من داکتر را صدا میزنم تو هم با حرف زدن خودت را اذیت نکن وقتی بهتر شدی یک عمر پیش رو داریم تا با هم حرف بزنیم راستی میخواهم یک چیزی را اعتراف کنم راستش در دوره ای نامزدی خیلی اذیت ات کردم ولی از وقتی نکاح ما بسته شده احساس عجیبی در قلبم بوجود آمده احساس میکنم تو خیلی برایم خاص تر شدی احساس میکنم ترا خیلی دوست دارم فهمیدم عشق واقعی زندگی من هستی چشمانی بهیر با شنیدن حرفهای ریحانه برقی زد و پرسید جدی تو مرا دوست داری؟ ریحانه با گریه جواب داد خیلی دوستت دارم پس زودتر خوب شو میخواهم بزودی با هم صاحب اولاد شویم بخاطر رفتاری سردی که در نامزدی از خودم نشان دادم معذرت میخواهم بهیر لبخندی زد و با عشق به ریحانه دیده گفت میدانی همین لحظه بهترین لحظه ای عمرم را تجربه میکنم برایم مهم نیست بعد از این چی میشود شاید بمیرم شاید هم زنده بمانم ولی جمله ای که برایم گفتی مرا خوشبخترین مرد دنیا ساخت فقط از الله یک چیزی میخواهم در زندگی ابدی میخواهم تو‌ را کنار خودم داشته باشم چون خیلی دوستت دارم ریحانه بوسه ای بر پشت دست بهیر زد حسی بدی در قلبش رخنه پیدا کرد طوری که احساس کرد برایش الهام داده شد که بهیر میمیرد قلبش با شدت خودش را به قفس سینه اش میزد با صدای که میلرزید گفت من همیشه از تو‌ باقی میمانم برایت وعده میدهم بهیر خواست حرفی بزند ولی درد امانش را برید چشمانش را بست و آهسته کلمه ای شهادتش را زیر لب خواند پاهای ریحانه سُست شد سکوت بدی همه ای اطاق را فرا گرفت بهیر دیگر نفس نمی کشید و در کنارش ریحانه بی حرکت به صورتی مردی که چند لحظه قبل برایش احساس خودش را اعتراف کرده بود خیره بود.......... ادامــــه دارد.....
❤️ 😢 😭 👍 🆕 🥹 😂 🙏 🥺 433

Comments