
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 24, 2025 at 05:39 PM
*داستان عشق و نفرت*
*"داستان واقعی"*
*نویسنده: فاطمه سون ارا*
*قسمت: 12-*
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
سر بهیر را بلند کرد و خودش روی تخت نشست بعد سر او را روی زانویش گذاشت و بوسه ای بر پیشانی اش زد لبانش از سردی پیشانی بهیر لرزید چند لحظه ای نگذشته بود که دروازه ای اطاق باز شد و نرسی داخل اطاق شد با دیدن ریحانه و بهیر در آن وضعیت با عجله نزدیک شان شد و گفت خانم چی کار میکنید مریض را اذیت نکنید ریحانه دستش را به نشانه ای سکوت روی لبانش گرفت و آهسته گفت سر و صدا نکنید شوهرم خواب است نرس از شنیدن حرف ریحانه به خود لرزید و سریع نبض بهیر را معاینه کرد رنگ صورتش از فهمیدن اینکه بهیر دیگر نفس نمی کشد پرید دلش برای جوانی و زیبایی او سوخت و با گفتن اینکه من داکتر را صدا میزنم از اطاق بیرون شد چند دقیقه بعد خانواده ای بهیر از مرگ او باخبر شدند و صدای گریه های شان بلند شد ولی در این میان بدون اینکه اشکی بریزد سر بهیر را در آغوش گرفته بود و برایش لالایی زمزمه میکرد نرس ها او را به سختی از بهیر جدا ساختند و ریحانه را از اطاق بیرون کردند آنروز جسد بهیر را به خانه بردند و بعد از چند ساعت بهیر با همه آرزو و آرمان هایش به خاک سپرده شد.
دو هفته از مرگ بهیر میگذشت در این مدت ریحانه خودش را داخل اطاقش قفل کرده بود نه با کسی حرف میزد نه میخوابید و نه اشکی میریخت آنروز بارانی شدیدی در حال باریدن بود مادر بهیر برای ادای نماز صبح از خواب بیدار شد بعد از اینکه نمازش را ادا کرد به سوی اطاق ریحانه رفت تا ببیند خوابیده یا هنوز بیدار است ولی وقتی دروازه ای اطاق او را باز کرد از ریحانه خبری نبود همه ای خانه را گشت ولی ریحانه نبود با نگرانی شوهرش را از خواب بیدار کرد و با سر و صدای آنها عُزیر و زهرا هم که تا صبح نخوابیده بودند از اطاق های شان بیرون شدند عُزیر بعد از اینکه فهمید ریحانه در خانه نیست غمگین گفت من میدانم او کجا رفته است به مادرش دید و گفت شما خانه باشید من با زهرا دنبالش میرویم کلید موترش را گرفت و با زهرا از خانه بیرون شدند بعد از چند دقیقه راننده گی به مقصد رسیدند هر دو از موتر پیاده شدند زهرا به اطراف دید و از عُزیر پرسید مطمین هستی ینگه جانم اینجا آمده؟ ببین چقدر باران شدید میبارد ینگیم در این باران شدید چطور اینوقت صبح تا اینجا آمده اینوقت موتر کجا پیدا میشود؟ عُزیر نگاهی به قبرها انداخت و جواب داد مطمین هستم بیا برویم
بعد به سوی قبر بهیر رفتند طبق حدس که عُزیر زده بود ریحانه پهلوی قبر بهیر نشسته بود و سرش را روی قبر گذاشته عُزیر و زهرا با دیدن این صحنه هر دو شروع به اشک ریختن کردند زهرا خودش را به ریحانه رسانید و با دستانش ریحانه را بلند کرد با چیغی که کشید عُزیر خودش را به او رسانید و پرسید چی شده؟ زهرا با گریه جواب داد صورتی ینگه جانم چرا اینطور شده است؟ عُزیر نگاهی به صورتی ریحانه انداخت که پر از زخم شده بود زهرا دوباره با گریه گفت چرا این کار را با خودت کردی؟ چشمانی ریحانه آهسته باز شد و آهسته اسمی بهیر را صدا زد عُزیر روی زمین نشست و با گریه به ریحانه دید چشمش به پاهای ریحانه خورد که پر از خون شده بودند و فهمید ریحانه با پاهای برهنه پیاده تا اینجا آمده است روزی را به خاطر آورد که وقتی میخواست داخل اطاق شفاخانه شود ناخواسته حرفهای ریحانه و بهیر را شنیده بود وقتی ریحانه از عشقش به بهیر حرف زده بود حالا میفهمید ریحانه هر حرفی که به بهیر گفته بود واقعاً حرفی قلبش بود چند دقیقه بعد زهرا موفق شد که ریحانه را از قبرستان بیرون کند او را سوار موتر کرد و عُزیر موتر را حرکت داد ریحانه میان راه بیهوش شد وقتی به خانه رسیدند زهرا به عُزیر گفت لالا جان کمک کن ریحانه را بالا ببریم عُزیر نزدیک ریحانه شد خواست از بازویش بگیرد یک لحظه صورتی بهیر از مقابل چشمانش گذر کرد زیر لب گفت من حق ندارم به امانت برادرم دست بزنم از داخل موتر بوتل آب را گرفت و کمی به صورتی ریحانه زد ریحانه چشمانش را باز کرد و با کمک زهرا به حرکت افتاد مادر بهیر با دیدن ریحانه در آن وضعیت شروع به گریستن کرد و با زهرا کمک کرد تا ریحانه را به اطاقش ببرند پدر بهیر به عُزیر دید و پرسید کجا رفته بود؟ عُزیر غمگین جواب داد بالای قبر بهیر رفته بود پدرش آهی پر از درد کشید و گفت در این سن کم اسم بیوه رویش گذاشته شد آه بهیرم رفتی و با رفتنت داغ بزرگی در قلب ما گذاشتی دیروز پدر ریحانه برایم تماس گرفته بود میخواست بخاطر آینده ای ریحانه با من حرف بزند او میگوید ریحانه دیگر به ما محرم نیست و باید به خانه ای پدرش برگردد ولی او امانت بهیر من است چطور میتوانم او را از خودم دور بسازم من و مادرت بخاطر ریحانه هنوز سرپا هستیم اگر او برود نمیدانم بالای ما چی خواهد آمد عُزیر خاموشانه به حرفهای پدرش گوش داده بود پدرش ادامه داد امروز خانواده ای کاکایت اینجا میایند دعا کن اجازه بدهند ریحانه اینجا بماند
شب خانواده ای ریحانه به خانه ای او آمدند مادر ریحانه رو به خانم ایورش کرد و پرسید ریحانه در اطاقش است؟ خانم ایورش جواب داد بلی خواهر جان کمی سرما خورده برایش جوشانده آماده ساختم حالا استراحت کرده است بیدارش کنم؟ مادر ریحانه گفت نخیر بگذارید استراحت کند بعداً نزدش میروم چند لحظه سکوت در اطاق جاری شد زهرا با پتنوس چای داخل اطاق شد و در پیاله های همه چای ریخت پدر ریحانه به برادرش دید و گفت وقتی ریحانه را برای بهیر خواستگاری کردید خیلی خوشحال بودم من خواب یک زندگی خوش را برای دخترم و دامادم دیده بودم ولی الله در تقدیر دخترم چیزی دیگر نوشته بود هنوز یک هفته از عروسی اش نگذشته بود که اسم بیوه رویش گذاشته شد من غم شما را هم درک میکنم میدانم شاید با خود تان بگوید هنوز چهل بهیر پوره نشده من بخاطر حرف زدن در مورد آینده ای دخترم آمده ام ولی چی کار کنم لالا جان دخترم مقابل چشمانم از بین میرود از طرفی دیگر مردم شروع به حرف زدن کرده اند آنها ریحانه را به شما نامحرم میخوانند پدر بهیر دستی به ریش اش کشید و با ناراحتی گفت ریحانه برادر زاده ام است چطور میتوانی او را به ما بیگانه بخوانی؟ پدر ریحانه خواست حرفی بزند که برادرش اجازه نداد و گفت ریحانه امانت پسرم برای ما است من نمیخواهم او از اینجا برود او را همانند دختر خودم نگه میدارم هر چی بخواهد برایش فراهم میکنم لطفاً بالای من و خانواده ام یک احسان کنید اجازه بدهید ریحانه اینجا باشد پدر ریحانه گفت من میدانم شما چقدر دخترم را دوست دارید ولی ریحانه نمیتواند تمام عمر به اسم بیوه ای بهیر بنشیند او آینده دارد باید دوباره سر پا شود و برایش زندگی بسازد مادر بهیر به سوی شوهرش دید و گفت درست است ما ریحانه را دوست داریم و میخواهیم اینجا بماند ولی حاجی صاحب هم درست میگوید ریحانه هنوز خیلی جوان است چرا بخاطر خودخواهی خود ما او را در اینجا زندانی کنیم چند دقیقه سکوت بین شان حکمفرما شد پدر بهیر بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت اگر من ریحانه را به عُزیر نکاح کنم شما چی نظر دارید؟ همه با تعجب به او نگاه کردند پدر ریحانه گفت عُزیر در این مورد چی نظر دارد یکبار با او حرف بزنید اگر او اعتراضی نداشت ما راضی هستیم
پدر بهیر مطمین گفت پسر من روی حرف من حرفی نمیزند پدر ریحانه گفت پس ان شاالله این پیوند برای ما مبارک باشد و روح بهیر هم با این تصمیم ما خوش شود همه دستهای شان را به دعا بلند کردند.
فردای آنروز پدر عُزیر با عُزیر در این مورد حرف زد عُزیر با شنیدن حرفهای پدرش غمگین گفت چگونه میتوانید بدون پرسیدن از من تصمیم به این بزرگی بگیرید؟ پدرش با جدیت گفت من نمیخواهم ریحانه به اسم بیوه ای برادرت از این خانه بیرون شود تو باید با ریحانه نکاح کنی او هنوز جوان است مقبول است تو دیگر چی میخواهی؟ عُزیر با اعتراض گفت ولی او خانم برادرم است چطور میتوانم با خانم برادرم… پدرش حرف او را قطع کرد و گفت خانم برادرت بود وقتی برادرت فوت شد او دیگر خانم برادرت نیست و تو میتوانی با او نکاح کنی عُزیر با ناراحتی گفت پدر جان هنوز از فوت برادرم دو هفته میگذرد چطور اینقدر زود به فکر نکاح مجدد ریحانه افتادید؟ لطفاً برای ریحانه زمان بدهید او باید از شوکی که دیده بیرون شود بعد تصمیم را به دست او بگذارید این زندگی ریحانه است مطمین هستم او جز بهیر به کسی دیگر فکر کرده هم نمیتواند پدر عُزیر با مهربانی گفت پسرم من هم به ریحانه و آینده اش فکر میکنم کی بهتر از تو برای او وجود دارد؟ اینگونه روح پسرم هم شاد میشود عُزیر به سوی پدرش دید و گفت فعلاً اصلاً وقت این حرفها نیست اجازه بدهید ریحانه حالش خوب شود آن وقت او خودش تصمیم زندگی اش را خواهد گرفت بعد از جایش بلند شد و به اطاقش رفت پدرش با ناراحتی به همسرش دید و گفت تو با این پسر حرف بزن هر طوری شده باید جواب بلی را از او بگیری مادر عُزیر گفت چرا بخاطر خودخواهی و ضد خودت میخواهی با زندگی عُزیر بازی کنی او شاید کسی دیگر را میخواهد چرا مجبورش می سازی با ریحانه… شوهرش حرف او را قطع کرده گفت روی حرف من حرف نزن چیزی که گفتم را انجام بده همسرش دیگر حرفی نزد و ترجیح داد ساکت بماند.
یکسال بعد:
با صدای مادرش آلبوم عروسی را بست و زیر بالش اش گذاشت مادرش داخل اطاق شد و با مهربانی پرسید چی میکنی دخترم؟ ریحانه جواب داد چیزی نی مادرش گیلاس آب را روی میز گذاشت بعد خریطه ای که در دستش بود را باز کرد و گفت وقت دوا هایت شده دوا را خوردی راحت بخواب ریحانه حرفی نزد مادرش پهلویش نشست وقتی ریحانه دوا هایش را خورد دستی به موهای ریحانه کشید و گفت حالا راحت بخواب شب بخیر دختر زیبایم ریحانه آهسته زیر لب شب بخیر گفت وقتی مادرش از اطاق بیرون شد دوباره آلبوم را از زیر بالش اش بیرون کرد اولین صفحه اش را باز کرد به صورت بهیر خیره شد چند لحظه بعد با ناراحتی گفت داکتر گفته که باید دوا هایم را در وقتش بخورم فکر میکنند من دیوانه شده ام ولی نمیدانند من فقط دلم برای تو تنگ شده دستی به صورتی بهیر در عکس کشید و گفت چی وقت مرا نزد خودت میخواهی؟ اینجا بین این آدمها خیلی خودم را بیگانه احساس میکنم روی تخت دراز کشید و آلبوم را بسته در آغوش گرفت سیلی اشک از چشمانش جاری شد و مثل هر شب با گریه به خواب رفت نیم شب با ترس از خواب بیدار شد و شروع به چیغ کشیدن کرد با صدای چیغی او مادر و پدرش وارخطا به اطاقش آمدند پدرش ریحانه را محکم در آغوش گرفت و گفت تمام شد دخترم خواب بد دیدی ریحانه با گریه گفت او را بردند او را بردند پدرش بوسه ای بر موهای ریحانه زد و قطره ای اشک از گوشه ای چشم اش پایین چکید.
بعد از چند دقیقه دوباره چشمهای ریحانه گرم شد و به خواب رفت پدرش او را در بسترش خواباند و به خانمش اشاره کرد که با او از اطاق بیرون شود با قدم های آهسته از اطاق بیرون آمدند مادر ریحانه با ناراحتی گفت تا چی وقت دخترم اینگونه آزار ببیند یک کاری کنید من نمیتوانم از دست رفتن دخترم را تماشا کنم شوهرش غمگین گفت دیگر چی کار کنم خانم جان ریحانه را نزد هر داکتر خوبی را که برایم معرفی کردند بردم خریطه خریطه دوا دادند ولی هیچ تاثیری نکرد هر راهی که بود را امتحان کردم ولی او خودش نمیخواهد از این حالت بیرون شود نمیدانم این چی عشقی در قلبش به بهیر دارد که یکسال هر شب و روز با عکس های او حرف میزند و خودش را در اطاقش زندانی کرده است..........
❤️
😢
😭
👍
🆕
❤
😮
🥹
💔
💝
339