رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 24, 2025 at 05:41 PM
*رمان سنگدل* *قسمت: 24-* *یک‌قسمت تا پایان لایک‌کنین*👌🏻🫴🏻 *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ *عاشقانه و جذاب*❤️🫠 .-چی گپ است ؟—هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بودو دلبر او دیر کنند ...!باز هم فراق حیاتم -حتا حتا یک بار دگه هم نام مه به زبانت نیار دگه. حیاتی نیست طلاق میگیریم برو با لاجورد خوش باش دگه هم مزاحمم نشو موبایله قطع کردم یک شب باز هم در خانه تنها بودم از ماندم در اینجه دو روز می‌شد مادرم با پدرم جای رفته بودن اما کاکایم شان خانه بودنراحت رفتم میخواستم بخوابم که صدای آمد صدای آشنای امکان ندارد!!دل ونادل از اتاق بیرون شدم نه بابا این خوده سروش سروش -باز کن حیات وگرنه همه مردمه خبر میکنم ..؟زود باش داخل بیا ..!-چی است چی میخای؟—اه سنگ دلم پشتت دق شده بودم .در یک چشم بهم زدن مرا به آغوش گرفت در حصار دستان سروش به سر میبردم-چی میکنی آدم احمق دور شو از مه  ...—خانم مقبول خوده  بغل میکنم ..مانند سرش به مه چسپیده بود بعد تقلای زیاد از آغوشش جدا شدم ...!بس کن دگه خانمت نیستم طلاق میگیریم فهمیدی...هنوز گپم تمام نشده بود که دست خوده به دهنم ماندم وادامه داد ...اصلان جمله خوده تکمیل نکو به همیشه ازمه استی از این هم نزدیکی احساس ترس میکردم اما سروش دست بردار نبود ..!....چهار ماه از آن شب میگذر وقتی دوباره با سروش به خانه برگشتیم زنده گی واقعی خود را آغاز کردم لاجورد هم از شرم زیاد آمده نمیتوانست اه که چی خوب شد ..دو هفته ای میشه که حالی خوبی ندارم سرگیچی وحالی تهو ..!!وخیلی زیادتر از قبل غذا میخوردم غذای چاشت خورده شده بخاطر حال دگرگون مه سروش به وظیفه نرفت  ساعت سه بودمتوجه شدم روی کوچ در صالون خواب ماندموخیلی گشنه هم بودم سروش مصروف کتابی بود ومطالعه می‌کرد یک کمی زبان ریختم و سروشم —جانم حیاتم ؟-چی است ؟—باز گشنه شدی ؟-اف ها زیاد برم یک چیز از بیرون میاری ؟-هههههه چاق میشی مقصد گفته باشم حیات خانم -هیچ نمیخرم نیار !—شوخی کردم عزیزم عشق شکمبوی مه تا خواستم بلند شوم احساس ضعف کردم و ...وقتی چشم های خوده باز کردم با چهری خوشحالی سروش مقابل شدم در شفاخانه بودیم تا خواستم بپرسمخوده مثل خرس در آغوشم انداخته ...—معذرت میخایم حیاتم زنده گیم خوب استی ؟-خوب استم تو چرا دیوانه شدی —هههههه  داری پیر میشی بینی مه بین دوانگشت خود گرفت وکش کرد ...-اه باز سروش مثل اطفال رویه نکو .!—خو خو میبخشی خانم گلم و...-و چی حالی ای دلیل اینقدر هیجانی میگی یا. نه .—مبارک باشد خاتونم مادر میشی ...!اصلا توقع شنیدن ای گپه از سروش نداشتم همیشه فکرمکدم که مه هم مثل مادرم یا مادر کلانم با تداوی صاحب طفل میشیم اما نه در شوک خبری به سر میبردم خبری که اصلا یعنی عمرا باور نمیشد با خوشحالی وصف ناشدنی تا خانه آمدیم اما داکتر هم گفت که ..باید هر ماه پیش ‌داکتر برم  زیاد تعین تکلیف کرد باید زیاد متوجه میبود چون دوره اساسی بود ..خاله جان به تاشکند رفته همرای کاکا جان سروش برش در مورد نواسه شان گفت وتنها هم گفتن تا دوروز دگه میاین کابل ...‌‌.یک هفته گذاشته وسروش نمیمانه حتا در آب دست بزنم اه خدا حالی مه همرای ای آدم چی کنم امروز روز تولد مه است فکر نکنم یاد هیچ کس باش چون همگی مصروف طفلی استن که هنوز به دنیا نامده مادرم یک طرف وخاله جان یک طرف از بس خواب کردم حوصله ام سر رفته بود واز همگی هم دلخور بود حتا یک بار یک بار هم برم تبریکی نداد سروش ......بازهم با موضوع ناحق هق هقم بلند شد نمیفهمم چی مرگم است -چرا گریه میکنی حیاتم —مه هیچ حیات کسی نیستم -حیات باز چی شده —نمیفهمم اما دلم میشه گریه کنم ...!تهههههه ای مه قربانت خانم احساس مه خیر ما تحمل نکنیم. حال زود آماده کو با سرو وضع ده نگرد —حالی سروضع مه چی مشکل داره ؟؟-هیچ اما بسیار خوب یه خود برس که مهمان داریم —کی است ؟-لاجورد شان مه میرم تو هم بیا .—اصلا اصلا از جایت جم نمیخوری فهمیدی یکجای میریم حله منتظرم باش -ههه درست   است تسلیم استم بانویم ..شیک ترین لباس خوده انتخاب کردم وبپوشیدم موی هایم مه بلند بستم و یک آرایش خوب کردم تمام ای مدت سروش روی مه جام کرده بود حتا پلک نمیزد چله مقبول خودت پوشیدم وآماده رفتن چادر مه هم درست کردمدست سروش گرفتم واز اتاق بیرون شدم وای اینجه چی گپ است چقدر مهمان مادرم شان خانم های کاکایم وخالیم اما از قوم سروش شان همگی لاجورد هم بود -سروش چرا برم نگفتی همگی است مه از حرص لاجورد اقدر آرایش کردم چقدر بد شدبخدا ...!—کجایش بد است ده ضمن زیاد مقبول شدیمتوجه دست ما میشدن کوشش میکنم از حصار دست سروش خلاص  کنم اما نمیشه ..!یعنی نمیماند ...همگی تبریکی دادن وتحفه های خیلی برم با ارزش بودن.
❤️ 👍 🆕 😢 😂 🙏 🥰 ♥️ 647

Comments