
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 25, 2025 at 09:41 AM
*داستان عشق و نفرت*
*"داستان واقعی"*
*نویسنده: فاطمه سون ارا*
*قسمت: 13-اخر*
همسرش آهی کشید و گفت حالا فقط الله میتواند ما را کمک کند بیا حال برویم بخوابیم فردا باید سر کار بروی.
صبح مادر ریحانه مصروف آب دادن به گلها بود که متوجه ریحانه شد به سوی او رفت و پرسید دخترم جایی میروی؟
ریحانه جواب داد بیرون به گردش میروم زود برمیگردم مادرش گفت پس منتظر من هم باش آماده شده میایم با هم برویم ریحانه مانع او شد و گفت من میخواهم تنهایی بروم مادر جان بعد به سوی دروازه ای حویلی رفت و از خانه بیرون شد مادرش پشت سرش صدا زد پس مواظب خودت باش و زودتر دوباره به خانه برگرد ریحانه جوابی مادرش را نداد و با قدم های بلند از خانه دور شد یکساعتی پیاده روی کرد تا به مقصدش رسید لبخندی روی لبانش جاری شد داخل قبرستان رفت و خودش را کنار قبر بهیر رسانید دستی به سنگی قبری او کشید و گفت دیشب برایت وعده کردم امروز پیشت میایم ببین آمدم دو ساعتی از آمدنش به آنجا میگذشت که صدای آشنای به گوشش خورد وقتی سرش را بلند کرد چشم اش به عُزیر خورد که بالای سر او ایستاده بود نگاهش را دوباره به سنگ قبر بهیر دوخت عُزیر دوباره به او سلام کرد بعد دستانش را به دعا بلند کرد ریحانه زیر لب آهسته به بهیر خداحافظ گفت و از جایش بلند شد و خواست از آنجا برود که عُزیر مقابل او ایستاده شده گفت میخواهم همرایت حرف بزنم ریحانه بدون اینکه به عُزیر نگاه کند گفت من هیچ حرفی با تو ندارم مرا تنها بگذار بعد از کنار او رد شد عُزیر صدا زد میخواهم در مورد بهیر همرایت حرف بزنم با شنیدن اسم بهیر ریحانه در جایش ایستاده شد عُزیر دوباره خودش را به او رسانید و گفت بعضی موضوعات است که هنوز تو خبر نداری ریحانه پرسید کدام موضوعات؟ عُزیر به سوی موترش اشاره کرد و گفت اینجا برای حرف زدن مناسب نیست بیا یک جای مناسب برویم ریحانه بدون هیچ حرفی سوار موتر او شد و عُزیر موتر را حرکت داد در میان راه هر دو ساکت بودند عُزیر موتر را مقابل قهوه خانه ای ایستاده کرد و هر دو از موتر پیاده شده داخل قهوه خانه رفتند ریحانه پشت میزی نشست عُزیر هم مقابل او نشست و سر تا پا به ریحانه نگاهی انداخت از ریحانه ای قبلی هیچ خبری نبود صورتی لاغر، چشم های گود رفته و با حلقه های سیاه، لبانی خشک و ترکیده و حجابی سیاهی که لاغری بدن ریحانه را پنهان کرده بود
ریحانه سکوت را شکست و گفت خوب میشنوم عُزیر نفسی بلندی کشید و گفت یکشب قبل از اینکه بهیر حادثه کند من با او ملاقات کرده بودم ریحانه سرش را بلند کرد و برای اولین بار بعد از یکسال به صورتی عُزیر و با تعجب پرسید بهیر آنزمان هرات بود پس چطور با تو ملاقات کرد؟ عُزیر غمگین جواب داد بهیر اصلاً هرات نرفته بود او کابل بود ولی میخواست مدتی از همه ای ما دور باشد او به زمان نیاز داشت تا در مورد همه چیز فکر کند ریحانه با سردرگمی به عُزیر چشم دوخته بود عُزیر به چشمانی ریحانه دید و پرسید روز اول عروسی ما وقتی من شفاخانه بودم بهیر دنبال پاسپورت من به خانه آمده بود یادت است؟ ریحانه سرش را به نشانه ای بلی تکان داد عُزیر با ناراحتی ادامه داد وقتی اطاق من رفته بود از الماری لباس های من نامه های ترا پیدا کرده بود و همه اش را خوانده بود ریحانه یا الله گفت و دستش را محکم به سرش زد آنروز را به یاد آورد که بهیر بدون اینکه با او خداحافظی کند از خانه بیرون شد بعد با یک تماس تلفنی به او گفته بود که باید به هرات برود چقدر از دست بهیر دلخور شده بود که روز اول ازدواج شان او را تنها گذاشته ولی نمیدانست او از حقیقت همسرش با خبر شده است عُزیر ادامه داد من هم سه روز بعد از این موضوع خبر شدم که بهیر نامه های ترا خوانده به همین دلیل برایش تماس گرفتم و از او خواستم به دیدنم بیاید که او آمد بعد همه چیز را برایش تعریف کردم برایش گفتم همه ای این موضوعات در گذشته مانده و حالا تو همسر او شدی ولی بهیر فقط یک چیز میگفت که اگر برایش در مورد عشق ما میگفتیم او به خوشی پیوند ما را قبول میکرد ریحانه سرش را میان دستانش گرفت و گفت ساکت باش دیگر حرفی نزن بعد روزی را به خاطر آورد که در شفاخانه با بهیر تنها بود چرا آنزمان از حرفهای بهیر این را نفهمیده بود که او میداند بین عُزیر و ریحانه حرفی بوده ریحانه زیر لب زمزمه کرد یعنی حادثه ای بهیر قصدی بوده؟ سرش را بلند کرد و با ناراحتی پرسید یعنی او بخاطر ما خودش را قربانی کرده است؟ عُزیر غمگین جواب داد من هم همینطور فکر میکردم ولی روز چهل بهیر با بهترین دوستش دیدم او برایم همه چیز را تعریف کرد بهیر سه روزی که خانه نبود را در خانه ای همان دوستش سپری کرده بود و همه ای اتفاقات را برای او گفته بود
روز حادثه بهیر خوشحال از خواب بیدار شده بود و به سرور گفته بود میخواهد به خانه برگردد و با تو حرف بزند بعد هم با خانواده ای ما و خانواده ای تو نشسته و همه ای موضوعات را با آنها در میان گذاشته و ترا طلاق میداد آنوقت تو میتوانستی با من نکاح کنی و بعد از نکاح هم ما از افغانستان مهاجرت میکردیم و اینگونه ما را به هم میرسانید ولی نمیدانست آنروز وقتی از خانه ای سرور بیرون میشود چانس آمدن به خانه و عملی کردن برنامه ای که داشت را الله برایش نمیدهد عُزیر ساکت شد و ریحانه گفت قبل از نکاح دعا کردم هر طوری میشود الله یک معجزه کند تا من به تو برسم ولی به این فکر نکرده بودم راه رسیدن ما رفتن بهیر بود الله مرا لعنت کند چقدر خودخواه شده بودم نمیدانم دردی که این یکسال کشیدم بخاطر عذاب وجدانی که دارم است یا بخاطر عشقی که بعد از نکاح به بهیر در قلبم احساس کردم است گارسون به سوی آندو آمد و پرسید سفارش تان را بگویید آقا ، عُزیر دو قهوه سفارش داد و گارسون از آنها دور شد عُزیر گفت قبلاً که موضوع نکاح ما را پدرم برایت یاد کرد من راضی نبودم چون من هم ترا امانت برادرم فکر میکردم برای همین پدرم را راضی ساختم ترا به خانه ای پدرت بفرستد ولی بعد از آن همیشه خواب بهیر را میدیدم که برایم میگفت با تو ازدواج کنم فکر میکردم این فقط یک خواب است ولی چند روزی قبل مادرم برایم گفت مدتی است بهیر در خوابش میاید و برایش میگوید که عُزیر و ریحانه با هم خوشبخت میشوند وقتی مادرم این موضوع را برایم گفت فهمیدم که باید این بار خودم همرایت حرف بزنم حالا هم تو در این مورد فکر کن ولی یک چیز را در خاطر داشته باش من ترا هنوز هم مثل قبل دوست دارم اما اگر پایم را بخاطر این موضوع امروز پیش کرده ام فقط بخاطر بهیر است ریحانه دیگر حرفی نزد و هر دو خاموشانه قهوه ای شان را نوشیدند بعد عُزیر ریحانه را به خانه ای شان رسانید و خودش رفت یک هفته ای میگذشت آنشب خانواده ای عُزیر دوباره به خانه آنها آمده بود و از ریحانه بخاطر عُزیر خواستگاری کردند فردا شب پدر ریحانه به اطاق او آمد پهلوی ریحانه نشست و گفت دیشب من بخاطر تو و عُزیر نماز استخاره خواندم و از طرف الله برایم نشانه آمد که خیر هر دوی تان در این نکاح است تا چی وقت تو اینگونه به یاد های بهیر زندگی میکنی؟ فکر میکنی بهیر میخواست وقتی نیست تو اینطور بالای خودت ظلم کنی نخیر دخترم بهیر مردی مهربان و نرم دلی بود او ترا دوست داشت و بخاطر خوشی تو هر کاری میکرد مطمین باش او هم این را میخواهد که تو دوباره بخندی و خوشبخت شوی
در مورد عُزیر فکر کن او مثل پسرم است پنج سال او با ما زندگی کرده میدانم پسری خوبی است و مطمین هستم با هم زندگی خوبی میداشته باشید ریحانه سرش را روی شانه ای پدرش گذاشت پدرش دستی به موهای او کشید و گفت من و مادرت را هم بیشتر از این اذیت نکن ما فقط ترا داریم اجازه نده بخاطر دیدن تو در این وضعیت عذاب بکشیم بعد بوسه ای بر سری او زد و گفت شب بخیر و از اطاق بیرون شد ریحانه هم بعد از چند دقیقه از جایش بلند شده به سوی دستشویی رفت بعد از گرفتن وضو به اطاق آمد بعد از هموار کردن جانماز نمازش را ادا کرد وقتی نمازش تمام شد دستانش را به آسمان بلند کرد و با گریه از الله بخشش خواست که با تصمیم عجولانه ای خودش باعث شد بهیر اذیت شود بعد از نیم ساعتی برای شادی روح بهیر دعا کرد و آمین گفته دستانش را روی صورتش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد آنشب آنقدر گریه کرد تا قلبش کمی آرام شد بعد آلبوم عروسی شان را در آغوش گرفته و به خواب رفت.
چند روز بعد..
با تکانی که داده شد از فکر بیرون شد آرزو آهسته نزدیک گوشش گفت منتظر جوابت هستند ریحانه چشمانش را بست صورتی بهیر را مقابل خودش دید لبخندی روی لبانش آمد و گفت بلی چند دقیقه بعد همه با خوشی خبر انجام شدن نکاح او و عُزیر را برایش دادن بعد همه از اطاق بیرون شدن و فقط آرزو و ریحانه داخل اطاق باقی ماندند آرزو صورتی ریحانه را بوسید و گفت ان شاالله خوشبخت شوی خواهرجانم ریحانه غمگین گفت تو برایم هشدار داده بودی که تصمیم اشتباه گرفته ام اما من نمیدانم چی فکر میکردم که به بهیر جواب مثبت دادم اگر من آنزمان از عصبانیت کار نمیگرفتم و حرفی قلبم را میگفتم امروز بهیر اینجا بود آرزو دستی ریحانه را میان دستانی خودش گرفت و گفت میدانی نکاح و مرگ فقط به دست الله است و بنده در آن عاجز است نکاح با بهیر در تقدیر تو نوشته بود و تو نمیتوانستی این را تغیر بدهی و اینکه عمر بهیر اینقدر کوتاه است هم تقصیر تو نیست چون روح امانت الله است هر وقتی که اراده کند امانتش را میگیرد و اینکه بهیر چی وقت از دنیا میرود قبل از اینکه به دنیا بیاید در تقدیرش نوشته شده بود پس اینقدر خودت را آزار نده درست است تصمیم تو اشتباه بود ولی تو از کجا عواقب کارت را میفهمیدی؟
در دنیا جز پیامبر اکرم ما که الله قلبش را از تمام اشتباهات و هوس شسته بود همه بنده های الله در زندگی ای شان اشتباه کرده اند ولی باید از نتیجه ای اشتباهت درس بگیری که دیگر در حالت خشم و سردرگمی تصمیم نگیری حالا هم ان شاالله با عُزیر خوشبخت شوی و کتاب گذشته را برای همیشه در قلبت بسته کنی ریحانه لبخندی زد و گفت چقدر به این حرفها نیاز داشتم تشکر بخاطر اینکه هستی آرزو از جایش بلند شد و گفت حالا هم بلند شو پایین نزد مهمانان برویم نمیخواهم آغا داماد را زیاد منتظر بمانیم بعد دستی ریحانه را گرفته و از اطاق بیرون شدند آرزو ریحانه را در اطاقی که مادر عُزیر بود برد مادر عُزیر با دیدن او از جایش بلند شد و صورتی او را بوسیده گفت به خانواده ای ما خوش آمدی ان شاالله با عُزیر خوشبخت شوی زهرا هم از جایش بلند شد و ریحانه را بوسیده گفت خیلی تبریک باشد با لالایم خوشبخت شوی ریحانه به شکمی زهرا دید و گفت تبریک باشد ان شاالله صحتمند به دنیا بیاید زهرا دستی به شکم خود کشید و گفت تشکر زن ماما جانش ان شاالله بزودی نینی گک خودت را هم ببینم
آنروز ریحانه با خانواده ای عُزیر به خانه اش رفتند و ریحانه زندگی جدیدش را با عُزیر شروع کرد عُزیر و خانواده اش خیلی مواظب ریحانه بودند و ریحانه هم کوشش میکرد با اتفاقاتی که در گذشته برایش اتفاق افتاده بود کنار بیاید عُزیر و ریحانه به هندوستان رفتند تا ریحانه تداوی اش را آنجا ادامه بدهد دو سالی گذشت تا ریحانه دوباره حالش بهتر شد درست همان موقع فهمید که حمل دارد و نه ماه بعد پسری زیبای را به دنیا آورد که اسمش را بهیر گذاشتند.
حالا بهیر کوچک سه ساله است و در کنار اسمش چهره اش هم خیلی به بهیر شباهت دارد زندگی ریحانه و عُزیر هم خوب است ولی هنوز هم یاد بهیر در خاطرات ریحانه تازه است و هنوز هم بخاطر دعای که قبل از نکاح کرده بود عذاب میبیند..!
پایان
❤️
😢
😭
👍
🥹
❤
🥺
♥
🆕
😂
451